MeLoDiC

بایگانی تیر ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰
تیر
۹۱

+ دیشب برام مثل یک کابوس بود ... 

خدارو شکر که همه چی بخیر گذشت ... 

خدارو شکر که مامانم حالش خوبه ...

خدارو شکر که امروز بازم چشام تو صورت پر از مهر و محبتش باز شد ... 

خدایا ازت ممنونم !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۲۴
  • ** آوا **
۲۹
تیر
۹۱

در جوار مانی عزیزتر از جانم آپ میکنم ... در حالیکه این بچه همه ش میگه " باژه " 
برگرفته شده از فیلم ( پسر آدم و دختر حوا ) اون بخش از داستان که حامد کمیلی خودشو لوس میکنه به جای " باشه " میگه " باژه " !!!! من آخر این پسره رو میخورم . حالا ببینین کی گفتم :) ! البته منظورم به مانی خودم بود :دی ( جهت روشن سازی افکار شیطانی گروهی از خوانندگان توضیح اضافه دادم که یه وقتی به بیراهه نزنن و...) 

غروب برمیگردم به شهر و دیار خودم ! شهر عشق ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۳
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۱

اول بگم این چند روز اگه دیدین آوا شصت تا پست جدید گذاشت اصلا اصلا تعجب نکنین :) 

هوا سرده و کولر خاموش ! ساعت 20:15 رسیدم خونه و رفتم یه دوش سرپایی گرفتم . همونوقت بود که دیدم گوشی خونه زنگ میخوره ! اقوام ما هم که دائم النگران . یعنی اگه یه بار به گوشی خونه زنگ بزنن و کسی جواب نده و بعد به موبایل طرف و باز هم جوابی نشنون به بدترین شکل ممکن افکار مرگ و میری میاد سراغشون . 

البته این تماسهای وقت و بی وقت گاهی مثل یه منجی می مونن . مثلا همین امروز وقتی زیر دوش بودم مامانی تماس گرفت . تندی اومدم بیرون . زودتر از زمانی که مد نظرم بود :) 

با خونه ی مامانی تماس گرفتم که یه وقت گروه نجات نفرستن خونه مون :) ! نگران بود و تا صدامو شنید گفت " سلااااااام دختر من ! خسته نباشی ... " 

کلی مهمون داشت و من واقعیتشو بخواین اصلا حوصله نداشتم جز خونه ی خودمون جایی باشم . بهش گفتم کسل و بی حالم میخوام اینجا استراحت کنم . اونم گفت حتما حتما غذا بخور و گشنه نمون :) 

منم مثل یک دختر خوب و حرف گوش کن تصمیم گرفتم امشب خودمو تحویل بگیرم و شام آماده کنم ! 

ولی خب از اونجا که همیشه هر اتفاق بدی پشت سر هم پیش میاد ... 

امروز اول خطهای 0911 قطع شد ! 

بعد نت ... 

و بعد آب خونه ی ما ! 

حالا شانسی که آوردم این بود که مامانی تماس گرفت و من به هوای تلفن زودی اومدم بیرون . وگرنه الان بی آب باید داخل حموم منتظر نزولات شیر فلکه می موندم :دی ! 

+ چند دقیقه قبل محمد تماس گرفت و گفت از همون بارونی که دیشب شهر ما باریده تو راه داره می باره . گفت چهار تا ماشین هم به شدت تصادف کردن :( انشالله که صحیح و سلامت میرسه .... 


شام ندارم ! چون این بار عذرم موجه هست و آب ندارم که شامی تهیه کنم . بدتر از همه اینکه نون هم ندارم تا با پنیری بخورم . و باز هم از همه بدتر اینکه ... مهم نیست :) 

+ ماشین لباسشویی پُره لباسه و بی آب مونده وسط تنظیمات برنامه ش :) 

هی وای ! اینم زندگیه ما داریم ؟ یعنی امشب کلا تو فاز غُر زدنم ... 

یه چیزه دیگه اینکه " یکی نیست بهم بگه آخه آوا تو که بُز دل و ترسو هستی مریضی می شینی فیلم های وحشتناک نگاه میکنی ؟؟؟ " 

یه فیلم دیدم به اسم " کولاک " ! همش تقصیره حبابه که منو اغفال کرد و این فیلم رو بهم داد . از بیکاری نشستم اونو تماشا کردم حالا ترس افتاده به جونم :( ( این همون " مهم نیست " بالا بود ) خب ترسیدم و حس میکنم از هر گوشه ی اتاق چیزی میاد سمتم ...... 

البته قابل ذکره که عرض کنم خدمتتون در حال حاضر خطهای همراه  اول وصل شده و ارتباط تلفنی نیز حاصل گشت . اینترنت هم که شکر خدا راه افتاده . ولی آب منزل آوا اینا بر قطعی خود همچنان استوار می باشد ...  

+ گـُشنمه :(


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۱ ، ۲۳:۰۹
  • ** آوا **
۲۶
تیر
۹۱

+ پریروز عصر کار بودم و وسطای شیفت گوش درد حسابی به پر و پام پیچید . انقدر که فکم کلا دیگه باز نمیشد و سمت راست صورتم هم کمی ورم داشت و هم قرمز شده بود . هر کی میدید میفهمید من یه چیزیم شده :( 

کلی مسکن خوردم ولی اصلا اثری نداشت که آخرش یه جنتامایسین از استوک بخش گرفتم و همکارم بهم تزریق کرد بلکه تا شب کمی دردم کمتر شه . دو تا کدئین هم به فاصله ی یه ساعت از هم خوردم ولی انگار نه انگار . 

همکارم هی میگفت " آوا بیا یه ولتارن بهت بزنم " منم میگفت " نه :( " 

با همین وضع شیفت رو تحویل شب کار دادیم و من رفتم پزشک اورژانس برام 6 تا جنتامایسین نوشت که یکی رو جایگزین استوک بخش کردم ... و 5 تای دیگه روزی دو بار تزریق میشه و هنوزم دو تا دیگه مونده :( 

از الان غصه م گرفته ! آخه یکی رو که امروز تو بخش همکارام بهم میزنن ولی اون یکی رو باید 6 صبح خودم به خودم تزریق کنم و این پروسه واقعا دردناکه مخصوصا که دارویی به نام جنتامایسین هم باشه :(((((((( 

دیروز صبح ساعت 6:20 صبح همکارم بهم زنگ زد که امروز آفت کردیم تو بمون خونه و استراحت کن .عصر یاسی رو بردم کلاس ویلن و بعد با محمد تا حدودای 21:30 تو بازار بودیم تا خرید کنیم . آخه ماموریتی که گفته بودم از امروز براش شروع میشه و 5 شبی خونه نیست . یه سری وسیله نیاز بود که تهیه کردیم و شام هم بیرون خوردیم و رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین . 

جای همتون خالی یک بارونی می بارید دیدنی . رفتیم روی بالکن و تماشا کردیم . خیلی قشنگ بود . البته دل کشاورزها الان داره خون میره :( ولی بازم برکت خداست و باید شاکر بود . آخره شب هم بقدری شدت بارون زیاد بود که با سرعت چهل کیلومتر در ساعت حرکت کردیم به سمت خونه .تازه همین اندازه سرعت هم کلی وحشتناک بود :دی 

+ امروز از صبح که بیدار شدم کمی به خونه رسیدم و بعد هم کمی کتلت برای تو راهی محمد آماده ! لباسهایی که نیاز بود براش اتو کردم و بعد هم چمدونش رو براش بستم . الانم داره دوش میگیره که ساعت 13:45 حرکت کنه . پیش به سوی مشهد :) 

ما که قسمتون نبود ولی انگار ایشون طلبیده شدن . 

من برم یه لقمه غذا به عنوان نارهار بخوریم و پیش به سوی هدف والا ( جومونگی ) ! عصر کارم . همه مسافرهارو راهی میکنن ما کارمون برعکس همه هست . مسافرمون اول منو میرسونه بیمارستان بعد خودش میره ترمینال :دی 

+ ادامه ش انشالله شب :)


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۲:۰۱
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۱

نادر یادتونه ؟؟؟


دیروز رضایت شخصی داد و رفت ! رفت تهران .

حالم خیلی گرفته هست ! بنده خدا کنسر داشت . کنسر کبد !

دیروز مسئولمون باهاش صحبت کرد و راهنماییش کرد هر چه زودتر بره تهران و اینجا منتظر نمونه تا کولونسکوپی شه . خودش هم تمایل داشت که بره ولی همسرش میگفت بمونه و تموم آزمایشات رو انجام بده و بره تا اونجا دیگه معطل این مراحل نشه . سرپرستارمون هم بهش یقین داد که اینجا هر کاری انجام بدن وقتی بره تهران باید همه ش از اول انجام شه پس بهتره دست دست نکنن و زودتر برن .

جوونه ! فقط 48 سالش بود . ایکاش ... !

موقعی که داشت میرفت منو به اسم فامیل صدا زد و بهم گفت " خانم ... فقط از شما شرمنده م بابت اون شب :( " گفتم " دشمنت شرمنده باشه . مشکلی نبود ! انشالله که خوب میشین "

اینو میخواستم دیشب بنویسم ولی نمیدونم چرا اون لحظه یادم رفته بود و الان یهویی یادم اومد . حس بدی بهم دست داد . خدایا خودت به جوونی خودش و اعضای خونواده ش رحم کن .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۳:۰۸
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۱

این روزها شیفت های پی در پی حسابی روحیه مُ بهم ریخته و کلافه م کرده . دلم کمی استراحت میخواد ولی فعلا مقدور نیست . 

دیروزم عصرکار بودم و ساعت 20:00 با محمد تماس گرفتم که اگه میتونه بیاد دنبالم که گفت مطب دکتر نشسته تا نتیجه ی ام آر آی رو بهش نشون بده . دیگه منم از بیمارستان خودمو به مطب رسوندم و دقایقی نسبتا طولانی منتظر موندیم . 

نهایتش هم وقتی... " باقی در ادامه ی مطلب "


+ امروز صبح زود یاس به اتفاق محمد رفتن سمت گیلان ! اگه اشتباه نکنم " کپورچال " ! نمیدونم اسمشُ درست نوشتم یا نه ! آخه داییم اینا از طرف دانشگاهشون اونجا سوئیت میگیرن و هر از گاهی خونوادگی میرن ! دیروز هم تماس گرفتن که خودشون خونوادگی به همراه کل خونواده ی محمد اونجان . گفتن که ما هم بریم . از اونجا که من هر روز شیفتم نشد برم . برای همین پدر و دختر با هم رفتن . و اینچنین شد که من از امروز صبح تنهام 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۱

اینم عکس آپدیت ماهی من :)

این گیاهای مصنوعی دریایی رو تازه دیروز براش خریدم . بعلاوه ی سه تا گوش ماهی خاردار ! ظرفش خوشگل شده ولی خب کمی فضاش رو تنگ کرده . حالا شاید یکی از این گیاه هارو در بیارم و تنوعی گاهی تغییرش بدم . بیچاره وقتی اولین بار تو این فضا قرار گرفت تا دقایق بسسسسس طولانی شوکه بود و هر طرف که میچرخید بدنش به چیزی میخورد و اینم با سرعت نور فرار میکرد . ولی امروز صبح که بیدار شدم دیدم لا به لای برگ ها اینور و اونور میره و دیگه با برخورد بدنش با اونها فرار نمیکنه :دی

بظاهر آداپته شده باشه :)


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۲۰
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۱

جاده ...

به تو ختم می شود تمام دلهره هایم

به انتهای تو

که شروعت رو به ابدیت است

و پایانت رو به شروع

ابدیت...

ابدیت تو زیباترین پایان است ...

* آوا



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۱


رنگ شمع ها همینطور سنبلم و روبان دور سبزه م با رنگ ماهی کوچولوی نوروزی من ست بود !

بنفش ...

امسال برای سفره عید ماهی قرمز نخریدیم . تموم قانونهارو گذاشتیم زیر پا و یه فایتر بنفش خریدیم که خیلی همه زبله !

توی عکس کمی مشخصه ! نه ؟

چند روز قبل ظرف ماهی کوچولو رو شستم و آب داخلش رو عوض کردم و مثل همیشه گذاشتم روی اُپن ...

اون شب رفتیم جایی مهمونی و آخره شب وقتی برگشیتم ناخوداگاه رفتم سراغش و مثل همیشه شروع کردم به ناز کردنش .

شیطونه ! وقتی میرم بالا سرش حسابی ورجه و وورجه میکنه . ولی دیدم آب ظرف به شدت کم شده . در حدی که اگه متوجه نمیشدم و می خوابیدم و صبح بیدار میشدم دیگه آبی داخل ظرف باقی نمی موند و ماهی کوچولوم...

ظاهرا تهه ظرف شکسته بود و آب کم کم ازش خارج شده بود . اون شب ماهی کوچولو رو داخل یه کاسه پلاستیکی گذاشتم با فضایی بیشتر ...

هر روز بی حالی رو تو رفتارش میدیدم ولی نمیدونم چرا از روی سهل انگاری اقدامی برای خرید ظرف مناسب تر نمیکردم . تا دیشب که دیدم رنگ ماهی بنفشم به طوسی برگشته و فقط باله هاش بنفش هستن . خیلی دلم سوخت و دیشب براش یه ظرف شیشه ای تهیه کردم .

وقتی وارد ظرف شدن تا دقایقی نسبتا طولانی یه گوشه کز کرده بود و تکون نمیخورد . حتی به غذایی که براش ریختم توجه نکرد. حتی وقتی انگشتمو داخل آب بردم و بدنش رو لمس کردم فرار نکرد ...

خوابیدم و خوابید !

امروز وقتی به سراغش رفتم کمی سرحالتر بود و سطح آب شنا میکرد .

چند دقیقه قبل باز رفتم سراغش ! رنگش برگشته به همون بنفش ... خوشرنگه خوشرنگ ...

خیالم راحت شد . الان از بابت ماهی کوچولوی بنفشم حس خوبی دارم :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۵:۰۹
  • ** آوا **
۱۶
تیر
۹۱

* امشب ...

شب " توبه ی قلم " از این گناه است  ...

زیاد درگیرش نشو . همینجوری به ذهنم رسید و نوشتم ...

.

.

.

کمی آن طرفتر از " دل ما " جایی ولوله و شور و شوقی برپاست .

به قولی " طرف بدبخت شده است و خود خبر ندارد "

ایکاش همیشه شادی باشه و خوشی ! و صد البته خوشبختی ...

مرگم باد اگر دمی کوتاه آیم از تکرار این پیش پا افتاده ترین سخن که  " دوستت دارم "... شاملو


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۱ ، ۲۲:۴۰
  • ** آوا **
۱۴
تیر
۹۱


چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم ، ای طُرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم ، رفته ست قرارم

چون آهوی گـُم گشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم (!) نگرانم

از ناوک مژگان چو دو صد تیر پَرانی ، بر دل بنشانی

چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی ، وای از " شب تارم "

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با " عشق " بشویم ، با حال نزارم

با حال نـــزارم ...

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن " لب شیرین " به سخن باز گشایی ، خوش جلوه نمایی

ای برده امان از دل عشاق کجایی ، تا سجده گزارم

تا سجده گزارم ...

گر بوی تُرا باد به منزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم


همیشه ترانه های علیرضا افتخاریُ دوست داشتم .

بابام ترانه هاشو با صدای بلند گوش میداد .

ما ( یعنی من و مامان )همیشه متن ترانه هارو باهاش زمزمه میکردیم !!!

گاهی هم فراتر از زمزمه !!!

فریاد ...

یکی از قشنگترین ترانه هاش " صیاد " هست ! البته به نظر من ...

همیشه وقتی شعر این ترانه رو می شنوم یه جور حس خاص بهم دست میده .

یه جاهاییش اوج طلب کردن هست و یه جاهاییش اوج ناز یار .

اینکه بخوای و جور ببینی ...

ولی با تموم این نازها باز خواهان باشی ...

دست از طلب ندارم تا کام من (دل) بر آید ...

حس متبرکیه این حس خواستن و حتی ناز کردن !

وقتی میرسه به این بیت ...

چون آهوی گم گشته به هر گوشه دوانم / تا دام در آغوش نگیرم نگرانم ...

چشمامُ می بندم و سعی میکنم تجسم کنم صیدی که این بار برخلاف قانون شکار خودش به دنبال صیاد باشه برای صید شدن .

شاید به نظر خیلی خنده دار باشه ولی واقعا همه ی اینارو تو ذهن خودم تجسم میکنم و هر بار به پاک بودن و بکر بودن این حس بیشتر ایمان میارم . اینکه عاشق یک عشق پاک باشی ! خیلی لذت بخشه . نه ؟؟؟

حالا چرا اینارو نوشتم !!!

امروز بی هوا هوای این ترانه اومد تو فکر و یادم ! دانلودش کردم و یه دل سیرررررررر گوش دادم . همیشه حس میکردم وقتی تنها باشم موقع گوش کردن این ترانه نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم .

امروز به این حسم مهر تائید زدم با اولین قطره از اشکم که سرازیر شد ...

+ این شعر با تموم حال و هواش با همین حسی که تو این لحظات اومده تو سینه م جا خوش کرده تقدیم به سرور ما "امام مهدی ( عج ) "

به امید ظهور هر چه زودتر آقا !

میلادش بر دوستدارانش مبارک ...

گر بوی تُرا باد به منزل برساند ، جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری هیچ نماند ، جز گرد و غبارم


  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۱ ، ۱۴:۰۴
  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۱

یادتونه یه زمانی گفته بودم محمد توی فوتبال پاش از زانو پیچ خورده و درد داره ؟؟؟ این چند وقت اون درد حسابی داره اذیتش میکنه انقدر که امروز ساعت 14:10 که از بخش میومدم خونه باهام تماس گرفت و آدرس یه جراح ارتوپد رو ازم خواست . غروبی به اتفاق محمد و شوهر خواهرم رفتیم مطب ! کلی نشستیم تا نوبتمون شد . این در حالی بود که دست من با مچ بند بسته بود و محمد هم کمی می لنگید :) حسودی تا چه حد آخه ؟!

ولی از شوخی گذشته . ورم زانوش از پریشب خیلی زیاد شده بود تا حدی که دیگه زانوش صاف نمیشه و همش زاویه دار می موند .

به محض معاینه دکتر گفت احتمال خیلی زیاد منیسکت آسیب دیده . اول گرافی زانو بگیر . دیگه من و محمد رفتیم برای رادیولوژی و آبجی بزرگه و شوهرش هم رفتن خونه شون . بعد از گرافی باز اومدیم کلی نشستیم تو نوبت تا دکتر عکس رو ببینه . که وقتی دید گفت ظاهرا خطرش انقدری نیست . ولی لازمه که حتما ام آر آی هم انجام شه . یه سری دارو هم براش نوشت .

تموم این ساعات یاسی من هم تو خونه تنها بود . دیگه تا بیام خونه ساعت شد 10 شب !

بعد از شام تزریق آمپول متیل پردنیزولون رو براش انجام دادم و با پمادی که براش تجویز شد زانوش رو ماساژ دادم و با زانو بند بستم . فعلا هم خوابیده . فقط امیدوارم که مشکلش به عمل کشیده نشه که من دیدم و میدونم عمل ارتوپدی سخت ترین و خشن ترین نوع جراحیه :(

الان هم دستم از ماساژ اون پماد می سوزه . پوست کف دستم داغ شده .

منم خیلی مظلوم واااااار مچ دست چپ خودم رو با پیروکسیکام ماساژ دادم و بازم با مچ بند بستم .

از قدیم گفتن همه چیز به نوبت . حالا شده کار ما ! ما هم نوبت رو رعایت کردیم .

دیروز غروبی خونه ی مامانی بودیم که یاس خانوم لیوان چای رو ریخت روی پاش . الان هم کمی از پوست زانوش که تاول زده بود ترکیده و ... ! هر چی خواستم راضیش کنم امشب ببرمش حموم میگه " نه ! پام میسوزه " ! منم بی خیال شدم . حق داره خب ...

گفتم که همه جا به نوبت :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۱
  • ** آوا **
۰۷
تیر
۹۱


آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

کاین اشکها

خونبهای عمر من است ...

*پناهی 


دیشب هم شبی بود

کنار رودخونه ی زیبای شهرمون !

زیر آسمون ابری خدا ...

با وحشت گاه و بیگاه رعد و برق ...

و نم نم بارون ...

               جایت سبز !!!

+ من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن

راه دور عشقمو پیمودم اینجا اومدم ...



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۷ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۱
  • ** آوا **
۰۶
تیر
۹۱

نمیترسم از آن روزی که خنجری رو به آسمان باشد

من ! وحشت از آن دارم روزی ، که خنجری رو به زمین نشانه رفته باشد ... 

* آوا

سه شنبه 6 تیر ماه : ( 02:10 )

نادر !!!

درست در تیر رسش بودم وقتی ...

خون بالا می آورد !

دیگر غسل هم حس تمیزی را به من تلقین نمی کند !!!

+ کابوس ! از هر دری که میروم به " خون " ختم می شود ...

+ چند باری به یخچال سرک میکشم . انگاری لا به لای این سرک کشیدنها منتظر معجزه ای هستم تا چیزی آماده برای خوردن پیدا شه . ولی دریغ و صد افسوس ...

در آخرین سرک کشیدن کمی تمرکز میکنم .

کنسرو ذرت ! قارچ ! سس ! کمی آنورتر ( خارج از یخچال ) پودر کاری و آویشن ! جرقه زده شد .

همه چیز مهیاست برای تهیه ی " ذرت مکزیکی " !

شما هم بفرمائید ! :)



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۰:۲۸
  • ** آوا **
۰۵
تیر
۹۱

+ مدتیه که خوابهای عجیبی می بینم . یه جور سردرگمی ! یه جور گیجی ... که حتی لا به لای کابوسهای شبانه م هم مشهوده .

صبح که چشم باز میکنم " پرم از خالی "

لابه لای باقی ساعات روز یک آن تصویری مبهم از صحنه های خواب میاد تو ذهنم . هنگ میکنم . واضح نیستن . اصلا واضح و مفهوم نیستن . ولی انقدر توان و نیرو دارن که باقی روز ذهنمو درگیر خودشون کنن .

مثل امروز . مثل دیروز ... مثل باقی روزهایی که با وحشت کابوسهای شبانه م گذشت .

دیشب حباب میگفتم " دقت کردی اغلب اونایی که افسرده هستن به این فصل ها که میرسن دست به خودکشی میزنن ؟ یعنی چه اتفاقی تو جسمشون میفته که اینطور رفتار میکنن " و " باز هم شنیدم که این روزها بسیار کسل کننده هست " ...

همه ی اینارو وقتی کنار هم میذارم به نتایجی میرسم که کمی منو می ترسونه . شاید از " کمی " کمی بیشتر . ولی مهم اینه که می ترسم .

جایی خوندم " هوا را از من بگیرید اما فلوکسیتین را نه " ...

زیادی ساده و روان بودم . برای همه .

تصمیم دارم کمی پیچیده باشم . شاید برای کشف شدن ... !!!

+ تصمیم دارم یه فنجان چای سبز دم کنم !

+خواهش آوا : اگه زمانی تصمیمی گرفتم ازتون " خواهش " میکنم بزرگوارانه به تصمیمم احترام بذارید . قبوله ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۵ تیر ۹۱ ، ۱۶:۲۸
  • ** آوا **