هوا را از من بگیرید ...
صبح که چشم باز میکنم " پرم از خالی "
لابه لای باقی ساعات روز یک آن تصویری مبهم از صحنه های خواب میاد تو ذهنم . هنگ میکنم . واضح نیستن . اصلا واضح و مفهوم نیستن . ولی انقدر توان و نیرو دارن که باقی روز ذهنمو درگیر خودشون کنن .
مثل امروز . مثل دیروز ... مثل باقی روزهایی که با وحشت کابوسهای شبانه م گذشت .
دیشب حباب میگفتم " دقت کردی اغلب اونایی که افسرده هستن به این فصل ها که میرسن دست به خودکشی میزنن ؟ یعنی چه اتفاقی تو جسمشون میفته که اینطور رفتار میکنن " و " باز هم شنیدم که این روزها بسیار کسل کننده هست " ...
همه ی اینارو وقتی کنار هم میذارم به نتایجی میرسم که کمی منو می ترسونه . شاید از " کمی " کمی بیشتر . ولی مهم اینه که می ترسم .
جایی خوندم " هوا را از من بگیرید اما فلوکسیتین را نه " ...
زیادی ساده و روان بودم . برای همه .
تصمیم دارم کمی پیچیده باشم . شاید برای کشف شدن ... !!!
+ تصمیم دارم یه فنجان چای سبز دم کنم !
+خواهش آوا : اگه زمانی تصمیمی گرفتم ازتون " خواهش " میکنم بزرگوارانه به تصمیمم احترام بذارید . قبوله ؟
- دوشنبه ۹۱/۰۴/۰۵