* گاهی تا وقتی در مقابل زمان قرار نگیری فکر میکنی که حالا یه تو هستی و دنیایی وقت و زمان که متعلق ِ به خودته . تا قبل از سفر فکر میکردم تو این شش رو کلی کار می تونم انجام بدم و هر کجایی که دوست دارم باشمُ ببینم ولی خب زمان چیز دیگه ایُ بهم ثابت کرد . یه چیزی تو مایه های " زهی خیال ِ باطل )
+ پنجشنبه 12 اردیبهشت ماه :
ساعت 15:30 بعد از یه صبح کاری نسبتا خوب رسیدم خونه و ناهار خوردم و اطراف چهار و نیم به اتفاق محمد از خونواده خداحافظی کردیم و به سمت دندون پزشکی حرکت کردیم . ساعت شش بعد از اینکه سومین جلسه ی دندونم تموم شد با صورتی که نصفش بی حس بود و از تهه ته ش کمی درد میکرد راهی ِ شمال شدیم . هنوز از کرج خارج نشده بودیم که درد اومد سراغم . دو تا ژلوفن خوردم و اسپری زدم . اشک ریزون زدیم به دل جاده چالوس . کمی بعد در حالیکه از شدت درد به خودم می پیچدم محمد حس کرد صدای معین روی اعصابم ِ ! صدا رو کم کرد و منم صندلیُ عقب دادم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم درد خیلی خیلی کمتر شده بود . تازه سر حال اومدم تا از باقی راه و مسافرت لذت ببرم :)))))
ساعت 23:30 رسیدیم منزل پدر عزیزم و بعد از کلی ماچ و بوسه و بغل خداحافظی کردیم و رفتیم منزل تا فردا برای ناهار برگردیم اونجا .
+ جمعه 13 اردیبهشت ماه :
به اتفاق آبجی ها همگی ناهار منزل پدر جمع بودیم و بعد از ظهر به اتفاق رهاجون رفتیم تا خریدهای لازم جهت مهمونی فرداشبشُ انجام بدیم . بعد هم به اوناییکه باید اطلاع میدادم تماس گرفتم و دعوتشون کردم تا در صورت تمایل برای فرداشب در جمع ما باشن .
+ شنبه 14 اردیبهشت ماه :
امشب قراره برای یاس تولد بگیریم . مکان چشمه کیله . به اتفاق دوستان و اقوام دوست داشتنیمون .
از صبح زود رفتم منزل مامان و به اتفاق مامانی و رها زدیم تو کار آماده کردن غذاها و شستن میوه و جمع و جور کردم وسایل . ساعت 7 غروب همگی به اتفاق به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم . اولین اکیپی که به جمعمون پیوستن عمه بزرگه به اتفاق پارسا و پریسا و سوگند بودن و بعد از اون کم کم از اطراف سر و کله ی باقی اقوام هم پیدا شد . یه شب خیلی خیلی خوب . به همه ی ما خوش گذشت . البته سوای از تمام این خوشی ها شرجی هوا حسابی کلافه م کرده بود .
باقی در ادامه ی مطلب بدون رمز ...