* نمی دونم خاصیت روزهای پایانی سال چیه که ناخودآگاه آدم رو بیشتر از هر زمانی به یاد عزیزهای از دست رفته مون می ندازه .
امروز بابابزرگم جلوی چشمام رژه میره .
با همون کت و شلوار قهوه ایش . با همون کلاه شاپوش ! در حال قدم زدن در مسیر دکان کوچیک و خونه ست . انگشت اشاره و میانی دست راستش رو توی جیب جلیقه ش قرار داده و با نگاهی اخمو بهم نزدیک میشه . با ذوق می رم سمتش و خم میشه و صورتم رو می بوسه . از تو جیب کتش کلوچه ای در میاره و میده بهم . چند باری دست نوازش به سرم میکشه و به راهش ادامه میده ... ( متاسفانه من از بابا بزرگم تنها همین یک عکس رو تو آرشیوم دارم که واسه سالهای خونه نشین شدنشه ) بهش میگفتن اوستا ! استاد خیاطی بود :) روحش شاد ...
امروز بارها و بارها همین صحنه اومد جلوی چشمم. چقدر دلم براش تنگ شده . اگه هنوز این افراد مهربون رو توی زندگیتون دارین قدرشون رو بدونین که گوهرهای نایابی هستن ...
- ۱۵ نظر
- چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴