آدم ها عاشق به دنیا می آیند
اون بنده ی خدا بیشتر مسیر مثل شاگردهای خوب دست به سینه نشسته بود. هنوز هواپیما حرکتش رو شروع نکردم بود که کف دستام عرق کرد و حس کردم تمااااام خون بدنم به سمت چهره م سرازیر شده . گر گرفته بودم و نفس نفس میزدنم . از عمه ح خواستم فقط حواسش به یاس باشه . متاسفانه هیچ کدوم از مسافرا رضایت به جابجایی نداده بودن که حداقل بچه م کنار یکی از ما بشینه . زیر لب ذکر میگفتم . مهمون دار دعوتمون کرد تا به فیلم آموزشی قبل از پرواز توجه کنیم . اول قرآن تلاوت شد و بعد دعایی در رابطه با اینکه " خدایا سفر را بر من آسان گیر ... " حس میکردم داریم به استقبال مرگ میریم . با خودم میگفتم آخه دیوونه روی زمین خدا تو ماشین نشستی کلی صدقه میدی تا بسلامت برسی . همه ش دعا میکنی که اتفاقی نیفته . اونوقت حالا جونت رو گرفتی دستت نشستی اینجا یه جایی توی آسمون که نه از بالا به جایی اتصال داری و نه از پایین :))) خلاصه بعد از اون آموزشها داده شد و کم کم هواپیما روی باند شروع به حرکت کرد . حال من بدتر و بدتر ... دسته ی صندلی رو با نهایت قدرت فشار میدادم طوری که انگشتام یخ کرده بود و سفید ... حس میکردم هر آن به تهه زندگی میرسم . ولی از یه جایی به بعد فقط می خواستم زودتر به آخر برسم و از این حس عذاب آور راحت شم . به نظر خیلی حالم دگرگون شده بود که یهویی آقای کناری شروع کرد باهام صحبت کردن . گفت اولین بارتونه پرواز میکنین ؟ با سر تائید کردم .گفت چیزی نیست . اولش کمی سخته ولی بعد خیلی راحته . الانم اصلا بهش فکر نکن . اصلا متوجه ی پریدن هواپیما نمیشین . نمی تونستم حرفاش رو باور کنم ولی آرامشی در چهره ش بود که بهم تلقین کرد که این مرد دلیلی نداره دروغ بگه . تا خواستم لب وا کنم و از دلگرمی دادنش تشکر کنم یهویی از زمین کنده شدیم و من حس کردم قلبم یه جایی دور تر از جسمم جا مونده و خودم رفتم . واقعا حس میکردم بخشی از وجودم جایی جا موند . همزمان وای بلندی گفتم و برای چند ثانیه حتی نفس نکشیدم . کم کم شرایط برام عادی شد . مرد کناری لبخندی زد و گفت باهات حرف زدم که این لحظه حواست به حرفام باشه و کمتر بترسی . کم کم آروم شدم . دیگه ترسی وجود نداشت . احساس خیلی خوبی داشتم . لبخند می زدم . با اینکه ردیف وسط نشسته بودم و دسترسی به پنجره نداشتم ولی باز از همون راه دور به بیرون نگاه میکردم .
یه وقتی دیدم دماوند کنارمه . اونم نه خودش . قله ش ... خیلی زیبا بود . من قله رو میدیدم در حالیکه کمی پایین تر مملو از ابر بود . قله برفی بود و بسیار زیبا . اصلا حس اون لحظاتم قابل توصیف نیست . یاس رو از دور میدیدم که راضی به نظر می رسید . بعد برام تعریف کرد که اون هیجانی که من تجربه کردم اصلا برای اون ذره ای هیجان آور نبود و پرواز براش به اندازه ی سفر با ماشین عادی بوده . البته من شدیدا بر این باورم که هر چقدر سن کمتر باشه هورمون ها تاثیرشون کمتره و هیجانات قابل کنترل تره . و با بالا رفتن سن شرایط سخت تر میشه . درست مثل زمانی که برای بازیهای رنجر و ترن هوایی و سفینه و .... از همه سبقت می گرفتم ولی حالا یاس باید التماسم کنه تا همراهیش کنم . الان هیچ لذتی نمی برم فقط میرم تا یاس تنها نباشه .
( این عکس مربوط به همون لحظه و همون پروازه ) هر بار که نگاهش میکنم با خودم میگم ایکاش باز بتونم پرواز کنم و دوباره از این همه عظمت لذت ببرم :)
- سه شنبه ۹۵/۱۲/۱۰