- ۰ نظر
- جمعه ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
برای سلامت یک خواهر ، یک دختر ، دختری که نور چشم خونواده ش محسوب میشه ، برای یک رفیق و از همه مهمتر برای یک جوون ... ازتون عاجزانه تمنا دارم به حق این شبهای پاک و پر برکت و به پاکی دلاتون دست به دامان خدا بشین تا بیمارمون لباس عافیت و سلامت به تن کنه . تا خدا اونو به خونواده ش ببخشه .... هر کی هستی!!چه دوست و همراه همیشگی ... چه غریبه و رهگذری که نگاهت به این جملات خورده ،برای سلامت بنده ای از بندگان خدا لطفا دعا کنین ...
* انقدر این روزها درگیر کارم و از طرفی سرعت نت پایین ِ که حس و حال نوشتنُ به کل از دست دادم . در تلاشم تا کمی این روند بی حسی ُ در راستای معکوس هُل بدم . دارم از تمام توانم برای بهبودی جو موجود استفاده میکنم . باشد تا رستگار شویم ...
از چهارشنبه ی (10 تیرماه) بگم ...
ساعت هفت و نیم غروب بعد از پایان شیفت کاریم به اتفاق محمد از محل کارم به سمت شمال حرکت کردیم . شامُ اون وقت شب که هوا هم به شدت سرد و مه آلود بود ، روی تراس رستورانی در سیاه بیشه خوردیم . به پیشنهاد محمد دل و جگر و قلوه زدیم بر بدن . ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود که رسیدم خونه مون . بعد از دو ماه و خورده ای برگشتم به خونه ی دنج و خلوتمون . صبح با تماس باباجونم بیدار شدم . بابای بی طاقتم که به اظهار خودش دیگه طاقت دوریمُ نداشت به اتفاق یکی از دوستان اومدن خونه مون و بعد از کلی انتشار احساسات مشترک مشغول اتو کشیدن لباسام شدم که بعد بریم منزل پدرجان . البته حین اتو کشیدن از بخار اتوی وحشیمون پامُ سوزوندم ... بعد از ظهر من به اتفاق محمد زودتر به سمت محل رفتیم . مادرم از صبح زود به منزل دایی جونم رفته بود تا برای شله زرد پزون کمکی کنه . منم مستقیم رفتم اونجا . دیدن مادرم و اقوام روحیه مُ شاد کرد . کمی بعد باباجون هم اومد و بعد از یه دور همی نه چندان طولانی من به اتفاق حباب و مادر به اتفاق پدرم رفتیم مزار .... از اونجا منزل ضرغام دایجونم ... کمی بعد رفتیم منزل خالجونم .... غروب هم برگشتیم سمت خونه ی مامان اینا .
سر راه رفتیم دفتر، تا خواهرمُ با خودمون ببریم ( برای شام قرار بود دور هم باشیم ) ! یه شب خوب در کنار عزیزانم ... بعد از شام برگشتیم خونه . برای فرداش به اتفاق مامان اینا رفتیم منزل خاله جونم و تا عصر اونجا بودیم .
غروب به اتفاق محمد به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم . شب کنار رها و مانی عزیزم بودم . روز شنبه ساعت چهار بعد از ظهر به سمت کرج حرکت کردیم . در واقع یه دیدار کاملا فشرده و ام پی تری گونه بود . ولی هر چی که بود خوب بود .
یاس هم از اول تیرماه که اومدن همینجا پیشم مونده . البته در حال حاضر دو شبی هست که رفته منزل عمه جونش تا کنار پریسا و پارسا خوش باشه . منم که دائم سر کارم . محمد هم بعد از اینکه منُ برگردوند کرج روز دوشنبه صبح زود راهی شد و برگشت شمال . برای سه شنبه قراره بیاد .
+ یه چیزیُ همیشه می دونستم . اینکه ، همیشه هستن افرادی که چشم دیدن خوشیُ و پیشرفت دیگرانُ ندارن و متاسفانه بعضیا انقدر کم ظرفیتن که این بُخل و حسادت در رفتارشون نمود پیدا میکنه . با اینکه همیشه اینُ می دونستم (!) ولی هنوزم از رفتارهایی که می بینم هاج و واجم ... شاید ، چون از اشخاصی انتظارشُ ندارم . هر چند بر این عقیده م که اونا به خودشون آسیب می زنن . چیزی که الان هستم ، به واسطه ی لطف خدا و حمایت خونوادم و تلاش خودمه . سه عاملی که همیشه بابتشون خدارو شاکرم و اصلا برام مهم نیست که دیگران چی میگن و چی فکر میکنن .
* بـخش ما توی بیمارستان تنها بخشی ِ که کموتراپی ( شیمی درمانی ) انجام میده . برای همین انواع و اقسام کنسرها رو با شرایط سنی متفاوت داریم . با روحیه های حساس و گاها بسیار بسیار دوست داشتنی . یکی از مهربونترین ها بعد از اینکه کلی رنج و عذاب ناشی از این بیماری کوفتی روتحمل کرد بعد از انتقال به بخش آی سی یو چند روز قبل از درد و رنج رها شد ... دلم آتیش گرفت وقتی پسرای جوونش با بغض اومدن تا از پرسنل بخش برای زحماتی ( به گفته ی اونها ) ! که برای مادرش کشیدن تشکر کنن ... یه خونواده ی خیلی خیلی محترم و با شخصیت . مادرشون حتی در اوج درد هم که بود صبورانه رفتار کرد و دردُ بهونه ی بد دهنی و استفاده از الفاظ تند قرار نداد . روحش شاد !!!
** امروز یکی از بیمارهام که خانم بسیار بسیار جوونی بود یهویی بهم ریخت . باهاش صحبت کردم و کمی آروم شد . گفت دیگه خسته شدم . میخوام برم خونه مون . چند روز بچه هامُ ندیدم . دارو رو ازش جدا کردم و گفتم کمی قدم بزن ، به دوستات تو اتاقهای دیگه سر بزن ، هر زمان برگشتی خبرم کن بیام دارو رو وصل کنم . چند دقیقه بعد در حالیکه لچک سفیدی به سر داشت و هندزفری به گوش ، اومد سمت استیشن . ازم بابت رفتار تندش عذرخواهی کرد و گفت دیگه حسابی کلافه شدم . گفتم چند تا بچه داری ؟! گفت دو تا . بچه هام دوقلو هستن و پنج ماهشون ِ ! چهار روز ِ ندیدمشون ...........
این بیماری ِ لعنتی سر به فلک گذاشته . از هر نوع و استیجی ... میان و میرن ...
زیادن ... خیلی زیاد !!!
آهنگ زیبای "گتدم" مازیار فلاحی بغض رو مهمون این لحظاتم کرده ....
برگرد ببین حال منو، من عاشقم بی من نرو
با من بمون تنهام نزار، دوستت دارم ای بیقرار....
به امید خدا فردا این موقع در کنار عزیزانم هستم . هر چند کوتاه ست ولی دمی هم غنیمته ... دلم برای شهر و دیارم تنگ شده . برای همه چیزش .... حتی برای هوای شرجی دیوونه کننده ش ...انشالله امشب بعد از شیفتم به اتفاق محمد حرکت میکنیم. یاس می مونه پیش عمه هاش :-) نگفته بودم!!!هشت روزی هست که پدر و دختر اومدن کرج .
چند روز قبل توی محل کارم اتفاقی پیش اومد که اشکمو در اومد. جلوی یه مرد غریبه با بغض حرفمو زدم و وقتی ازش دور شدم اشکم روی صورتم روون شد .... سپردمش به خدایی که خیلی زود حقمو ازش گرفت . خیلی بده آدم از سر نفهمی کاری کنه که بعدش تند و تند عذرخواهی کنه و حلالیت بخواد... البته بماند که روحیه ی من بی نهایت صشکننده شده و بقولی بهم بگن بالای چشمم ابروئه گریه م میگیره :-(((
توی متروی داخل شهری سرپا ایستادم و در حال تایپم . هنوز با بلاگفا همدل نشدم . ولی بی شک از اینجا رفتنی بشم ادرس میزارم هرچند همینجوری هم خیلی از دوستان رو گم کردم ....
شش روزی هست که به دلیل ریزش چاه فاضلاب و ریزش کرسی خونه ی پدر محمد همگی منزل دایجونم هستیم. منم که درگیر کارم و صبح میرم و شب برمیگردم. سوای از اینکه وقت ندارم حس و حال نوشتن هم ندارم... بلاگفا هم که شده ماشین زمان و ما رو به دو سال قبل برگردونده... الان در حالیکه تو ایستگاه مترو میرداماد نشستم و در حال تایپم منتظرم تا زمان بگذره و برم سمت محل کارم... نمیدونم چی شد که نوشتم. از دوستانی که این مدت بیادم بودن ممنونم و شرمنده ی عزیزانی هستم که با سورپرایز بلاگفا ادرسشون رو گم کردم . خوشحال میشم که رد دوستان رو باز اینجا ببینم ...
علیرغم اینکه ارشیو پریده کلیه ی تنظیمات هم به دو سال قبل برگشته. از قالب وبلاگم گرفته تااااا رمز ورود به مدیریتم ........