سفرنامه ی شمال
* انقدر این روزها درگیر کارم و از طرفی سرعت نت پایین ِ که حس و حال نوشتنُ به کل از دست دادم . در تلاشم تا کمی این روند بی حسی ُ در راستای معکوس هُل بدم . دارم از تمام توانم برای بهبودی جو موجود استفاده میکنم . باشد تا رستگار شویم ...
از چهارشنبه ی (10 تیرماه) بگم ...
ساعت هفت و نیم غروب بعد از پایان شیفت کاریم به اتفاق محمد از محل کارم به سمت شمال حرکت کردیم . شامُ اون وقت شب که هوا هم به شدت سرد و مه آلود بود ، روی تراس رستورانی در سیاه بیشه خوردیم . به پیشنهاد محمد دل و جگر و قلوه زدیم بر بدن . ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود که رسیدم خونه مون . بعد از دو ماه و خورده ای برگشتم به خونه ی دنج و خلوتمون . صبح با تماس باباجونم بیدار شدم . بابای بی طاقتم که به اظهار خودش دیگه طاقت دوریمُ نداشت به اتفاق یکی از دوستان اومدن خونه مون و بعد از کلی انتشار احساسات مشترک مشغول اتو کشیدن لباسام شدم که بعد بریم منزل پدرجان . البته حین اتو کشیدن از بخار اتوی وحشیمون پامُ سوزوندم ... بعد از ظهر من به اتفاق محمد زودتر به سمت محل رفتیم . مادرم از صبح زود به منزل دایی جونم رفته بود تا برای شله زرد پزون کمکی کنه . منم مستقیم رفتم اونجا . دیدن مادرم و اقوام روحیه مُ شاد کرد . کمی بعد باباجون هم اومد و بعد از یه دور همی نه چندان طولانی من به اتفاق حباب و مادر به اتفاق پدرم رفتیم مزار .... از اونجا منزل ضرغام دایجونم ... کمی بعد رفتیم منزل خالجونم .... غروب هم برگشتیم سمت خونه ی مامان اینا .
سر راه رفتیم دفتر، تا خواهرمُ با خودمون ببریم ( برای شام قرار بود دور هم باشیم ) ! یه شب خوب در کنار عزیزانم ... بعد از شام برگشتیم خونه . برای فرداش به اتفاق مامان اینا رفتیم منزل خاله جونم و تا عصر اونجا بودیم .
غروب به اتفاق محمد به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم . شب کنار رها و مانی عزیزم بودم . روز شنبه ساعت چهار بعد از ظهر به سمت کرج حرکت کردیم . در واقع یه دیدار کاملا فشرده و ام پی تری گونه بود . ولی هر چی که بود خوب بود .
یاس هم از اول تیرماه که اومدن همینجا پیشم مونده . البته در حال حاضر دو شبی هست که رفته منزل عمه جونش تا کنار پریسا و پارسا خوش باشه . منم که دائم سر کارم . محمد هم بعد از اینکه منُ برگردوند کرج روز دوشنبه صبح زود راهی شد و برگشت شمال . برای سه شنبه قراره بیاد .
+ یه چیزیُ همیشه می دونستم . اینکه ، همیشه هستن افرادی که چشم دیدن خوشیُ و پیشرفت دیگرانُ ندارن و متاسفانه بعضیا انقدر کم ظرفیتن که این بُخل و حسادت در رفتارشون نمود پیدا میکنه . با اینکه همیشه اینُ می دونستم (!) ولی هنوزم از رفتارهایی که می بینم هاج و واجم ... شاید ، چون از اشخاصی انتظارشُ ندارم . هر چند بر این عقیده م که اونا به خودشون آسیب می زنن . چیزی که الان هستم ، به واسطه ی لطف خدا و حمایت خونوادم و تلاش خودمه . سه عاملی که همیشه بابتشون خدارو شاکرم و اصلا برام مهم نیست که دیگران چی میگن و چی فکر میکنن .
- يكشنبه ۹۴/۰۴/۲۱
دورم هیچ دسترسی هم به هیچکسی ندارم... نگرانت بودم دلتنگ... مشکلات من هنوز پابرجاست... حال روحیم هم همه اش در نوسانه... خیلی دلتنگ و دلگرفته ام...
راستی خداروشکر که موقعیت شغلی خوبی ایجاد شده برات... خوشحالم برات... الهی همیشه شاد باشی و سلامت...