MeLoDiC

بایگانی مهر ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
مهر
۹۳


 

* امروز تو بخش حسابی با بچه ها مشغول بودم که یه لحظه حس کردم که چهره ی یکی از همراها خیلی برام آشناست . در حالیکه هنوز در حال توضیح به دانشجوها بودم تمام فکر و ذکرم این بود که این همراهُ کجا دیدم . یه حسی بهم میگفت این خانم زمانی همکلاسیم بوده . از بین دوستان دوران راهنمایی شروع کردم به مرور چهره هایی که توی ذهنم هنوز ردی ازشون باقی مونده بود . گفتم شاید راحله ح باشه ولی وقتی با بغل دستیش به زبان آذری حرف زد مطمئن شدم که راحله نیست . موقعی که حرفم با دانشجوها تموم شد در حالیکه هنوز فکر و ذکرم چهره ی آشنای اون خانم جوون بود یهویی دیدم خطاب به من گفت خانم .....[ اسم و فامیلمُ صدا زد] واقعا خسته نباشید و با یه لبخند گنده زُل زد به من . در حالیکه از هیجان خون به صورتم دویده بود و حسابی گُر گرفته بودم گفتم " من چند دقیقه ست دارم فکر میکنم شما رو کجا دیدم . شما اسمتون ؟ " جوابمُ نداد و گفت کمی فکر کن شاید یادت بیاد . حالا دانشجوهام از کنجکاوی هنوز دورو برم موندن و با اشتیاق و کمی چاشنی فضولی D: به مکالماتمون گوش میدادن . با اطمینان گفتم شما باید زمانی همکلاسیم بوده باشین چون چهره تون خیلی برام آشناست . باز با همون لبخند گفت فقط همکلاسی ؟! 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۹۳


 

* از دیروز عصر تصمیم گرفتم هر جوری شده این مکعب روبیکُ سرهم کنم . ولی تو ردیف آخر اونم گوشه هاش گیر کردم :((( دیشب تا ساعت 02:30 با این فسقلی سر و کله میزدم . 

بعد که یاد اون خانومی که داخل مترو رو به رومون نشسته بود میفتم با خودم میگم " من می تونم . چرا که نه ؟ " :دی ! حالا گذاشتمش کنار تا با تمرکز کامل برم به جنگ گوشه های روبیک در ردیف آخر :) 

+ خطاب به دوستان تیزبینم :از اونجا که سیستم همچنان ویروسی ِ این عکسُ با لپ تاپ گرفتم . به همین دلیل کیفیت جالبی نداره . علت اینکه حروف کیبورد هم برعکس ِ همینه :) 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
  • ** آوا **
۲۸
مهر
۹۳

 

* ثـانیه ها همچون تندبادی که می تازد و تمام گذر را خالی از هیچ میکند در تکاپوی رفتن و بجا گذاشتن آثار خویش است . اینجا در کنار دل ِ ما هوای بارانی می نازد به خیسی اش و من همچون مرغان دریایی (!) نشسته بر امواج خروشان دریای افکار خویش در تلاطم ... ! جایی نوشته بودم " یعنی می شود روزی بیاید که من باشم و تو ؟  بی شک در چنین روزی دیگر آرزویی نخواهم داشت . "

+ لطفا نوشته هایم را حلاجی نفرمایید . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۵
  • ** آوا **
۲۷
مهر
۹۳


* صبح ساعت 06:00 به اتفاقا مادام & موسیو [پدر و مادر عزیزم] حرکت کردیم به سمت بندر انزلی . جاده ی خلوت و باد خنک عجیب دلچسب بود . جاده های شمالی سمت گیلان هم که زیبایی های خاص خودشُ داره . بین راه نون بربری تازه خریدیم و جای تمامی دوستان خالی برای صرف صبحونه اتراق کردیم و حسابی چسبید ( بعــــــده مدتها با پدر و مادر عزیزم تنها بودم و کلی لذت بردم :دی ) 

بین راه جای من ُ باباجون با هم عوض شد و مامانی همه ش میگفت آوا سرعت نرو . آوا سبقت نگیر . آوا ... خلاصه که نزدیک بود پیاده ش کنم [:دی] ساعت 09:20 به بازار آزاد انزلی رسیدیم ولی بعد متوجه شدیم که اونجا با اون همه عظمتش همچین رونقی نداره . البته شروع کارشون هم از ساعت 11:00 به بعد بود . کمی بین غرفه ها گشتیم . من خودم به شخصه تا بحال بازار آزاد نرفته بودم . ولی مامان اینا آستارا چند باری رفتن و باباجون بانه هم رفته بود . من ولی اولین بارم بود . خلاصه به هر شکلی بود ساعت به یازده رسید و کم کم کارکنان چند تا در میون غرفه هارو باز کردن .

اولین خریدمون یکعدد شونه ی چوبی برای یاس و بعد دو عدد عینک آفتابی برای خودم و محمد بود . بعد رفتیم سمت خرید لوازم برقی . با اینکه مثلا قرار بود من چیزی نخرم ولی وقتی از لوازم برقی خارج شدیم یک عدد اتوی بخار در آغوش مامانی بود و دو عدد جارو برقی هم مارک هم در آغوش من و باباجون :)))) بله ! بنده طی یه حرکت ژانگولری یک جارو برقی و یه اتوی بخار مخزن دارُ از دست فروشنده ش نجات دادم و خریداری کردم :))))) حالا خوبه مثلا قصد خرید هم نداشتم . باباجون هم از همون جارو برقی برای یکی از اقوام که سفارش کرده بود خرید . البته قابل ِ ذکر که باباجون اول پسندید و بعد من کپی برداری کردم :))) در واقع بنده از همون جارو خریدم :دی 

بعد هم رفتیم برای یاس یه شلوار برمودا گرفتم که مامانی هم همونجا یه دونه برای خودش و یکی برای رهاجون خرید . یه کتونی سبک هم مامان برای خودش خرید و یه شلوار راحتی برا باباجون . بازار پوشاکش اصلا خوب نبود و صرفا جهت بازگشت پیروزمندانه اون چند تکه لباس خریداری شد که ضایع نشیم :دی خیلی زود خریدامون تموم شد و برای خروج از گمرکی هم گفتن باید برای هر کدوم از اجناس برقی یه گرین کارت بگیرین که من و باباجون آقای مسئولُ که بنده خدا دست راستش آمپوته [قطع] بودُ همینجوری مظلوم وار نگاه کردیم . دیگه خبلی خجالت کشید و گفت برید یه دونه کارت بگیرین برای جفت جاروها . گفتم باباجون تا ایشون پشیمون نشده برو بخر . باباجون رفت دفتر برای خرید کارت و آقاهه یه دستی هی کارتن اجناسُ اینور و اونور میکرد میگفت خداییش جارو برقی ها باید برای هر کدوم دو تا کارت خریداری کنین . منم دیدم یارو خیلی گیر داده رفتم سراغ باباجون که جلوی دید آقاهه نباشم که نظرش یهویی عوض شه . دیدم مسئول صدور کارت به باباجون میگه کارت شناسایی باید باشه برای تشخیص هویت خریدار ! ما هم دریغ از یک عدد شناسنامه و کارت ملی :) هیچی دیگه من دست بردم گواهینامه رو ارائه دادم و همین حین باباجون رفت سراغ اجناس . مسئول صدور کارت کمی غر زد ولی درنهایت گفت حالا چون مسافرین گواهینامه رو قبول میکنم ولی در کل نباید این کارُ کنم . ما هم هندونه زدیم زیر بغلشُ گفتیم خدا خیرت بده برادر .

کارت خریداری شد و تا من برگردم دیدم مامان اینا اجناسُ بردن گذاشتن تو ماشین و منم رفتم تا کارتُ باطل کنن . بنده خدا با دست چپ به زور می نوشت ولی اخرش گفت اگه بهتون گیر دادن بگین اتو معافیت کامل خورده .خدا خیرش بده . منم خرسند از این خروج موفقیت آمیز سریعا رفتم سراغ باباجون اینا و بعد از جاسازی اجناس برگشتیم برای صرف ناهار . 

جایگاهمون چشم انداز خیلی زیبایی داشت و با دیدن دریا به یاد خیلی از شماها افتادم :****** 

بعد از صرف نهار برگشتیم سمت شهر و دیار خودمون . باز بین راه من و باباجون تعویض جا داشتیم و اینبار دیگه هر جور دلم خواست روندم :))))) بابام فقط هر از گاهی میگفت " مادر سرعت نرو " منم سریع سرعتُ کم میکردم تا بنده ی خدا با خیال راحت کمی استراحت کنه . برگشتنی رفتیم خونه ی  عمه جونم و یه روز نشینی کوتاهی کردیم و رفتیم سمت منزل . بعد از اینکه مامان اینا یه عصرونه ای میل کردن رفتن سمت خونه شون . 

از شدت خستگی بعد از رفتنشون بیهوش شدم و خوابیدم . البته الان کاملا هوشیارانه و آگاهانه می نویسم و احتمالا تا ساعات مدیدی دچار بیخوابی بشم . 

به دلیل ویروسی بودن جرات نمیکنم رم دوربین و گوشیُ به سیستم بزنم . بلوتوس/ث سیستم گوشیمُ نمی شناسه که باز به همون دلیل مذکور امکان درج عکس برای این پست موجود نمی باشد . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۶
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۹۳

* قراره صبح زود به اتفاق مامانی و باباجون برم سمت گیلان . در واقع اولش قرار نبود که برم ولی بعد محمد گفت برو تا یه آب و هوایی عوض کنی . لباسمُ اتو کشیدم و غذای فردای یاس و محمد ُ تا حدی آماده کردم . امروز هم طی یه حرکت خودجوش یهویی زدم تو کار تمیزی آشپزخونه و یخچال ! الان کیف میکنم وقتی توی آشپزخونه کار کنم :) 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۵۸
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۹۳


* چهارشنبه یاسُ گذاشتم خونه ی مامان اینا چون محمد برای پنجشنبه قرار بود به اتفاق دوستاش برن اشکور [ییلاقات] ! صبح زود روز پنجشنبه راهی شدن و منم تا ظهر کمی مباحثی که قرار بود توی بخش مطرح کنمُ مرور کردم و مطالبُ دسته بندی کردم تا چیزی از قلم [ذهنم] نیفته . نزدیکای ظهر بود که " هیچکس" دوست خیلی خیلی صمیمی م باهام تماس گرفت و حدودا نیم ساعتی صحبت کردیم و در نهایت قرار شد که اگه تونست برای شام بیاد خونه ی مامان اینا تا آخر شب با هم برگردیم خونه . بمحض اینکه گوشیُ گذاشتم تماس گرفت و گفت " آوا هستی من همین حالا راه بیفتم سمت خونه تون " ؟؟؟ نیم ساعت بعد من و هیچکس در حالیکه همدیگه رو محکم در آغوش گرفته بودیم اظهار دلتنگی میکردیم :) ! مجبور بودم که تنهاش بذارم و خودم برم بیمارستان دیگه سفارشهای لازمه رو کردم و خودم راهی شدم . 

غروبی برگشتیم و به اتفاق رفتیم دنبال یاس تا از کلاس زبان بگیریمش و بریم سمت خونه ی مامان اینا . [لازمه همینجا بگم که یاس از ساعت 6 تا هفت و نیم غروب کلاس زبان داشت که مامانی زحمت بردنش به کلاس زبانُ کشیده بودن و برگردوندش دیگه به عهده ی خودم بود] دست مامان گلم درد نکنه که انقدر هوای بچه هاشُ داره :*** 

هر دو خواهر عزیزم به اتفاق همسر و فرزندانشون خونه ی مامان بودن که ما هم بهشون ملحق شدیم . کلی حرف زدیم و در نهایت در مورد اسم پیشنهادی برای آرایشگاه به ترتیب اولویت اینها انتخاب شد " پارادایس ، آمیتیس [خودم اینُ خیلی دوست داشتم] ، مینیاتور ، فارا ، حباب " ( جا داره همینجا از دوستان عزیز بابت نظراتشون در رابطه با اسم آرایشگاه تشکر کنم ) ... آخره شبی برگشتیم سمت خونه . بین راه از داروخونه یه آمپول ویتامین و سرم و متعلقاتشُ گرفتم و هیچکسُ سوراخ سوراخش کردم ، البته نیمی از سرمُ نگه داشتیم برای فرداش . بعد از اون کلی حرف زدیم و دقیقا تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم :) البته ناگفته نباشه که به علت اینکه هوا کمی گرمتر شده پنجره ی اتاقُ باز میذاریم و ساعت 03:00 بود که از شدت بوی سیگار که نمیدونم کار کدوم خدا نشناسی بود آنچنان بیقرار شدم که حد نداشت . تا وقتی که بخوام بخوابم و حتی توی خواب یکسره سرفه میکردم و سینه م درد گرفته بود . اسپری هم باعث شده بود گلوم به شدت تحریک بشه و دچار سوزش شدیدی شده بود :( 

روز جمعه رو تا لنگه ظهر خوابیدیم :) هر سه نفرمون . باز دم ظهر بود که از شدت بوی سیگار بیدار شدیم  اینبار باز با اینکه باعث تنگی نفسم شده بود ولی خدا خیرش بده بیدارمون کرد :دی ! همون وقت از آبجی شادی یه فایل تصویری دریافت کردم که منُ تا مرز سکته برد . دچار وحشت آخر الزمانی شده بودم :))))))))) 

عصر افتادیم به جون سیستم و ف ب ! و این حرفا ولی یهویی نمیدونم چرا همچین ویرمون گرفت که هیچکس عکس پروفایلشُ عوض کنه . زدن فلشش به سیستمم همانُ ویروسی شدن کل درایوها همان . حتی فلش خودمم که بعدا وصل کردم اونم ویروسی شد . تا ساعت 19:00 حسابی سرچ کردیم بلکه چیزی دستگیرمون شه ولی خب دریغ از نقطه ی روشنی . فقط انقدر فهمیدیم که همون لحظه شخصی که آفریننده ی این ویروس ِ لعنتیه میتونه در حال دریافت تمام اطلاعات شخصی ِ ما باشه و از اونجا که شانس نداریم همه ش حس میکردم دقیقا بیکاره و مشغول ِ  کپی برداری از فایلهای من ِ :))))))))))) بطور همزمان ی پد و دو تا لپ تاپُ زدیم ترکوندیم :) البته بنده مقصر نبودم . هیچکس هم فکر نمیکرد قضیه ی ویروس سیستمش انقدر جدی باشه . بنده هم ایضا" ! البته این بین سرم باقی مونده رو هم بهش تزریق کردم . 

همون وقتا محمد از ییلاق برگشت . و بعد از شام اومدن هیچکس عزیزمُ بردن و ما از این فراق کلی محزونیم :((( امروز هم قرار بود که برن سمت تهران - کرج . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۰۷
  • ** آوا **
۲۳
مهر
۹۳


 

یاس ِ عزیزم ، گل نازم ما به وجود ِ تو افتخار می کنیم ... 

* امروز اولین روز از گروه دوم بود که مجموعا این گروه 15 نفرن . یعنی بیشتر از دو برابر ظرفیت استاندارد . متاسفانه دانشگاه آزاد فقط دانشجو میگیره و اصلا برنامه ریزی بابت کیفیت آموزش ندارن . من تمام تلاش خودمُ میکنم تا هر چه میتونم به بهترین نحو با گروه خودم کار کنم و آموزش بدم ولی گاهی اوقات حتی جمع کردن این تعداد برای ذکر یک نکته میشه سخت ترین کار . برای همین بهشون گفتم که خودشون باید حواسشون باشه تا وقتی نکته ای میگم حاضر باشن و اینطور نباشه که من دنبالشون بفرستم و یا احیانا خودم صداشون بزنم . خلاصه که امروز یکی از روزهای خیلی بد کاری برای پرسنل و دانشجوهام بود . از صبح زود لباسهای یاسُ برای اجرای برنامه شون اتو کشیدم و مرتب کردم . بچه ها بین خودشون تصمیم گرفتن که لباسشون مشکی باشه . در واقع تیپ سیاه پوشان زدن . البته من خودم با تیره پوشیدن بچه ها اونم در این سن موافق نیستم ولی خب دیگه تصمیمی بود که خودشون بین خودشون گرفتن و منم دیگه تابع تصمیم اونها کوتاه اومدم و لباسشُ مرتب کردم . دوربینُ شارژ کردم و رم گوشیُ خالی کردم و کلی سفارش کردم که حتما فیلم و عکس بگیرن . غذای ظهر آماده بود که محمد منُ رسوند بیمارستان و خودش رفت دنبال یاس . 

شروع برنامه شون طبق برنامه ریزی از ساعت 4 عصر بود ، البته یاس قرار بود ساعت 3 اونجا باشن برای تمرین نهایی و من نهایتا فکر میکردم تا ساعت 6 به کل برنامه تموم شه . ساعت 17:45 دانشجوها رو مرخص کردم و همون وقت محمد تماس گرفت که گروه ویلون هنوز برای اجرا نیومدن میتونی خودتُ برسون . نفهمیدم چطور آماده شدم . دم رفتن تو بیمارستان یه فوتی هم داشتن که اقوامشون کلی گریه و زاری میکردن و من حالم کمی دگرگون شده بود .... از طرفی بین کار پای راستم گرفته بود و به سختی راه می رفتم ... سریع آژانس گرفتم و خودمُ به سالن آمفی تئاتر رسوندم . بمحض ورود یاسیُ دیدم که با دوستانش روی سن در حال حس گیری هستن و آرشه رو کنار گذاشته و ویلونُ مثل گیتار توی دستش گرفته و با انگشتاش در حال نواختن ِ  . عاشق این کارشم . مخصوصا که با ذوق میاد بهمون میگه مامان اینجوری هم خیلی خوب میشه ویلون نواخت :) از استادشون یاد گرفته . وقتی وارد شدم به اطراف نگاه انداختم که دیدم مامانم به همراه عموجون و زن عموم  . آقا رضا [یکی از آشنایان دور که واقعا برامون دوست داشتنی ِ] به همراه چهار تا از دخترداییام و نوه ی داییم و آقای سادات [همکار محمد] به همراه دختر و پسرش تشریف آوردن . که واقعا شرمنده شون شدم . مخصوصا دختر داییام که مسافتی نسبتا دور اومده بودن . خداییش از کسی انتظار نداشتم هر چند حضورشون حتی به من دلگرمی داده بود چه برسه به یاس . وسطای اجرای یاس بود که از محمد سراغ آقا یزدان ُ گرفتم که بهم اشاره کرد کدوم سمت نشستن و از همون راه دور احوال پرسی کردیم .

پایان برنامه شون برای تقدیر از زحمات استادشون گلی که تهیه کرده بودیمُ به یاس دادیم تا به استادشون تقدیم کنه و بعد سهم خودشُ از مادرجون و دایی یزدان دریافت کرد . برنامه شون عالی بود .با اینکه من دیر اومدم و اجرای باقی گروه هارو ندیدم ولی از دور و اطراف می شنیدم که میگفتن برنامه ی ویلون نوازیشون از همه بهتر بود و مردم با نواختن ویلون به وجد اومده بودن . نزدیک ما یه دختر بچه ای بود که دیگه می رقصید :) این نشون میده که مردم ما دنبال شادی هستن ! 

بعد از پایان برنامه از نزدیک با آقا یزدان و آقای مرادی سلام و احوالپرسی کردیم و چند تایی عکس گرفته شد .  انقدر که همه در رفت و آمد بودن اکثرا تار شد ولی باز بد نبود .محمد از اجرای یاس فیلمبرداری حسابی نکرد و در واقع سپرد به فیلمبرداری که خودشون گرفته بودن تا سی دیُ ازشون بگیریم و آقا رضا هم تماما فیلم برداری کرده بود که حالا باید از ایشون هم بگیریم :) بعد از کمی صحبت و تقدیر و تشکر هم از عزیزانی که یاسیُ همراهی کردن و هم از استادش که واقعا براشون سنگ تموم گذاشته بود راهی ِ منزل شدیم . دختر داییامُ برای شام دعوت کردیم منزل تا بعد از شام محمد برسوندشون تا اون وقت شب تنها برنگردن خونه :) تو خونه هم کلی از برنامه تعریف کردن . از حس و حال بچه ها . از اینکه حتی خود قاصدک میگفت وقتی بچه ها میومدن روی سن من از دلهره داشتم می مردم که نکنه یکی خراب کنه و الباقی هم روحیه شونُ ببازن و از این جور مسائل ... 

وقتی خدا بخواد جور کنه جور میکنه . قسمت این بود که گروه ویلون بشن آخرین گروه تا آوا ساعت 17:55 به سرعت خودشُ برسونه تا دخترک هنرمندشُ ببینه که چطور روی سن هنرنمایی میکنه . با اینکه در طول برنامه یاس لبخند به لبش بود ولی با این وجود وقتی منُ بین تماشاگران دید گل از گلش شکفت . برام دست تکون داد و منم در حالیکه دست تکون دادم هوایی براش بوسه فرستادم و دعا کردم که اجراشون عالی باشه که شکر خدا همینطور هم بود . دست دختر نازم درد نکنه که امروز سرافرازمون کرد . 

آقا یزدان باز هم از شما تشکر میکنم که دل دخترمُ با حضورتون شاد کردین . واقعا ممنون . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۱۵
  • ** آوا **
۲۲
مهر
۹۳


 

* گروه یاسی عصر سه شنبه [امروز که شروع شد] اجرا دارن . یکشنبه عصر و دوشنبه صبح کلا تمرین  گروهی داشتن . بچه م از بعد از ظهر دلهره اومده سراغش و استرس گرفته . مخصوصا که دایی یزدانُ به عنوان میهمان افتخاری خودش دعوت کرده :) امیدوارم که اجراشون خوب باشه تا شرمنده ی عزیزانی که وقت میذارن و قبول زحمت میکنن نشیم . امروز [دوشنبه]دختر داییم تماس گرفت و خبر داد که همسرش دچار تب و لرز شدید شده و دکتر هم کلی دوا دارو نوشته ولی توی بیمارستان تا نوبتشون شه 2-3 ساعتی طول میکشه . این شد که محمد رفت بیمارستان و آوردشون خونه مون . دو تا تزریق عضلانی در دم براش انجام دادم و بعد از اون سرم تراپی و داروی داخل سرم ... شکر خدا دو سه ساعتی خوابید تا سرم تموم شه و وقتی بیدار شد نسبتا بهتر شده بود . ناهار خوردن و بعد از ظهر به اتفاق راهی شدیم سمت محل ... 

موقعی که میرفتیم خواستم در خونه رو ببندم [در واحدمون] که یه وقتی دیدم صدای یاس با یه "وای" گفتن در اومد و بعدش انگشتای خودشُ گرفت و اشک ریخت . تازه دوزاریم افتاد که ای داد انگشتای بچه م توی چارچوب سمت لولا بوده تا کفش بپوشه و من اصلا حواسم نبود ... دیگه کلی نازشُ کشیدم و انگشتاشُ بوسیدم تا کمی آروم شه . ولی انقدر درد داشت که اصلا ناز و نوازش من هیچ آرومش نکرد :((((( بمیرم درست همون انگشتایی که برای فردا قراره سیم نت هارو بگیره :((( خیلی دلم سوخت . شکر خدا وقت خواب دیگه درد نداشت . همه ش نگران بودم که نکنه آسیبش جدی باشه و برای فردا اشکالی ایجاد کنه که به لطف خدا این بلا هم رفع شد ... 

** برگشتنی از محل رفتیم خونه ی مامانی . برای شام هم اونجا بودیم :* از مامانی خواستم برای فردا که من نیستم حسابی به یاسی روحیه بدن و بچه مُ تشویق کنن :دی


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۰۲
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۳
  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۳
  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۱۷
مهر
۹۳


* امروز با اینکه قبل از رفتنم به بخش اینجا کلی از حال بدم نوشتم و در واقع غُر زدم ولی به محض ورودم به بخش کلی انرژی مثبت دریافت کردم . 

اولی : خلاصه خدای مهربون در رحمتشُ بعد از 6 سال زندگی مشترک به روی یکی از همکارا و همسرش باز کرد و امروز صاحب یه دختر ناز شدن . خدا حفظش کنه . یه نی نی کوچولو و سفید و لپ گلی . حیف که سرما داشتم و با ماسک رفتم به دیدنش و یه فاصله ی 1/5 متریُ برای دیدنش حفظ کردم وگرنه مینشستم کنارش و دستمُ میزدم زیر چونه م و دقایقی طولانی به این فرشته ی پاک خدا نگاه میکردم . انشالله که قدمش برای خونواده ش پر خیر باشه . الهی آمین . 

دومی : یکی از همکارام خطاب به من گفت آوا کاکائو برای یاس ِ ! من که هنوز فکرم از خبر تولد دخترک مشعوف بود پیش خودم گفتم لابد شیرینی تولد نی نی نورسیده ست و به کاکائو توجه نکردم . دوباره یکی دیگه از همکارام گفت اینُ برای یاس آوردن و همزمان دو تا از همکارا گفتن آوا مریم کیه ؟؟؟ یهویی انگار شوک بهم وصل کردن . به سمت استیشن نگاه کردم و دیدم یه بسته کادوی [کاکائو شنیده بودم :دی] خوشرنگ که تزئین شده ست چشمک میزنه . با ذوق برداشتمشُ با کلی ذوق گفتم مریم دوستمـــــــــــــه .... 

مریم عزیزم واقعا ممنون از مهربونیت . چقدر تو ماهی خانومی . یاسی هنوز کلاس زبان ِ . کادوشُ گذاشتم رو میز کامپیوترش تا وقتی وارد اتاقش شد ببینه . 

البته لازم بذکر ِ که از بس من و همکارام فضولیمون گل کرده بود همونجا تو بخش کادو رو باز کردیم و دوباره بستمش . از نظر من یکی از جذابیتهای دریافت کادو باز کردنش ِ و اینکه ندونی چه چیزی در انتظارته . 

با مریم جون تلفنی تماس گرفتم و صدای ناز و پر انرژیشونُ شنیدم ولی جا داره اینجا هم تشکر کنم و ذکر کنم که مریم جون یکی از شما عزیزانی بوده که خیلی وقته برای من از مجازی بودن در اومده و از حقیقی هم حقیقی تر شده ... حالا منتظرم تا یاسی بیاد و عکس العملشُ ببینم :)))) 

** کارآموزی با این گروه هم بعد از 9 جلسه امروز تموم شد . حرفهای نهایی زده شد . عکسهای یادگاری از جانب دانشجوها گرفته شد . ازشون خواستم هر پیشنهاد و انتقادی دارن بهم بگن که همه شون گفتن همه چیز عالی بود و آخرین درخواستشون التماس دعا برای نمره بود :)))) دیگه با کلی لوس بازی خداحافظی کردن و رفتن . 

یه سری مواردُ فاکتور بگیرم در مجموع میتونم بگم بچه های خوبی بودن . تک پسر ما هم جز اون شیطنتی که روز اول داشت در باقی موارد خوب بود . 

 + بعدا نوشت آوا : یاسی اومد و هدیه شُ باز کرد :) کلی هم ذوق کرد . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۰
  • ** آوا **
۱۷
مهر
۹۳


* خلاصه بعد از چندروز بارندگی شدید از دیروز غروب بارندگی قطع شد . امروز هوا افتابی ولی در عین حال همراه با سوز پاییزی ِ ! خونواده رفتن برای مراسم عقد نسیم [دختر داییم] و من آخرین بازمانده از این خانواده هستم که تو خونه جا موندم تا ساعاتی دیگه خودمُ به بیمارستان برسونم . یکی از دانشجوها امروز مثل ما جشن عروسی یکی از اقوامش بود . ازم مرخصی کامل میخواست . گفتم معنی نداره که من عروسی نرم ولی تو بری :))) در نهایت رضایت دادم که با کمی تاخیر حتما خودشُ برسونه تا براش غیبت رد نشه . کلی ذوق کرده بود بابت این کوتاه اومدنم :) 

سرماخوردگیم رفع که نشد هیچ ، بدتر هم شده . دیشب یه مشت قرص خوردم و یه ساعت بعد بیهوش شدم . امروز محمد به زور بیدارم کرد تا یه لقمه صبحونه بخورم تا بتونم باز دارو مصرف کنم . لوراتادین کوفتی بدجوری ناک اوتم کرد . هنوزم گیج خوابم و اگه کمی شل بگیرم میخوابم و از رفتن به محل کار باز می مونم . هیممممم ! 

** دیشب به اتفاق محمد و یاس بعد از پایان ساعت کاری رفتیم تا یه کفش مثلا مجلسی براش بخرم برای مراسم امروز . ماشالله پای دخترک رشد روزانه داره :))))) کفشی که تنها یک بار پوشیده بود دیگه به کارش نمیاد . هیچی دیگه ! در نهایت هیچ کفشی به دلمون ننشست و در عوض یه نیم پوت براش خریدیم :))) چی میخواستیم ، چی شد . از اونجا که برای عروسی تیپش اسپرت بود مشکلی ایجاد نمیشه :)

برای شام هم به دعوت محمد رفتیم ایندو ... خیلی وقت بود هوس میگو سوخاری کرده بودم . همیشه تو خونه درست میکنیم ولی نمیدونم چرا وقتی پول زیادی بابتش پرداخت میکنیم بیشترتر می چسبه . با این حال خراب نشستم میگو سوخاری خوردم . محمد هم برا خودش پیتزا مکزیکی سفارش داد که خیلی تند و خوشمزه بود . وقتی یه تیکه شُ تست کردم حسابی سوختم . حتی نونش هم تند بود . یاسی هم که هات داگ با سس مخصوص و پنیر . برگشتیم خونه و لباسهای یاسیُ جمع کردم و بردمش خونه ی مامان نگهش داشتم تا امروز به اتفاق مامان اینا بره برای عروسی . 

*** انقدر اوضاع حالم بهم ریخته ست که به گمونم امروز که رفتم بخش بچه هارو بجای نیم ساعت Rest دو ساعتی بفرستم پاویون تا باهاشون کمتر سر وکله بزنم . یا شاید بفرستمشون پی نخود سیاه ... امروز آخرین روز کارآموزی ِ این گروهه ! شایدم ازشون یه گزارش کار بخوام اینجوری حسابی سرگرم میشن و منم کمتر حرف میزنم . اصلا حال حرف زدن ندارم ... :( 

اونوقت چی میشه که بجای هات داگ می نویسن هات داغ ؟؟؟ یعنی تب کردم :))))))


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۹
  • ** آوا **
۱۵
مهر
۹۳


* این درختها سال گذشته زمستون سختیُ پشت سر گذاشتن و [امروز] اگر از این طوفان پاییزی جون سالم به در ببرن فکر نکنم دیگه خطری تهدیدشون کنه :))) 

** آخر ِ این هفته [پنجشنبه] جشن عقد ِ یکی از دختر داییام  ِ ! انشالله که همه ی جوونا خوشبخت شن . تجربه به عین ِ ثابت کرده که از محالات ِ در خونواده ی مادری ِ من عروسی و جشنی برگزار بشه بدون بارون و سیل :))) یعنی جز این باشه ما به همه چیز شک میکنیم . حالا که تنها دو روز به جشن مذکور مونده از امروز زمین و زمان دارن در هم تداخل پیدا میکنن تا مراسم به نحو احسنت برگزار شه :)))) البته ناگفته نمونه من نمیتونم در این مراسم حضور داشته باشم [ در اون روز بیمارستانم ]

*** امروز تولد خان ِ بزرگ ِ [پسرخاله م] . تولدش مبارک :)

+ عنوان این پست : ار فروغ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۴:۰۹
  • ** آوا **
۱۴
مهر
۹۳


* حال و هوای مدرسه رفتن در این دوران سوای از گذشته ست . آن زمان سرویس مدرسه کجا بود ؟! دوستم می آمد آن سمت خیابان و دستانش را میگرفتاطراف دهانش و با صدای بلند مرا به اسم صدا میزد . مادر لقمه ی روزانه ام را درون کیف سبز راه راهم میگذاشت و صدای بسته شدن قفلش که به گوشم می رسید از سر پله ها جستی می زدم و به سمت دروازه دوان می شدم . با احتیاطی که سرشار از ترس ِ عبور و مرور اتومبیل های یک در میان بود از خیابان می گذشتم و آن دست خیابان دستم را به دوستم می سپردم و همزمان گام بر میداشتیم و شعر میخواندیم ... 

تمام مسیر خانه تا سر خیابان مدرسه مملو بود از پیچ امین الدوله هایی که از دیوارهای کوتاه و حصارهای نرده ای ویلاهای قدیمی سرازیر بودند . به آنها که می رسیدیم گامهایمان تندتر و تندتر میشد تا هر چه زودتر یک شاخه ی پر گلش را تصاحب کنیم . باقی راه دانه دانه شهد شیرینش را می مکیدیم .

به سر خیابان مدرسه که می رسیدیم لحظه ای می ماندیم و مانند دوندگان در جایگاه خود قرار میگرفتیم و با شمارش یک دو سه بتاخت سمت مدرسه می دویدیم . هر که زودتر می رسید برای بازگذشت باید کیف آن یکی را حمل می کرد . گاهی من و گاهی او ... هر چند بندرت به پای عهدی که بستیم می ماندیم .

حالا دیگر نه از آن خیابان باریک خبری هست و نه از آن همه امین الدوله ....و نه از کودکی که به عشق شهد امین الدوله قدم در راه مدرسه بگذارد ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۶
  • ** آوا **
۱۴
مهر
۹۳

+ معرفی فیلم ... 

Two Lovers 2008 

با ژانر عاشقانه ... 

 

+ معرفی کتاب ...

بادبادک باز   

کتابُ تازه شروع کردم و تا حالا که نیمی از اونُ خوندم واقعا خوشم اومد . 



  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۱:۲۳
  • ** آوا **
۱۳
مهر
۹۳

من برای گریستن نبود که خواندم ...

من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم ... 

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم ، مه آلود ... 

و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک ...

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ مهر ۹۳ ، ۰۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۲
مهر
۹۳


*  دور روزی که گذشت مهمون داشتم . دو تا از دختر داییای دوست داشتنیم به همراه دختر خاله ی عزیزم . دیروز آبجی بزرگه هم به جمعمون اضافه شد . خیلی خوب بود . کلی فیلم دیدیم . گفتیم و خندیدم . غذاهای خوشمزه خوردیم از ماهی شکم پر گرفته تاااا غذاهای خوشمزه ی محلی . مخصوصا سوپ آوا پز که در این هوای خنک پاییزی عجیب دل چسب بود و حسابی چسبید . این چند روز یکسره بارون بارید . اونم چه بارونی (!) ...  شهرمون یکی از زیباترین شهرهای ایران ِ و کمی چاشنی اغراق هم اضافه ش کنم باید بگم یکی از زیباترین شهرهای جهان حتی ... و به نظرم نفس کشیدن در همچین آب و هوایی یکی از بزرگترین الطاف خداست که نصیب ما شده . دیشب بعد از اینکه یاسی ُ روونه ی جای خوابش کردیم تصمیم گرفتیم چهار نفری ( البته ابجی بزرگه بعد از شام رفت خونه . منظورم خودمه با دخترا ) تو این هوای بارونی بزنیم بیرون . مسیریُ دحتر خاله م روند ولی من به زور نشسته بودم و همه ش دلم میخواست لذت رانندگی رو در همچین شب زیبایی از آن ُ خودم کنم . این شد که تو راه برگشت گفتم بزن کنار کمی من بشینم و پشیمون بودم از اینکه ایکاش با ماشین خودمون میرفتیم که هر جور که دلم میخواد رانندگی کنم . ولی با این حال خیلی چسبید . 

** پنجشنبه ای توی بخش با دانشجوهام  کنتاکت کردم و سر مسئله ای بقدری باهاشون جدی برخورد کردم که حتی همکارای بخش هم از این برخوردم اظهار تعجب کردن . یکیشون یکسره می پرسید مگه چی گفتن که اینطور عصبانی شدی . هیچی دیگه ! خلاصه دانشجوها اون روی مرا هم دیدن :دی ! تقصیره خودشون ِ . آخره شیفت وقتی برای چک کردنشون بالین بیمارها رفتن دیگه جیکشون در نمیومد :دی . تازه اون بین از کار خودم خنده م گرفته بود با خودم میگفتم مثلا تو همچین وضعی نونو میومد تو بخش چی میشد :)))) 

*** این هفته یاس امتحان جامع از پایه ی ششم داره . من خودم اعصابم بیشتر بهم ریخته . چون کتابهاشُ رد کردم و جز یکی دو تا الباقیُ نداره . حالا بهش گفتم از روی کتابهای کامل قلمچی و فلش کارتهایی که داره بخونه . البته خودش که میگه همه رو یادمه :) من از خودش بیشتر حرص میزنم . 

**** این روزها صدای نوازندگی یاس تا ناکجا آباد میره . دخترک از یه طرف با آهنگ ترانه می نوازه . بعد خاموش میکنه خودش همزمان ویلون میزنه و می خونه . دوباره میشینه با دقت به آهنگ ترانه ی مذکور گوش میده . چند وقت قبل استادشون آرشه ی خودشُ داد به یاس و از اون زمان یاس دیگه با آرشه ی خودش نمی زنه و همه ش میگه مامان من صدای این آرشه رو خیلی بیشتر دوست دارم . دیگه با اون آرشه حسابی کولاک کرده وقتی حرکت سریع انگشتاشُ روی سیم و نت ها می بینم دلم میخواد دونه دونه انگشتاشُ ببوسم که البته گاها" این کارُ میکنم و ریتم آهنگ و تمرکزشُ بهم میزنم ولی هر دومون بعدش کلی می خندیم . امیدوارم که برنامه شون به خوبی اجرا شه . یه سی دی از طرف استادشون بهش رسیده که برنامه ی اجرایی گروه موسیقی خودشون ِ که یاس دیگه لحظه لحظه شُ از بر کرده . همچین با ذوق به آهنگ های سنتی گوش میده و چشماشُ می بنده و میگه مامان این روی سیم دوئه و اون روی سیم سه ... و همه ی اینا در حالی ِ که من اصلا نمیتونم بفهمم چی به چیه . ولی با این وجود برای من بسیار لذت بخشه . کیف میکنم وقتی پیشرفت دخترمُ می بینم . استادشون هم حسابی از کارش راضی ِ و به همسر میگفت دختر شما خیلی مسلط ِ و از کارش راضی م . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۸
  • ** آوا **
۱۰
مهر
۹۳

* امروز تولد مادر عزیزمه :***** 

مامان مهربون و خوشگلم تولدت مبارک باشه . 

متاسفانه نمیتونم امروز برم دیدنش ولی تماس گرفتم و یاسی پشت تلفن براش آهنگ تولدت مبارکُ نواخت و تبریک گفتیم . تا غروب بیمارستانم و بعد هم که قراره برگردم خونه . امشب مهمون داریم . یکعدد دختر دایی [قاصدک] و یکعدد دختر خاله :) 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۹
  • ** آوا **
۱۰
مهر
۹۳

* بعد از مشورت با همسر به این نتیجه رسیدم که رمز نوشته های خصوصیمُ عوض کنم و اینبار در دادن رمز بیشتر از قبل دقت کنم . قصدم توهین به کسی نیست ، ولی بی شک من وقتی رمز دار می نویسم هدفم این ِ که یه سری از افراد هستن که نمیخوام مطالبمُ بخونن . یا با نگرشی مثبت بخوام بگم ، یه سری از مطالبمُ هر کسی نباید بخونه . بی شک وقتی کسی کلید خونه ی خودشُ از سر اعتماد در اختیار دیگری قرار میده ، این اختیارُ به طرف مقابل میده که تو محرمی تا به خونه ی من امد و شد کنی ولی این اختیارُ بهش نمیده که حالا که من کلیدُ بهت دادم تو مختاری بی اطلاع من هر کسیُ به خونه ی من بیاری و یا راز خونه ی منُ به راحتی در اختیار دیگران قرار بدی . من وقتی برای نوشته هام رمز میذارم یعنی دوست ندارم جز اون تعداد معدودی از دوستان که خودم رمزُ در اختیارشون قرار دادم دیگران به هیچ نحوی از مطالب و موضوع با خبر شن . حالا اگه بری و در مورد مطالب و نوشته های خصوصیم به دیگران بگی همون خیانت ِ و دقیق مثل این می مونه که بری رمزُ به کسی بدی . 

آدرس وبلاگ منُ پدرم ، همسرم ، خواهرام ، دختر داییام ، خواهرشوهرام ، داییم که شوهر ِخواهرشوهرم ، همکار داییم که دوست خونوادگی خودمون ِ بهمراه همسر و فرزاندانش ، دوستان دوران دانشگاهم ، دوستانم , .... دارن . پس اون شخصی که میاد میگه یه تعداد دوست مجازی می خوننت و ازت تعریف و تمجید میکنن .... بهتره خودش از خواب بیدار شه . 

ناقص

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۱۱
  • ** آوا **
۰۷
مهر
۹۳


* از طرف دوست عزیزم بانوی دی  به این بازی دعوت شدم ... 

 و اما بازی : 

1.یا به سوالات جواب میدین.

2.یا به موسسه خیریه محک کمک میکنید.(حتی با 1000تومان)

3.میتونید هم به سوالات جواب بدید و هم به موسسه محک کمک کنید.

و حالا سوالات:

1-وقتی تلفن همراهتون زنگ میخوره فکر میکنید کی هست و دوست دارید کی باشه؟

2-متن دوست داشتنی که توی باکس گوشیت هست را بنویس و بگو از کی هست؟

 

 بی شک منم شماره ی 3 رو انتخاب میکنم .....

 

 و اما پاسخ به سئوالات ... 

1- جز زنگ تماس محمد که سوای از باقی مخاطبینم ِ و نیاز به حدس زدن نداره ، حدسم برای باقی مخاطبین دیدن عکس مادرم با اون لبخند همیشگیشه که بی نهایت برام خوشاینده و دوست دارم خودش باشه . 

2- " چه فرقی می کنه در سیرک یا در خانه ؟! خنده ات که تلخ باشد ، دلت خون باشد ، تو هم دلقکی ... " از طرف یکی از دوستان دوران دانشگاه . 

 آسیه جون از این که نیمه شب مارو زیبا کردی ازت ممنونم عزیزم. تا بحال در این ساعت بازی نکرده بودیم :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۲:۱۱
  • ** آوا **