دیدار با یک دوست قدیمی ...
هر چی بیشتر آشناییمونُ زیر سئوال می برد من شرمنده تر میشدم که چطور نمی دونم ایشونُ کجا دیدم و اسمشون چیه . از طرفی فهمیدم که قصدش این ِ که من خودم بیاد بیارم کیه و قصد معرفی خودشُ نداره ! باز پرسیدم " میدونم همکلاسی بودیم ولی کدوم مقطع ؟! راهنمایی ؟ " جواب منفی داد و وقتی به التماس گفتم تو رو خدا دارم دیوونه میشم من شما رو کجا دیدم ؟ گفت " کلاس سوم ابتدایی . کلاس خانم شندری [معلممون]! و ادامه داد ؛ ما همیشه با ذوق شعر می خوندیم .... [نیازه بگم با تموم حسی که در چهره ی ایشون میدیدم داشتم از خجالت نشناختنش آب می شدم ؟؟؟؟؟؟ به معنای واقعا آب شدم ] . گفتم تو رو خدا بیشتر از این شرمنده م نکن اسمتُ بگو راحتم کن . سوم ابتدایی حدودا 20 و چند سال قبل ِ ذهنم باهام یاری نمیکنه . باز لبخند زد و گفت هم نام آبجیتم ! دوباره تو چهره ش دقیق شدم و انگار یه چیزی تو مغزم جرقه زد ... با ذوق گفتم ز - ق ؟ و چند ثانیه بعد تو بغل همدیگه بودیم و در حال بوسیدن هم ...
Z یکی از بهترین دوستان دوران ابتداییم بود . کسی بود که تمام طول مسیر مدرسه با هم شعر می خوندیم و تموم شعرهای کتاب درسی و غیر درسیُ با هم از بر کرده بودیم . حتی یادمه من یه کفش تازه گرفته بودم و Z یدونه بوت زیپ دار . هر دومون دوست داشتیم کفشامونُ با هم عوض کنیم برای همین وقتی به مدرسه می رسیدیم اون کفش منُ می پوشید و من بوت اون ُ و تا زمان تعطیلی کلاس به همون شکل باقی می موندیم . دوستیهامون تا این حد بی آلایش بود . حالا Z رو به روم ایستاده بود و با یاداوری خاطرات اون دوران حسابی منُ هوایی کرد . اشک یکی از دانشجوهام در اومده بود و در حالیکه اشک میریخت میگفت وای استاد ، ما هم حسااااااس ، اشکمون در اومده و بعد با همون چشمای خیس کلی خندید .
- چهارشنبه ۹۳/۰۷/۳۰