*بـاباحاجی و مامان حاجی از اصفهان برگشتن . چند ساعتی هست که از تنهایی در اومدم . چیکو هم سر حال اومده امروز کلی مهربون شده بود :) البته برای یکهفته می مونن تا کارهای عقب افتاده شون رو انجام بدن و باباحاجی هم آزمایش بده و دوباره برمیگردن اصفهان :( و من دوباره تنها میشم ...
* دیشب یه خانم جوونی رو بستری کردیم ! با شکستگی مچ پا . وقتی بالینی بررسیش کردم در قسمت لگن آثار ضرب خوردگی رو دیدم ولی خودش میگفت اصلا درد نداره . همینطور کف دست چپش هم زخم بود . همراهاش در مورد نحوه ی اتفاق پچ پچ میکردن و به خودم اجازه ندادم جزئیات اتفاق رو بپرسم . برگه ی بررسی از نظر پرستار رو با اولین سوال شروع کردم به پُر کردن ! خانم مجردی یا متاهل ؟؟؟ همچین دو تا دستش رو به سمت بالای سرش برد و گفت "خداااااااااارو شکر که مجردم " یعنی طوری این جمله رو بیان کرد که من فکر کردم از هر چی شوهر و مرد و رابطه ی این چنینی بیزاره !
کمی بعد یادم اومد که بهش تاکید نکردم که ما مسئولیت طلا و گوشی و پول نقد و این چیزا رو به گردن نمیگیریم و با مسئولیت خودش باید نگهداره یا بده به همراهانش تا با خودشون ببرن . برگشتم تو اتاق و براش توضیح دادم . گفت بله ممنون از توضیحتون . یه حلقه ی به ظاهر طلا توی انگشت حلقه ی دست چپش بود . گفتم این طلاست ؟ همزمان گفت آره حلقم رو میدم خواهرم با خودش ببره . کمی مشکوک شدم . شرح حال بیمار رو برای مسئولمون شرح دادم . حتی گفتم که این خانم ضرب خوردگی لگن هم داره چون مشخصه میخواد کبود شه ولی خودش میگه چیزه مهمی نیست . گفت بپرس کجا افتاده ! روی پله . روی سیمان . کجا ! از همراهش که خواهرش بود و دست بر قضا یکی از پزشکان عمومی بیمارستان خودمون بود پرسیدم چه اتفاقی برای خواهرتون افتاد ؟ جای سخت افتاده یا از ارتفاع پرت شده !؟ گفت توی پارک بدمینتون بازی میکرد ، حین باز مچ پاش می پیچه و میفته . گفتم یعنی روی سیمان یا آسفالت ؟ گفت آره جای سخت بوده . وقتی ازش جدا میشدم گفت " پارک آب و آتش "
چند دقیقه ای گذشت که از اورژانس تماس گرفتن که به همراه های بیمار بگین بیان اورژانس از کلانتری مامور اومده واسه صورت جلسه . کنجکاویمون زیاد شد ولی اجازه ی کنکاش در موضوع رو نداشتیم . تنها چیزی که برامون روشن شده بود این بود که این یک اتفاق ساده نبوده . احتمالا زد و خوردی اتفاق افتاده .
نیم ساعتی گذشت مجدد از نگهبانی تماس گرفتن که مامور کلانتری میاد بالا تا با خود بیمار صحبت کنه . یه پسر جوون ( سرباز) پرونده به دست وارد شد و یه آقای جوونی هراسون پشت سرش اومد و دم استیشن منتظر موند . به کمک بهیارمون اشاره کردم که برو کنار بیمار و همونجا بمون تا سئوال و جوابها تموم شه . نگرانی تو چهره ی مرد جوون موج میزد . خطاب بهش گفتم شما چه نسبتی با خانم دارین ؟ گفت با این خانم هیچی . من برادره اونی هستم که با اینا تصادف کرد ! گفتم تصادف ؟؟؟؟؟ گفت بله . این خانم توی اتوبان ترک یه موتور سوار نشسته بود که ظاهرا اصلا چراغ هم نداشتن . داداشم داشت با ماشین میرفت که یهویی اینا منحرف میشن سمت چپ و با ماشین داداشم برخورد میکنن . اون آقا چیزیش نشد با موتور رفت و خانم رو وسط اتوبان رها کرد !!!!!!!! چشمام گرد شده بود . یعنی چی !؟!؟؟!؟ پس چرا خانم دکتر از بازی بدمینتون و پارک آب و آتش گفته بود؟؟؟؟ دوباره ادامه داد خانم به خدا داداشم مقصر نبود . اینا یهویی اومدن سمت ماشین داداشم اونم بدون چراغ ! اونوقت شب تو اتوبان ... گفتم انشالله که خیر باشه . اون مربوط به دادگاه و قانونه . به ما ربطی نداره ولی برای داداشتون دعا میکنم که مشکل حل شه و به درد سر نیفته .
کمی بعد سرباز از اتاق خارج شد . یکی از همراه ها سراغ مرد جوون اومد . مرد خیلی آروم رفت جلو و گفت تو رو خدا داداشم مقصر نبود . خانم صداش رو بلند کرد و گفت آقاااااااااا سرعت داشته . وگرنه این اتفاق نمیفتاد !!! گفت اگه سرعتش زیاد بود که از اینا چیزی باقی نمی موند . اون آقا که چیزیش نشد و سریع از اونجا رفت . شکر خدا این خانم هم در حد شکستگی مچ بوده میتونست بدتر بشه . ولی خدا شاهده که داداشم سرعت نداشت . صدای زن بالاتر رفت ! اون بین بهشون گوشزد کردم که برای بحث کردن لطف کنن از بخش خارج شن . اینبار خانم آروم شد و گفت حالا تشریف ببرید تا فردا ببینیم چی میشه . اون آقا و سرباز رفتن .
کمک بهیارمون که اومد ازش پرسیدیم قضیه چی بود ؟؟؟ گفت اول کاری سرباز از خانم پرسید مجردی یا متاهل ؟ گفت مجرد ! کمی بعد گفت نامزد دارم . دوباره سرباز تاکید میکنه خانم یه کلمه بگو مجردی یا متاهل ؟ میگه چه فرقی به حال شما داره . شما بنویس مجرد ! بعد که می پرسه اون آقایی که شما ترک موتورش بودین کی بود و چرا رهاتون کرد رفت ؟! شاکی میشه که اصلا شما چیکاره ای . من تصادف کردم و اون آقا مقصره . همین ! و به سایر سئوالات جواب درست و حسابی نمی ده .
خانم دکتر وقتی داشت بخش رو ترک میکرد بدون کلمه ای حرف از جلوی استیشن رد شد . داداش دختر وارد بخش شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن دختر . میگفت نگران نباش خودم حلش میکنم . همه نگران و مضطرب بودن جز اون دختر ...
*مـامان خانم سی کیلو سیر خریده تنهایی نشسته به پوست کندن سیرها برای سیر ترشی . گاز ناشی از بوی تند سیر باعث حساسیت مامان خانم میشه و همین اتفاق باعث شد تو یک شب دو مرتبه بره بیمارستان زیر سرم و دارو درمانی .الان دو روزه که بدنش کسل و خسته ست :( هر بار بهش میگم چطوری ؟ میگه هی ! خوبم . وقتی مامانم میگه هی خوبم بند دلم پاره میشه . چون میدونم داره ادای خوب بودن رو در میاره :((((
* فـردا محمد میاد کرج . دو روز می مونه و برمیگرده. از طرفی میلاد هم دوره ی آموزشیش تموم میشه و فردا میاد اینجا تا یه شب پیشم بمونه و بعد برگرده شهرمون واسه تقسیم نهایی ، احتمالا با محمد برگرده . این چند روز میلاد تنها کسی بود که گاهی کنارم بود .
+ بازی پرسپولیس - لخویا رو تو گوشی تماشا میکنم :) تا به این لحظه ی بازی ، یک هیچ به نفع بچه های ماست :)
بعدا نوشت : پرسپولیس برنده ی بازی شد . هوریاااااااا :)))))))