MeLoDiC

بایگانی مرداد ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰
مرداد
۹۵

امشب با شنیدن اخبار رادیو بلاگیها واقعا خندیدم ... [کلیک]

توصیه ی من به دوستانی که هر از گاهی دلشون بهونه ی رفتن از بلاگستانُ میگیره این ِ که حتما برای یک بار هم که شده اخبار رادیو بلاگیها رو مرور کنن . ناگفته نمونه وقتی می بینم عده ای در تلاشن که به هر شکلی شده هوای سرد و کولاکی ِ فعلی ِ بلاگستانُ با گرمای وجودشون گرما ببخشن بیشتر از هر زمانی دلم میخواد بمونم و اگر خدا قبول کنه همچنان یکعدد بلاگر باقی بمونم :)  

امضاء : آوای کافه چی 

  • ** آوا **
۲۸
مرداد
۹۵

وقتی صدای دستفروشه مترو واسه تبلیغ سفره و صندل و خمیردندون و حتی آب معدنی روی مخت چهار نعل می تازه ... 

وقتی صدای هر هر و کر کر بغلیا روی اعصابته ....

 وقتی یه سریا عفت کلام رو از یاد بردن و الفاظ رکیک رو بی دغدغه به زبون میارن ...

وقتی فکرت درگیره و حتی اعصاب خودت رو نداری بهترین راهکار "هندزفری"( ی کسره ) .... 

اما حواست باشه روی آهنگی پلی نکنی که تو دل و روح و فکر و شعورت بارها و بارها و بارها بگی غلط کردم ، غلط کردم ، غلط کردممممممم ....

*من حسی جزء تو ندارم .... (عنوان : ترانه ی میثم ابراهیمی)

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
  • ** آوا **
۲۶
مرداد
۹۵

* اینکه آدم تو خونه تنها باشه و صبح با سر و صدای یک موجود زنده ( به جای ساعت تنظیم شده ی گوشی ) از خواب بیدار شه ، لذت بخشه ! ایشون کاکل طلا هستن که به دلیل مسافرتهای اخیر صاحبشون این چند شب مهمون منزل ما بودن و تا امروز غروب هم هستن . الانم ناز کرده و در سکوت کمی نوازش شده و دوباره جیغ جیغش در اومده :) روزها با هم کمی حرف میزنیم . کمی آهنگ سوت سوتی مینوازیم و کمی غذا میخوریم . فقط نمی دونم چرا وقتی اون شادونه و ارزن میخوره من ساکتم ولی تا وقت غذا خوردن من میشه اون یه بند فحشم میده ... :( آقای لپ گلی ندیده بودیم که دیدیم . حالا نیاین بگین وای حیوون بینوا چرا تو قفسه ها . اولا برای من نیست و دستم امانته . دوما => همون اولی . 

+ فحش دادنش کلامی نیست ! بلکه صوتی هست و من بر این باورم که میگه " تنها خوری میکنی ؟! الهی کوفتت شه " یه چیزایی تو این مایه ها . 

** خـدا رو شکر که مرداد در حال ِ تموم شدنه . ذوب شدیم از این شدت گرمای مردادماه . مردادی ها هم که خدای خودشیفتگی :)))))) شما یه مورد مثال بزنید که خلاف نظریه ی من باشه :)))) دارن تو گرمای مرداد بخار میشن ولی باز میگن ما عاشق مردادیم ... اگه به من باشه و بگن یکی از ماه های سال رو حذف کن من مستقیم ، فیس تو فیس با مرداد میشم و با شمشیر از وسط دو شقه ش میکنم . اون دو نیمه رو هم باز از وسط دو تیکه میکنم و انقدر به این کار ادامه میدم تا به سلولهاش برسم و در نهایت به آمیب تک سلولی تبدیلش میکنم فریزش میکنم تا دیگه از این غلطها نکنه . تا درسی شود برای تیر ماه و شهریور ... که حساب ِ کار دستشون بیاد . بله ! تا این حد بی اعصابم ... 

*** نارین این خیلی بد ِ که نمی تونم برات نظر بذارم . اگه هستی یه نشونه ای بذار که حداقل بدونم خوبی . 

  • ۱۲ نظر
  • سه شنبه ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۵

دیشب ...

بعد از مدتها تاپ و شلوارک مشکی می پوشم . ترسی از دیده شدن ندارم . موقعِ خواب لامپ را خاموش نمی کنم . موچین و آینه به دست با دقت زیر ابرویم را تمیز میکنم . قیچی دسته صورتی ام را برمیدارم و کمی ابروهایم را کوتاه می کنم . همه ی آنها را کنار می گذارم و گوشی َم را چک میکنم . به خواهرم پیام میدهم که پاشو بیا لامپ اتاقم را خاموش کن . در جوابم میگه " دیفونه " :)))) 

 

ولی من هم چنان دل دل میکنم که آیا بلند شم یا نه ! یاد مستربین میفتم و هفت تیرش . چقدر دلم از اون هفت تیرها میخواد که باهاش دونه دونه ی این لامپ هارو نشونه برم تا مجبور نباشم از رختخواب کنده شم برای خاموش کردنشون . ولی خب شدنی نیست . نه هفت تیر دارم و نه پول ِ اضافه برای جایگزین کردن لامپ ها . 

تو تاریکی اتاق با روشنایی نور گوشی برمیگردم به جای خوابم . طبق عادتم پشت میکنم به فضای خالی ِ اتاق و می خوابم ... حتی نیازی به شمردن گوسفندهای ذهنم نیست . از خستگی بیهوش میشم ... 

" انگار به پاهام وزنه های خیلی خیلی سنگینی بستن که قدم هام بی نهایت سنگین و زورکی شده . طول خیابان را کشان کشان طی میکنم . مثل این می ماند که مرده ای را روی کولم انداخته باشم و به زور با خودم حمل میکنم . به منزل کسی که برای شام دعوتیم می رسم . با لبخندی محزون نگاهش میکنم و با شرمساری ِ خاصی خطاب به او میگویم حالا که شب اینجا هستیم اجازه هست حالا ( عصر همان روز) در منزل شما کمی استراحت کنم تا شب همگی دور هم جمع شویم . لب و لوچه ش را جمع میکند و در حالیکه حتی به من نگاه هم نمی کند در جواب میگوید برنامه ی شام کنسل است . این یعنی امکان استراحتت در این زمان و مکان ممکن نیست . دوباره نعش روی کولم را با خودم میکشم و به اولین ماشینی که جلوی پای ّم ترمز میکند میگویم قبرستان می روم . میگوید سوار شو . می نشینم جلو . هنوز پاهایم سنگین است . دقیقا مثل مردی محکوم به حبس ِ با اعمال ِ شاقه ... آن گوی های فلزی سنگین و زنجیرهای حال بهم زن . به اطرافم نگاه میکنم . غم ِ بدی درونم در حال ِ وقوع است . به انتهای خروجی ِ شهر می رسیم . ناخوداگاه به راننده نگاه میکنم . خنده های چرکینی بر لبش نمایان شده و از نگاهش هوس می چکد . دستم را داخل کیفم می برم . چاقوی ضامن داری را خارج میکنم و قبل از رونمایی ضامنش را فشار میدهم . دردی در دستم می پیچد . می گویم همینجا نگهدار . با سرعت می ایستد . پیاده میشوم . با تمام ِ سادگی ام می پرسم تا اینجا کرایه ات چند ؟ می خندد و میگوید چهارده تومن . من ولی انقدر پول ندارم . میگویم این اطراف عابر بانک نیست ؟ با دست به دامنه ی تپه ای اشاره میکند . میگویم بمان ، برمیگردم . 

کشان کشان سنگینی جنازه ی کولم را به همراه گوی های فلزی و زنجیرهای پایم را حمل میکنم و خودم را به بالای تپه میکشانم . داروخانه ... واردش میشوم و بی دلیل از آنها تقاضای شربت و دارو میکنم . مبلغ خریدم 176000 تومان . من ولی انقدر پول در کارتم ندارم . بخشی از آنها را پس میدهم و چسب و بتادین را برمیدارم . میگویم همین ها کافیست . فقط لطفی کنید و مبلغ 20 تومان اضافه از کارتم کسر کنید و آن را به من دستی بدهید . پول را میگیرم . از سرپایینی راحتتر برمیگردم . راننده با همان لبخند متعفن هنوز منتظرم است . از شیشه ی باز دستم را دراز میکنم تا پول را بدهم . ناگهان دستم را از مچ میگیرد و مرا به داخل میکشد . جسم من و لاشه ی روی کولم و حتی گوی و زنجیرهای فلزی همچون روح از درب بسته ی اتومبیل به داخل کشیده میشویم . تا جاییکه می تواند مرا به سمت خود میکشد . باقی فاصله را خودش طی میکند . نفس متعفنش را حس میکنم . باز دست می برم داخل کیف ... چاقو را خارج میکنم . اینبار ضامنش دستم را درد نمی آورد . یک ضربه به پهلویش میزنم . او می خندد و من درد میکشم . ضربه ی دوم را محکم تر میزنم و درد بیشتری به جانم می افتد ... هر چه ضربه ها سنگین تر می شود درد من نیز بیشتر و بیشتر می شود . از دهانم خون جاری میشود ... رهایم میکند ... از ماشین پرت میشوم . استخوانهایم خرد می شوند و ذره ذره ی جسمم درد دارد ... غلت میزنم . از درد به خود می پیچم . " چشم که باز میکنم قیچی دسته صورتی ام را در دستم می بینم . دستم خراش سطحی گرفته ست . شانس آوردم کسی کنارم نبود...

می گویند خون خواب را باطل میکند . اصلا میگویند خواب را برای کسی بازگو نکنید . به آب ِ روان بگویید و از آن بگذرید . ولی " تنهایی " مگر می گذارد ؟؟؟ 

+ این هم کیک پریسا پز که خیلی خیلی خوشمزه بود . هر چند بابت تزئینش که ما را یاد پو pou [یادتان است؟؟؟] انداخت ، هر هر خندیدیم ... 

  • ۷ نظر
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۵
  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۵

* کاری نکنیم که طرف مقابل با حذف کردنمون از زندگیش احساس آرامش و خوشبختی بهش دست بده . آدم باشیم لطفا ... دختر و پسر هم فرقی نداره ... این اسکرین شات دیروز تا ساعتها غم رو مهمون دلم کرده بود . واقعا نمی دونستم باید براش شادی کنم یا نه ... [روی عکس کلیک کنید]

** امروز عمه حمیده جهازشُ بار کامیون کرد و به اتفاق کل خونواده + یاس و محمد رفتن اصفهان . انشالله که خوشبخت شن . 

*** پـونزدهم یه سفر دو روزه داشتم به شمال و شرکت در مجلس عقد دخترخاله ی عزیزم . به امید خوشبختی همه ی جوونها . دیدن اقوام و شادی شون لذت بخشه . 

+ ماشین جدیدمون رو دیروز تحویل گرفتیم . هنوز پلاک نشده :) یارو خیلی تلاش کرد تا منُ راضی کنه تا زمانی که پلاکش بیاد ماشینُ در معرض نمایش دیگران قرار بده ولی خب من رضایت ندادم . با توجه به اینکه حرف و حدیث و سلایق زیاده از نام بردن مدل ماشین معذورم ... اینم گفتم تا یه وقتی تو ذوق ِ هم نزنینم . بقول مهران مدیری " دیدم که میگم " ... بله ! منم شنیدم که میگم .

P.s: خودم که فکر نمیکردم به این زودی برگردم . نوشتن در وبلاگ علاوه بر دردهایی که داره یه خاصیت جذب کنندگی شدیدی داره . مثل مثلث برمودا ... 

p.s: کی فکرشُ می کرد که توکا هم فیل تر شه ؟؟؟ 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
مرداد
۹۵

یه مدت نامعلومی نیستم. مراقب دل هاتون باشین . 

خطاب به دوستانی که ممکنه نگرانم بشن : حالم خوبه . حتی بهتر از خوب . عالی ام ...  

* تا اطلاع ثانوی جوابی ضمیمه ی نظرات نمیشه. 

  • ۶ نظر
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۵
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۵

دستشُ به سمت ساعتی که به گردنم آویزون بود دراز کرد و همزمان با صدای آروم و کلمات شمرده شمرده ازم پرسید"خانم ک... این چیه؟" جوابش ُ دادم و گفت "خیلی قشنگه" با رضایت کامل خواستم تقدیمش کنم ولی قبول نکرد. تصمیم گرفتم مشابه شُ بخرم حتی تا مرحله ی خرید رفتم ولی بعد پشیمون شدم. حس کردم وابستگی عاطفیم به فائزه خیلی بیشتر از حده نرماله . برای همین نخواستم وابستگی عاطفی بیشتری ایجاد کنم.

دیروز پامُ از خونه که بیرون گذاشتم یه حسی میگفت وقتی برسی بیمارستان و سراغشُ بگیری بدترین خبره ممکنُ می شنوی. همینم شد. فائزه رفت ... پرکشید.... دختر بیست و پنج ساله ای که سال آخر عمرش به بدترین شکل ممکن براش رقم خورد... مادر صبور و مهربونی که مثل شمع بالین دخترش سوخت و ذوب شد ... پدری که مردونه حمایتش کرد ... ولی عمر فائزه به دنیا نبود.

دیشب وقتی که شنیدم بند ساعتُ پاره کردم و اونُ یه گوشه ی کیفم انداختم ... دل نگران فرزانه م. فرزانه ای که بفهمه فائزه رفته ته مونده ی امیدشُ از دست میده . حالم خیلی گرفته ست. بغض سنگینی توی گلوم نشسته. مطمئنم پام به خونه برسه این بغض لعنتی میترکه....فائزه صبح اول مرداد پرکشید و برای همیشه دردهای جسمیش التیام پیدا کرد...
نوشته شده در تاریخ : سوم مردادماه 1395 / ساعت 08:34 صبح [از سری پستهای اینستاگرامی]

بعدا نوشت : دیشب متاسفانه یک دختر 21 سال ِ با همون بیماری لعنتی وارد بخشمون شد . این دختر هنوز خبر نداره به چه دردی دچار شده . خدایا فقط و فقط از خودت شفای بیمارانُ می خوام . 

** دیشب با همکارای بخش زنان و زایمان صحبت میکردیم . ما به دور از فلسفه ی تاریخ رُند از وضعیت بخششون پرسیدیم که کاشف به عمل اومد تخت اکسترا زدن :))) میگفت وقعا انتظار دارین همچین شبی سرمون خلوت باشه ؟؟؟ خب چه میشه کرد . یه سری رُند بودن تاریخ تولد بچه هاشون براشون خیلی مهم تره . یاد خودم میفتم که برای یک روز بیشتر موندن بچه م درون بطنم ، برای تکامل بیشترش ، ساعتها اشک ریختم . کلی ماما و دکترها باهام حرف زدن تا راضیم کنن که تولد زودرس یاس به نفع هر دومونه ... تفکر آدمها خیلی با هم فرق میکنه . خلاصه اینکه با تموم وجود به پدر و مادرهایی که امروز صاحب فرزندی شدن تبریک میگم . 

  • ۷ نظر
  • سه شنبه ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۵

گاهی حتی استنشاق یک بوی خوش ، ذهن آدم رو پرت میکنه به سالهای دور و خاطره ای که در پستوی ذهن ، سالیان سال از چشم همه دور نگه داشتی تا کسی رو در خوشی اون خاطره شریک نکنی ... کی باور میکنه آوا با عطر ماسک موی Bio'l بی تاب و سرگشته میشه؟؟؟ 

این روزها از سر دلتنگی بدجوری مشغول خاطره بازی ام...

* یه سری شرایط رو هر چه تلاش کنی نمیشه تغییر داد .این چند وقت ، نه یک نفر ، نه دو نفر .... بلکه چندین نفر باعث شدن تا بعده چندین سال حضور در دنیای مجازی پی به اشتباه خودم ببرم. اشتباه اولم وارد کردن افراد واقعی زندگیم به صفحه ی مجازیم بود و اشتباه دومم باور به این موضوع که دوستی های " مجازی" رو میشه به حد و شکل "حقیقی" درآورد ... چند نفری از دوستان رو به هیچ عنوان نمیتونم نادیده بگیرم . دقیقا خودشون میدونن کیا هستن . همونهاییکه دو طرفه به پای هم احساس خرج کردیم. ولی حالا من در نقطه ای ایستادم که یک سری از رفتارها، حرفها و برخوردها بهم هشدار داد که حدود مجازی و واقعی رو باید رعایت کرد. برداشتن خط قرمزها باعث ناامیدی از باورهای خودم شد. شاید باورهای نابجایی داشتم ولی هر چه بود باورم بود ....

ناراحتی و دلگیر بودنم رو نمیتونم کتمان کنم. تعداد این اتفاقات به تعداد انگشتان دستم نمیرسه ولی ولی ولی تک تک سلولهای مغزم رو به چالش کشیدن. بطوری که اقرار میکنم "من دیگه هرگز نمی تونم اون آوای همیشگی باشم " ...

  • ۳ نظر
  • شنبه ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
  • ** آوا **