دیشب ...
بعد از مدتها تاپ و شلوارک مشکی می پوشم . ترسی از دیده شدن ندارم . موقعِ خواب لامپ را خاموش نمی کنم . موچین و آینه به دست با دقت زیر ابرویم را تمیز میکنم . قیچی دسته صورتی ام را برمیدارم و کمی ابروهایم را کوتاه می کنم . همه ی آنها را کنار می گذارم و گوشی َم را چک میکنم . به خواهرم پیام میدهم که پاشو بیا لامپ اتاقم را خاموش کن . در جوابم میگه " دیفونه " :))))
ولی من هم چنان دل دل میکنم که آیا بلند شم یا نه ! یاد مستربین میفتم و هفت تیرش . چقدر دلم از اون هفت تیرها میخواد که باهاش دونه دونه ی این لامپ هارو نشونه برم تا مجبور نباشم از رختخواب کنده شم برای خاموش کردنشون . ولی خب شدنی نیست . نه هفت تیر دارم و نه پول ِ اضافه برای جایگزین کردن لامپ ها .
تو تاریکی اتاق با روشنایی نور گوشی برمیگردم به جای خوابم . طبق عادتم پشت میکنم به فضای خالی ِ اتاق و می خوابم ... حتی نیازی به شمردن گوسفندهای ذهنم نیست . از خستگی بیهوش میشم ...
" انگار به پاهام وزنه های خیلی خیلی سنگینی بستن که قدم هام بی نهایت سنگین و زورکی شده . طول خیابان را کشان کشان طی میکنم . مثل این می ماند که مرده ای را روی کولم انداخته باشم و به زور با خودم حمل میکنم . به منزل کسی که برای شام دعوتیم می رسم . با لبخندی محزون نگاهش میکنم و با شرمساری ِ خاصی خطاب به او میگویم حالا که شب اینجا هستیم اجازه هست حالا ( عصر همان روز) در منزل شما کمی استراحت کنم تا شب همگی دور هم جمع شویم . لب و لوچه ش را جمع میکند و در حالیکه حتی به من نگاه هم نمی کند در جواب میگوید برنامه ی شام کنسل است . این یعنی امکان استراحتت در این زمان و مکان ممکن نیست . دوباره نعش روی کولم را با خودم میکشم و به اولین ماشینی که جلوی پای ّم ترمز میکند میگویم قبرستان می روم . میگوید سوار شو . می نشینم جلو . هنوز پاهایم سنگین است . دقیقا مثل مردی محکوم به حبس ِ با اعمال ِ شاقه ... آن گوی های فلزی سنگین و زنجیرهای حال بهم زن . به اطرافم نگاه میکنم . غم ِ بدی درونم در حال ِ وقوع است . به انتهای خروجی ِ شهر می رسیم . ناخوداگاه به راننده نگاه میکنم . خنده های چرکینی بر لبش نمایان شده و از نگاهش هوس می چکد . دستم را داخل کیفم می برم . چاقوی ضامن داری را خارج میکنم و قبل از رونمایی ضامنش را فشار میدهم . دردی در دستم می پیچد . می گویم همینجا نگهدار . با سرعت می ایستد . پیاده میشوم . با تمام ِ سادگی ام می پرسم تا اینجا کرایه ات چند ؟ می خندد و میگوید چهارده تومن . من ولی انقدر پول ندارم . میگویم این اطراف عابر بانک نیست ؟ با دست به دامنه ی تپه ای اشاره میکند . میگویم بمان ، برمیگردم .
کشان کشان سنگینی جنازه ی کولم را به همراه گوی های فلزی و زنجیرهای پایم را حمل میکنم و خودم را به بالای تپه میکشانم . داروخانه ... واردش میشوم و بی دلیل از آنها تقاضای شربت و دارو میکنم . مبلغ خریدم 176000 تومان . من ولی انقدر پول در کارتم ندارم . بخشی از آنها را پس میدهم و چسب و بتادین را برمیدارم . میگویم همین ها کافیست . فقط لطفی کنید و مبلغ 20 تومان اضافه از کارتم کسر کنید و آن را به من دستی بدهید . پول را میگیرم . از سرپایینی راحتتر برمیگردم . راننده با همان لبخند متعفن هنوز منتظرم است . از شیشه ی باز دستم را دراز میکنم تا پول را بدهم . ناگهان دستم را از مچ میگیرد و مرا به داخل میکشد . جسم من و لاشه ی روی کولم و حتی گوی و زنجیرهای فلزی همچون روح از درب بسته ی اتومبیل به داخل کشیده میشویم . تا جاییکه می تواند مرا به سمت خود میکشد . باقی فاصله را خودش طی میکند . نفس متعفنش را حس میکنم . باز دست می برم داخل کیف ... چاقو را خارج میکنم . اینبار ضامنش دستم را درد نمی آورد . یک ضربه به پهلویش میزنم . او می خندد و من درد میکشم . ضربه ی دوم را محکم تر میزنم و درد بیشتری به جانم می افتد ... هر چه ضربه ها سنگین تر می شود درد من نیز بیشتر و بیشتر می شود . از دهانم خون جاری میشود ... رهایم میکند ... از ماشین پرت میشوم . استخوانهایم خرد می شوند و ذره ذره ی جسمم درد دارد ... غلت میزنم . از درد به خود می پیچم . " چشم که باز میکنم قیچی دسته صورتی ام را در دستم می بینم . دستم خراش سطحی گرفته ست . شانس آوردم کسی کنارم نبود...
می گویند خون خواب را باطل میکند . اصلا میگویند خواب را برای کسی بازگو نکنید . به آب ِ روان بگویید و از آن بگذرید . ولی " تنهایی " مگر می گذارد ؟؟؟
+ این هم کیک پریسا پز که خیلی خیلی خوشمزه بود . هر چند بابت تزئینش که ما را یاد پو pou [یادتان است؟؟؟] انداخت ، هر هر خندیدیم ...