MeLoDiC

بایگانی مهر ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

۲۹
مهر
۸۹


وای امروز تو مرکز بهداشت خیلی خوش گذشت ...

 

اولش که خانوم کلی ازمون پرسید و بچه ها دستشون اومده باید چطور بخونن تا جلوش کم نیارن 

بعد هم دو گروهمون کرد و ما بدون مربی رفتیم یه مرکز دیگه و تا ظهر اونجا بودیم 

فیلمبرداری هنر پیشه ها هم دیشب تموم شد و کلی تو بیمارستان برا خودشون جولان دادن

امشب آبجی بزرگه کلی مهمون داره  و تا چند دقیقه قبل داشتم بهش کمک میکردم

خدارو شکر حال زن عمو هم کمی بهتر شده و می تونه کمی انگشت پاشو حرکت بده

الان هم داشتم برای یکی از همکلاسیا وبلاگ درست میکردم و هنوز بهش خبر ندادم که براش ثبت

 کردمش ...

قراره روزای چهارشنبه برم کلاس فتوشاپ  خیلی دوست دارم که یاد بگیرم ...

فقط کمی زوره که از شهرمون برم اونجا برای یک ساعت تمرین و آموزش

فعلا می گم برم تا ببینم چی میشه 

برم ببینم برای شام باید چه کنم 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۸۹ ، ۱۹:۴۳
  • ** آوا **
۲۶
مهر
۸۹


سلام

 از امروز کارورزی بهداشتمون شروع شده و کلا امروز مخم کاملا هنگیده ... بسکه استاد بهمونتکلیف داد  روز چهارشنبه ای تنها رفتم نوشهر و قرار بود پنجشنبه برگردم که نشد و موندم تا شنبه صبح برگشتم خونه . همون بدو ورود مامان تماس گرفت که زن عمو سکته کرده و بیمارستان بستریه و ظهر رفتیم برای عیادت ... حالش زیاد تعریفی نیست ، فقط امیدمون به خداست که بهش رحم کنه و بتونه کارای شخصیشو انجام بده .

روز یکشنبه (دیروز ) صبح رفتم بیمارستان تا به عنوان همراه پیش زن عمو باشم ... بچه های دانشگاه و استاد رو دیدم. استادمون تا منو دید بهم گفت چرا با لباس فرم نیومدی ؟ گفتم استاد همراه بیمارماااااااا . بنده خدا فکر کرد به عنوان کارورز تو گروهش هستم  

دمه ظهری عموجون و ابراهیم آمبولانس خصوصی گرفتن و زن عمو رو برای ام آر آی بردن نوشهر و منم برگشتم خونه  ایکاش حالش زودی خوب شه ...

قراره یه home visit و یه بازدید از کارخونه و مدرسه داشته باشیم

قراره پوستر تازه های بهداشتی ، کلی پمفلت ، آموزش به دانش آموز و مادر باردارو ... داشته باشیم

قراره یه کتابچه ی آموزشی تهیه کنیم

قراره...

ای خداااااااااااااااااا چقدر کار دارم من  

مهم نیست !!! مهم اینه که خدا به همه سلامتی بده

امیدوارم حال زن عموم هم خوب بشه (هر چه زودتر )

شما هم براش دعا کنین  

الان هم باید باهاشون تماس بگیرم ببینم بردنش تهران یا نه ...

منکه شدیدا مُصِرم انتقالش بدن تهران ولی دکترش میگه بردنش هیچ فایده ای نداره

خب هر چی باشه اونجا متخصصاش بیشترن و می تونن چند نفری تشخیص بدن ولی اینجا فقط یه

دکتر حرف اول و آخر رو میزنه و این به نظرم اصلا خوب نیست 

از "هیچ کس " هم چند وقتی میشه خبر ندارم ... اگه بدونه من سه روز خونه ی ابجیم بودم که دیگه

هیچ  

 محمد امروز با دوستاش برای ناهار رفتن بیرون (جنگل ) و تا شب برمیگرده

جوجو هم ناهارشو خورده و جلوی تلویزیون دراز کشیده و داره برنامه ی تلویزیونی تماشا میکنه


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۸۹ ، ۱۳:۴۳
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۸۹


سلام  

 

امروز غروب nobody رفت خونشون  

حالا شاید چند روز دیگه یه برنامه سفر یه روزه دوتایی با هم چیدیم و رفتیم جایی 

چند دقیقه قبل هم باهام تماس گرفت تا برم و نمرشو براش بگیرم  

سرش درد میکرد ... 

برای فردا باز دو تا مبحث کنفرانس دارم

برای امروز که کنفرانسها عالی بود و آبرو حفظ شد 

باید برم برای تهیه ی شام

پ.ن: وسعت چشمانت یادآور دریاهاست

نگاهم کن !!!

دیر زمانی است منتظر هستم ...  


تصمیم گرفتم از وبلاگ مشترک به مستقل ارتقا پیدا کنم . این شد که حالا اینجام . 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۸۹ ، ۱۲:۰۸
  • ** آوا **