سلام
از امروز کارورزی بهداشتمون شروع شده و کلا امروز مخم کاملا هنگیده ... بسکه استاد بهمونتکلیف داد روز چهارشنبه ای تنها رفتم نوشهر و قرار بود پنجشنبه برگردم که نشد و موندم تا شنبه صبح برگشتم خونه . همون بدو ورود مامان تماس گرفت که زن عمو سکته کرده و بیمارستان بستریه و ظهر رفتیم برای عیادت ... حالش زیاد تعریفی نیست ، فقط امیدمون به خداست که بهش رحم کنه و بتونه کارای شخصیشو انجام بده .
روز یکشنبه (دیروز ) صبح رفتم بیمارستان تا به عنوان همراه پیش زن عمو باشم ... بچه های دانشگاه و استاد رو دیدم. استادمون تا منو دید بهم گفت چرا با لباس فرم نیومدی ؟ گفتم استاد همراه بیمارماااااااا . بنده خدا فکر کرد به عنوان کارورز تو گروهش هستم
دمه ظهری عموجون و ابراهیم آمبولانس خصوصی گرفتن و زن عمو رو برای ام آر آی بردن نوشهر و منم برگشتم خونه ایکاش حالش زودی خوب شه ...
قراره یه home visit و یه بازدید از کارخونه و مدرسه داشته باشیم
قراره پوستر تازه های بهداشتی ، کلی پمفلت ، آموزش به دانش آموز و مادر باردارو ... داشته باشیم
قراره یه کتابچه ی آموزشی تهیه کنیم
قراره...
ای خداااااااااااااااااا چقدر کار دارم من
مهم نیست !!! مهم اینه که خدا به همه سلامتی بده
امیدوارم حال زن عموم هم خوب بشه (هر چه زودتر )
شما هم براش دعا کنین
الان هم باید باهاشون تماس بگیرم ببینم بردنش تهران یا نه ...
منکه شدیدا مُصِرم انتقالش بدن تهران ولی دکترش میگه بردنش هیچ فایده ای نداره
خب هر چی باشه اونجا متخصصاش بیشترن و می تونن چند نفری تشخیص بدن ولی اینجا فقط یه
دکتر حرف اول و آخر رو میزنه و این به نظرم اصلا خوب نیست
از "هیچ کس " هم چند وقتی میشه خبر ندارم ... اگه بدونه من سه روز خونه ی ابجیم بودم که دیگه
هیچ
محمد امروز با دوستاش برای ناهار رفتن بیرون (جنگل ) و تا شب برمیگرده
جوجو هم ناهارشو خورده و جلوی تلویزیون دراز کشیده و داره برنامه ی تلویزیونی تماشا میکنه