MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۸
تیر
۹۹

سلام به همگی ... مثلا خیلیا هنوز به اینجا سر میزنن ...

چه خبر از این روزهاتون؟ شماهم ماسکش میپوشین ؟ :-) 

*واقعیت اینه به مرحله ی بی انگیزگی رسیدم. یعنی جفت دستام به نشونه ی تسلیم دادم بالا و گردنم از مو باریکتر . ولی انصافا با خدا اتمام حجت کردم که اگر قراره به کرونا مبتلا شم نصفه و نیمه نباشه. تمومش کنه و خلااااص . تو این زندگی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. و حتی نمیدونم کجای این زندگی ایستادم، نشستم و یا وا دادم .

** پنجشنبه ای که گذشت بابا دومین جلسه ی شیمی درمانیش بود. هر بار توی بخش به مریضی خدمت میکردم و از تهه دل برام دعا میکرد میگفتم برای من دعا نکن، دعا کن بابا و مامانم تندرست باشن. ولی انگاری خدا یه تدبیر دیگه ای اندیشید و جور دیگه ای رقم خورد. خدایا خودت حامی همه ی مریضها باش همینطور پدرم. پدر ورزشکار و زحمتکشم. اصلا دلم نمیخواد جز تن سالم و قوی باباجون تصویر دیگه ای برام نقش ببنده. باز هم توکل به خدا. 

*** روی تختم دراز کشیدم کمی اونورتر از پاهام روکسی چمبره زده و صدای نفسهاش رو میشنوم. امشب یه کلیپ دیدم از پسر جوونی که سگی رو حلق آویز کرد و فریاد میزد این همون سگیه که هفتصدهزار تومن بهم خسارت زده. بعدش اوردش پایین با طناب شروع کرد شلاق زدن و در نهایت حیوون رو با همون طناب چرخوند و چرخوند و من تا همین لحظه هم هنوز صدای زوزه هاش رو میشنوم..... خدا لعنتت کنه . تا چه حد انحطاط؟! گردنمون رو برای حیوون زبون بسته کلفت کردیم و زورمون به اونها رسیده. مملکتمون به فنا رفته عرضه نداریم طلب حق کنیم و خسارت بگیریم اونوقت یه حیوون که درکی از استدلال نداره رو به جرم خسارت هفتصد هزار تومنی تا اون حد شکنجه میکنیم.... اکثر ما ایرانیها شدیم نارنجکی که ضامنمون رو توی انگشت گرفتن و هر لحظه ممکنه بکشن... اونوقت ما بمب .... منفجر میشیم و منفجر میکنیم. این تهه تهه هنر ماست. 

دلم خیلی گرفته. اینستارو که باز میکنم حالم بد میشه. از تصور اینکه خیلیها هنوز با گل و درخت عکس میگیرن ، عکس از سفره هاشون و سفرهاشون میزارن .... درسته اینستاگرام واسه اشتراک گذاری تصاویره ثبت شده هست. ولی تو این زمونه این حقیرترین استفاده ی ممکن از یک ابزار جمعی هست. 

**** این بار که بهم پیشنهاد هدنرسی بدن بی شک قبول میکنم. 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۸ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۸
  • ** آوا **
۱۰
دی
۹۸

الان که اینجا هستم در شرف آماده شدنیم جهت بستری همسر تا انشالله دومین عمل تحت بیهوشی طی سال ۹۸ رو بسلامت به سرانجام برسونه :-) 

خب این عمل در مقایسه با عمل فروردین ماهش یه طنز و شوخی محسوب میشه :-) و اصلا شدت و حدتش با قبلی قابل قیاس نیست. ولی خب هر چی باشه عمل عمله. و همسر در واقع یه فرد عملی محسوب میشه که طی این همه سال پروسه ی عمل رو تجربه نکرد نکرد یهویی بعد از بازنشستگی زد ترکوند. بهش میگم خوب فکراتو کن ببین جای دیگه ای از چهار ستون بدنت نیاز به ریگلاژ (احتمالا درست ننوشته باشم ) نداره آیا؟ تازه بهش بر هم میخوره :-) والا ... مردک عملی .‌.. 

* جراحی توده ی خوش خیم خلف گردن عنوان دستور بستری ایشون می باشد .

  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۷:۳۷
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۸

دیروز صبح در راه برگشت به خونه توی توقف اضطراری نیایش زدم کنار. جوراب و کفشام رو درآوردم و با پای برهنه روی چمن های خیس راه رفتم. گاه گاهی نشستم و گلهای زرد خودروی داخل چمن هارو نوازش کردم. اون بین قاصدکی دیدم و ذوق کردم. ارتباط مستقیم بدون حد فاصل از زمین حس بسیار دلچسبی بود. چند نفری که با سرعت کمتری از اون مکان عبور میکردن متوجه ی حضور یک زن تنها و کفش به دست با پای برهنه شدن و عکس العملی نشون دادن ولی من  توجهی نکردم و باز قدم زدم. در نهایت کمی روی آسفالت پیاده رو بالا و پایین رفتم و وقتی نم کف پاهام رفع شد لبه ی جدول پیاده رو نشستم و خیلی ریلکس خاک و سنگ ریزه هایی که کف پام فرو رفته بود رو تکوندم جوراب و کفشم رو پوشیدم و مجدد استارت زدم و حرکت کردم به سمت منزل .... 

دفعه ی بعد اگر چمنها خیس نبودن دراز میکشم و به آسمون خیره میشم .... این بار هم برام مهم نیست دیگران چی میگن و چه فکری میکنن .... 

عنوان من رو یاد فیلم دختری با کفشهای کتانی میندازه با یه فرق خیلی بزرگ :-)))

  • ۱ نظر
  • شنبه ۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۷:۲۳
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۸

سلام سلام 

عرض کنم خدمتتون که یه وقت با خودتون نگید باز رفتم که رفتم :-) 

از شنبه ی بعد از عاشورا بود که ازدحامی خرابکار (بنا و نقاش و گچ کار) ریختن تو خونه مون و هنوز از خونه مون بیرون نرفتن. کاری که قرار بوده نهایت هفت روزه تموم شه هنوز تموم نشده. 

منم اوایلش که قابل تحمل تر بود موندم خونه ی خودمون ولی کم کم با اضافه شدن بوی رنگ و تینر دیگه دیدم باید کوله بارم رو جمع کنم تیپاکس شم منزل باباحاجی :-) 

هاااااا یه خبر اینکه خط تلفن ثابت خونه مون طی چند روز آینده وصل میشه انشالله نت رو فعال کردیم مثل سابق همیشه پایدار و استوار در وبلاگمون حضور داریم. برای برگشتن به روزهای خوش وبلاگ نویسی دلم میخواد یه مسابقه بزارم با جایزه . ولی نمیدونم چه مسابقه ای و با چه جایزه ای :-) 

منتظر ایده های احتمالی دوستان هستیم :-)

  • ۱ نظر
  • شنبه ۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۷:۱۵
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۸

آشنایی با سحر قشنگترین اتفاق زندگیم بود. آرامشی که این روزها نصیبم شده ، حس عشق و دوست داشتن بی منت .... بی توقع بودن ... بخشیدن و رها شدن.‌. همه و همه با راهنماییهای سحر عزیزم در من پدیدار شد . خوشحالم بابت تک تک نشانه ها . خوشحالم بابت معجزاتی که من میدونم و همین برام کافیه . 

خدایا یادته هر بار خواستم باهات حرف بزنم شدم شبان؟ یادته بعضیا میگفتن خدا رو خداگونه صدا کن؟ آقا ما شبان گونه صدا کردیم و همش گفتم خدای من باظرفیته واسه من کلاس نمیذاره و مشتی وار درکم میکنه. حقا که خدایی برازندته .... همین دیگه ! خدا باش و برام خدایی کن ... 

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۴۱
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۸

از اونجا که ما هنوز موفق به خرید خط تلفن ثابت نشدیم اینترنت وایفای نداریم و از حق نگذریم برای کار با سیستم خونگی لازمه وایفای فعال باشه . الانم که همت کردم اومدم بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با گوشی و سیستم جهت اتصال و اشتراک گذاری نت در نهایت موفق نشدم و گفتم با یو اس بی امتحان کنم که به محض اتصال گوشی از طریف یو اس بی زارپ اینترنت فعال شد [این زارپ پر از معناست :)] و من بابت نیم ساعتی که الکی وقت و اعصابم هدر رفت خشمگینم :) مثلا . 

چند وقتی هست که با عزیزی آشنا شدم که دیدم رو به زندگی بی نهایت عوض کرده و بی نهایت لذت بخش  . با معرفی ایشون کتاب هنر زندگی رو تهیه و استارت خوندنش رو زدم . ایشون حتی انواع مراقبه ها رو آموزش دادن و برای مسائلی که سالها دنبال دلیلش بودم و حتی افرادی بهم وصله ی متوهم بودن رو زدن پاسخ دادن و حالا از درون خوشحالم که حداقل یکی هست که تائید کرده من متوهم نیستم و چیزی که دیدم ناشی از توهم و خیال نبوده و صد در صد واقعیته . برای درک این بخش از نوشته م می تونین تو موضوعات مبحث " حس ششم " رو بخونین .

جا داره یه اعترافی کنم !

راحتی اینجا ارزشش چندین برابره اپلیکشن های راحت الوصول و دم دستی گوشیهاست . 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۹
  • ** آوا **
۱۸
فروردين
۹۸

بعد چهار سال امسال باز فرصتی بود که در باغ دخترداییم در کنار اقوام سیزدهمون رو بدر کنیم ولی متاسفانه خوشی بودن در اون جمع تنها یکساعت طول کشید و با افتادن محمد و شکستن دستش ماجرای سیزده بدر ما یه جور دیگه رقم خورد... آرنج دست چپ بطرز عجیبی خرد شده و از اونجا که تو شهرستان کوچک ما در اونروز متخصص ارتوپدی نداشتیم با آتل ثابتش کردن و بر خلاف اصرار من به برگشتن خونه آقا سماجت کردن که دو روز دیگه برگردیم.در نهایت این تاخیر باعث هماتوم دست و ورم شدید شد بطوریکه دکتر جراح هاج و واج مونده بود با این دست خرد شده چیکار کنه:-(  فعلا با دارو تحت درمان هست تا ورم کم شه تا بتونن دستش رو بشکافن . 

خنده دارترین قسمت ماجرا اونجاست که دکتر میگه تجهیزات مورد نیاز رو تهیه کنین تا تاریخ عمل رو مشخص کنم و در جواب من که پرسیدم قیمتش حدودا چقدر میشه خیلی ریلکس گفت تقریبا دو سه میلیونی میشه و من از درون چقدر خدارو شکر کردم که خب بازم خدارو شکر.ولی شب وقتی با شرکت تماس گرفتم با بیان قیمت ۱۳ میلیون تومنی اینبار من بودم که لال شدم .... تازه این جهت پین و پلاک هست ... خلاصه اینکه یه سیزده بدر رفتن اینهمه هزینه رو دستمون گذاشت و البته با نظر به اینکه اون دست دیگه دست سابق نمیشه :-( 

دوستان هر چند دیره ولی خب سال نوی شما مبارک .... 

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۸:۵۴
  • ** آوا **
۰۱
اسفند
۹۷

ین روزها از جمله روزهای تاریک زندگیم بود . روزهایی از سیاهی شب سیاه تر ... تلخ تر از زهرمار . 

نمیدونم با خاطرات تلخ این روزها باید چطور کنار بیام . گفت منو ببخش و اشتباهی که مرتکبش شدم رو فراموش کن . چطور میشه فراموش کرد؟ چطور میشه نادیده گرفت. این تنها خط قرمز زندگی من بود که بهش خدشه وارد شده و حالا من هر لحظه حس میکنم هستن افرادی که از مرز زندگی من به راحتی داخل شن و این افکار جز منفورترین حس هاست ... 

بی اعتماد بودن کار راحتی نیست . کلا خیلی زشته آدم یه عینکی از بدبینی به چشماش زده باشه و به دلایلی که خودش میدونه حتی محبت دیگران رو از سر ناچاری بدونه . و هر لحظه حس کنه قصد یارو از این مجبتها ، لبخندها ... یه رضایت سرخوشانه ست واسه اینکه مثلا بگه همه چیه عالیه و تو هم خر شی بگی خب عالیه ... 

اعتماد کردن به سختی به دست میاد ولی براحتی از بین میره و از اولی سخت تر اینه که بی اعتمادی دوباره به اعتماد تبدیل شه . این یک برگشت فاجعه باره ... 

** خـیلی سر بسته نوشتم . نمیدونم چند ماه بعد که به این نوشته هام نگاه کنم یادم بیاد که جریان از چه قرار بوده یا نه ! ولی من خودم رو می شناسم . از اون دسته افراد هستم که زخمهایی که به قلبم وارد میشه التیام پیدا نمیکنن و هر روز اگر به شدت روزهای قبل نباشه بی شک کمتر از اون هم نخواهد بود . 

وای به حال دل من ...

  • ۴ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۹۷

شاید هر کدوم از ما تو زندگیمون دروغ گوی اعظمی داشته باشیم که علیرغم اینکه می دونیم با دروغ نهادینه شده ولی نمی خوایم ذاتش رو باور کنیم ... و در واقع خودمون رو گول میزنیم .. .

من با خودم عهد بستم که با هر کسی اگر روراست نیستم ، با خودم حتما حتما رو راست باشم ...

دروغ گوی اعظم زندگیتون رو اگه شناختین دُمش رو قیچی کنید . این دسته از افراد باعث میشن شما کم کم به خودتون شک کنید ولی به اونها نه . بهشون مجال دفاع از حیثیت دروغینشون رو ندین . چون این دسته ی عظما به قدری مهارت دارن که ممکنه به جای اعتراف به ذات پلیدشون به شما یک جفت شاخ و یک دم منگوله دار و یا یک جفت گوش دراز به همراه دم و صدای عرعر نشان هدیه بدن و شان شما رو تا حد چهار پا بودن پایین بیارن . من به نوبه ی خودم از زندگیم حذفش کردم و الان واقعا حال خوشی دارم از نبودنش ... 

جناب دروغگوی اعظم ، نمی دونم باز به اینجا سرک میکشی یا نه ! باز رد من رو میگیری ببینی به کجا میرم و کی به سراغم میاد . یا من چند بار میرم و اون چند بار میاد ! باید خدمتتون عرض کنم دوست بسیار خوبم جناب منتخب ، کتاب سومش رو هم چاپ کردن و ایشون شخصا این کتاب رو برام پست کردن . 

خواستم برای یکبار بدونی ذاتت رو شناختم که روت خط باطل کشیدم انقدر پشت سر من دروغ نگو و سعی نکن از من چهره ای منفور برای دیگران تصور کنی . هر چند این بخش از دروغ گوییت هم برای من مهم نیست چون اون عوضی هایی که دورت رو گرفتن لنگه ی خودت هستن . 

حالا حق داری بری همه جا بگی فلانی سرکش و یاغی شده . امثال تو باعثش شدن . این آخرین باری هست که وقت ارزشمندم رو برای توی عوضی هدر میدم البته بیشتر به عنوان هشداری برای دوستان بوده نه مجاب کردن تو ... 

شما به حال حباب نشان خودتون خوش باشین تا زمانیکه دست روزگار بازی قشنگی سر راهتون قرار بده از نوع ترکیدن ... 

  • ۳ نظر
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۶
  • ** آوا **
۲۹
مهر
۹۷

سلام خدمت دوستان عزیز . روز و روزگارتون خوش . 

دلم میخواست بیام و بنویسم زندگی به روال همیشگی خودش در حال گذره و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه یک ماهه که اسکان پیدا کردیم و به قولی مثل آدم در حال زندگی هستیم . همین الان غذای امروز رو که قاتی پلو هست دم کردم نشستم پشت میز ( غذاخوری) و در حال تایپ هستم :) محمد روی مبل لم داده و در حال ور رفتم با گوشیشه و کلمات بازی فندق رو کشف میکنه و هر بار که وارد بازی میشه میگه نمی فهمم چرا روی ایکون بازی شکل بلوط رو گذاشتن ولی اسم بازیش فندقه ؟ سئوالی که جواب نداره :) 

تی وی در حال خودکشیه و چیکو هم در تلاشه تا در این مهم همراهیش کنه . از وقتی که به این خونه نقل مکان کردیم تنها دوبار از قفس بیرون اومده و هر دو بار هم انقدر به در و دیوار کوبیده که من گفتم هیچ ! به فنا رفت . ولی نرفت و همین الان در حال زر زر زدنه :دی 

خونه مون رو تا حدی میشه گفت دوست دارم . علیرغم اینکه هال پنجره نداره در عوضش اتاق خوابها به شدت نورگیر هستن ( همراه با پنجره های وسیع و درب بالکن وسیع تر حتی ) ! در همین لحظه نور خورشید تا بخشی از هال هم نفوذ کرده ... در عوض اینکه هال پنجره نداره یه بالکن داریم که هر چند اونم محصوره ( چون طبقه ی اولیم عقل سلیم میگه محصور بودنش بهتره ، البته یاس نظرش جز اینه ) در عوض چشم اندازش یه باغ کوچیکیه که در واقع بخش پشتی مجتمع ماست که همین الان درخت انار و خرمالوش میوه داده :) هر چند چیزی از این میوه ها تا بحال نصیبمون نشد ولی دلخوشیم که تو این شهری که آپارتمانها سر به فلک گذاشتن داشتن همچین چشم اندازی خالی از لطف نیست ...و برای مایی که شمالی هستیم در واقع غنیمته . 

یا مثلا درخت کاج سوزنی که درست پشت نرده های بالکن هستن حکم پرده ی  اتاق یاس رو داره به طوری که نیازی نیست برای درب بالکن پرده ای نصب شه و این درخت به راحتی اون رو می پوشونه تا جاییکه  از بیرون جایی برای دید زدن افراد بیمار باقی نمی مونه ... 

برای داخل خونه م در حال حاضر همه چیز اوکیه ! ولی به شخصه دلم میخواد کف خونه رو لمینت کنیم تا روشن تر شه. مسلما اولین زمان ممکن (تامین بخش مالی ) این اتفاق خواهد افتاد . 

عنوان : ترانه ای از شهرام شب پره که در حال گوش دادن بهش هستم و لبخند مینشونه روی لبم ... 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۹
  • ** آوا **
۱۱
مهر
۹۷

نه ایتکه فکر کنین لابد گوشیم درست شده که باز کمرنگ شدم. نه ! علیرغم خرج یک میلیون و ششصد تومنیم بابت گوشی ، هنوز چند جای کارش می لنگه. علت کمرنگ شدنم جابه جایی ونقل مکان به منزل جدیده و عدم دسترسی به وایفای !!! تو این جا به جایی بقدری خرج های اضافه و پیش بینی نشده داشتیم که فعلا نه تنها به وایفای فکر نمیکنم بلکه حتی به خرید خط تلفن ثابت که اولین شرط رفع کمبود قبلی هست حتی فکر نمیکنم. اصلا چرا انقدر ایده آل!!! من حتی به درست کردن مشکل نور بالای ماشینم فکر نمیکنم. دقایقی بس طولانی پشت سر راننده ای که نه از تو آینه عقب رو نگاه میکنه و نه اگه نگاه کنه راه میده میرم و تو دلم فقط به شانس خودم لعنت میفرستم که چرا باید نوربالا خراب شه .... 

الانم تو ماشین نشستم منتظرم به زمان موعد / موعود برسم تا برم بخش و شیفت خود را ارائه دهیم .... 

دعا کنین باز به دوران پولداری برگردم .گناه دارم بخدا...

دستم خورد به ادامه ی مطلب و چن گوشیم ریپ میزنه نتونستم حذفش کنم. گول نخورین در ادامه ی مطلب هیچ چیزی یافت نمیشه جز یک پیج سفید و پر از خالی....

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۸:۲۷
  • ** آوا **
۲۹
شهریور
۹۷

گر تو زندگیتون کسی رو دارین که وقتی بهش میگین حالم بده و باز سرما خوردگی و سینوزیت و اوتیت با هم سر از وجودم در آوردن ... با حالت نگرانی بهت می گه حواست به خودت نیست ، تو یک سال گذشته این سومین باره که اینطور مریض میشی ... قدرش رو بدونین ... !!! 

ما پرستارها یه بدبختی داریم . اونم اینکه انقدر با انواع ویروس و باکتریها در ارتباطیم که کم کم بدنمون به اونها مقاوم میشه و اگر زمانی به بیماری دچار بشیم دیگه بدونین اون ویروس یا باکتری چه اعجوبه ای بوده که تونسته پشتمون رو به خاک بماله . من دقیقا الان یک شکست خورده ام که از دیروز ظهر دچار بیماری شدم و هنوز از درون ویبره میرم و تنها تونستم گلو درد و گوش درد و سردرد رو کمتر کنم تا راحت تر به ویبره رفتنم ادامه بدم . همچین وقتایی خیلی دلم برای خودم می سوزه . 

امروز قرار بود که برم خونه رو تمیز کنم تا آماده باشه برای آوردن وسایل ولی درست در این روزها که باید آب بازی کنم دچار فوبیای آب شدم . تا می بینم سگ لرز میزنم و از دل درد و کمر درد به خودم می پیچم ... بعدش گر میگیرم و چند ساعت خوبم ... این چرخه وفادارانه در گردشه . الان خوبم :) ولی میترسم از زمانی که برم رو موج FM...

** هـاااا ! گفتم موج FM ! امروز برگشتنی حین رانندگی تحت تاثیر داروهای شیرافکن ( مثلا من شیرم ) در عالم خلسه بودم و از اونجا که فلش بنده فقط اونور آبی و اینور آبی شش و هشتی داره فلذا بعد از سالیان دووور رفتم سراغ رادیوی ماشین ... کمی اخبار گوش کردم . کمی مداحی ... 

*** سـه روز پیش یهویی دلم هوای دوستان بلاگفایی رو کرد . تو وبلاگ خاک خورده ی قبلیم یه پست جهت حضور و غیاب دوستان ثبت کردم و امروز به این نتیجه رسیدم " من مُرده بودم قبل از اینکه از بلاگفا به اینجا کوچ کنم " البته اینجا رو هم در دوره ی ریکاوری به سر می برم و دو سه تا رفیق هستن که گذری میان و همراهی میکنن :) 

ولی خب برای من باارزشه مثلا آقاگل با اینکه می دونم از روزنوشته خوشش نمیاد و سلیقه های مطالعاتیمون با هم هیچ حد مشترکی نداره ولی هست و مثلا براش مهمه روز تولدم وقتی میخواد کامنت بذاره مطمئنه پارسال هم نظری ثبت کرده تقلب میزنه تا نظر امسالش کپی پارسالی نباشه ... منم تو ستاره زردها اصولا اولین پستی که باز میکنم وبلاگ آقاگله . و دو سه تا رفیق دیگه ای که یه خط در میون هستن و گاهی چند خط در میون . البته در اینجا منظور از خط همون پست هست . در جریان هستید دیگه ... 

خراب شدن گوشیم هر چقدر حالم رو گرفت ولی یه خوبی داشت اونم بازگشت پیروزمندانه ی من بود به دنیای وبلاگ :)))) سعی میکنم بعد از درست شدنش هم اصالتم رو حفظ کنم و یادم نره از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود ... 

ناگفته نمونه در همین لحظه کاشف بعمل اومد تو بلاگفا وقتی پست حضور و غیاب دوستان رو درج میکردم یادم رفته بود گزینه ی کامنت دونی رو فعال کنم ، الان تو این فکرم که شاید کسی بوده که خواسته اعلام حضور کنه و دفتر و دستک فراهم نبود . واسه همین مجدد یه پست ثبت کردم تا ببینم کسی هست یا نه . شاید از ریکاوری خارج شم :) 

**** و در آخر یه جمله واسه دوستانی از قبیل شباهنگ :) عزیزم لطفا خسیس نباش و نظرات پست ها رو نبند . بخدا ما نظر بذاریم چیزی ازت کم نمیشه :))) 

در ضمن من می دونم بذارم درسته نه بزارم . 

  • ۴ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۸
  • ** آوا **
۲۹
شهریور
۹۷

چرا ما یاد نمیگیریم به نظرات کاملا شخصی دیگران که ما هیچ دخل و تصرفی در اون نداریم احترام بذاریم ؟ به خاله ی دوماد چه که دوماد میخواد با دختری ازدواج کنه که قبلا شیرینی خورده ی دیگری بوده ؟ اصلا به اون چه که بخواد بره واسه خودش پرس و جو کنه و بعد با فهمیدن این موضوع فکر کنه کشفیات جدیدی داشته که باید یهویی شب بله برون خواهر زاده ش بریزه تو داریه تا همه رو مثلا آگاه کنه ایهاالناس این دختره قبلا قرار بود ازدواج کنه که بهم خورده ؟ که مجلس نامزدی رو به گند بکشونه و همه رو بجون هم بندازه . در حالیکه هم دوماد می دونست و هم پدر و مادر دوماد و بین خودشون این مسئله تموم شده بود و الحق که به کس دیگه ای مربوط نمیشد . اونوقت خاله خانم باد به غبغب بندازه که من کشف کرد و شما نفهمیدین دختره رو بهتون انداختن ... 

هر چند اون شب با وساطت بزرگترها و ترک کردن مجلس توسط خاله خانم بله برون هر چند با سردی و ناراحتی ولی خب انجام میشه ... در عوض اون چیزی که عاید این دختر و پسر جوون میشه سکته ی قلبی ناشی از استرس این اتفاق برای دوماد بخت برگشته بود که در نهایت باعث شد بعد از هزینه ای هنگفت بابت عمل جراحی مغز تحت نظارت غیر مستقیم دکتر سمیعی و برگشتن از کما ،منجر به مرگش بشه !!!

حالا هر چقدر بگیم این پسر زمینه ی سکته رو داشته ! ولی خداییش اون خاله خانم می تونه بعد از این با خیال آسوده زندگی کنه ؟ یا مثلا مادر پسر با خودش نمیگه کاش اون شب بجای اینکه سکوت کنم ایکاش در جواب خواهرم میگفتم به تو چه ... عروس ماست تو چه کاره ای !؟

یا اصلا پدر دوماد با خودش فکر نمیکنه ایکاش پسرم با بیوه ای که چند بچه داشت ازدواج میکرد ولی حالا بود ؟! چرا ما یاد نمیگیریم هر کجا حد و مرز خودمون رو بدونیم و پامون رو قد گلیممون دراز کنیم و نه بیشتر ؟

پسر بخت برگشته مُرد ! سومش هم تموم شد ... ولی دلم بحال اون دختره بیست ساله می سوزه که تو بله برون بعدیش خاله ی دوماد جدید میخواد کشفیاتش رو فریاد بزنه که ایهاالناس این دختر قبلا دو بار نامزد کرده تازه سر یکی رو هم خورده .... 

بیچاره اون دختر !!! 

.

.

.

لازمه یه توضیح اضافه بدم اونم اینکه دوماد همون شب تحت تاثیر هیجانات ناشی از این استرس سکته میکنه و بعد از مجلس راهی بیمارستان میشه. زیر آنژیوگرافی قلبی نهایت لخته جابه جا میشه و بع عروق مغزی میرسه و باعث انسداد میشه و پسر بیچاره میره تو کما . بعد از کلی مکاتبه کردن با دکتر سمیعی قرار میشه که عمل جراحی توسط اکیپ ایشون و تحت نظارت غیرمستقیمشون که به صورت فیلمبرداری حین عمل و ارسال روی شبکه بوده ایشون تیم جراحی رو مدیریت کنن همین اتفاق هم میفته و خدا میدونه چقدر هزینه کردن... در ابتدا عمل موفقیت آمیز بوده پسر از کما خارج میشه . از نظر حسی و گفتار همه چی طبیعی بود حرکت هم جزیی بررسی شده بود ولی نمیتونستن بطور کامل حرکت بیمار رو چک کنن چون استراحت مطلق بوده و برای اینکه فشار عصبی بهش وارد نشه سعی میکردن با دارو آروم نگهش دارن . همکارم چند روزی مرخصی داشت و قرار بود خیلی زودتر از اینها برن ترکیه ولی واسه خاطر همین پسر که از اقوامشون بوده مسافرت رو کنسل میکنن تا اینکه پسر به هوش میاد و اینا که میبینن حالش خوبه دوباره تصمیم میگیرن راهی سفر شن . ما در خیال خودمون میگفتیم الان همکارمون در انتالیا واسه خودش خوش میگذرونه تا اینکه دیشب فهمیدم اون جوون بیچاره فوت شده و اونها هم هنوز درگیر مراسمش هستن ... 

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۵
  • ** آوا **
۲۸
شهریور
۹۷

* بـهمن 93 وقتی تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و تصمیمم رو عملی کنم خرت و پرتم رو داخل این ساک و کوله ریختم و راهی شدم . می دونستم راهی که انتخاب کردم پر از طعنه و کنایه ست ولی عزم کرده بودم که گوشهام در و دروازه باشه و صبرم زیاد . گفتم بذار بقیه فکر کنن تو خودخواهانه همه رو فدای خودت کردی . الانم اصلا برام مهم نیست بقیه چی فکر کردن مهم برای من این بوده که حالا به نسبت اون چیزی که میخواستم نصیبمون شد .

دیشب عکسهای آرشیو رو بالا و پایین میکردم یهویی چشمم به این عکس افتاد . احتمالا اون زمان برای وبلاگم این عکس رو گرفته بودم :) 

هر چقدر اون زمان با کوله باری ناچیز استارت زدم امروز در این لحظه یه اتاق پر از وسیله دارم که هنوز جمع نکردم و با خودم فکر میکنم چرا یادم رفته که دیروز چند تا کارتن واسه جمع آوری وسایلم پیدا کنم ؟ البته نه اینکه یادم رفته باشه ! از چند روز قبل این مهم رو به گردن باباحاجی انداختم ولی خب انگار زیادی جدی نگرفت ... !

امروز که خواستم این عکس رو پست کنم گیج میزدم . باورم نمیشد که اینطور مستاصل به گزینه ها نگاه کنم و یادم نیاد قبلا چیکار میکردم . نشونه های آلزایمر نیستا ! نشونه ی آدمهای بی معرفته . وقتی بی معرفت باشی یه چیزایی رو کم کم فراموش میکنی . 

** حـالا که این پست رو ثبت میکنم یه تصمیم دیگه ای دارم و افکار دیگه ای توی ذهنمه . البته اینبار نمیشه به همین راحتی خودم و دیگران ( منظورم محمد و یاس ) متقاعد کنم که عملیش کنیم . ولی هر روز که چشم باز میکنم بهش فکر میکنم و هر لحظه به خودم میگم " این هم شدنیه ! کافیه بخوای " 

*** یـاس دیشب به اتفاق دایجون اینا مثلا راهی شمال شدن ( یادم نره ! بنویسم که دیشب شب ِ تاسوعای حسینی بوده ) ولی الان تماس گرفتن و سر از اصفهان در آوردن . ناگفته نمونه من از تصمیم های یهویی خیلی خوشم میاد . البته تصمیمی که یهویی باشه ولی با چاشنی مدیریت درست . لذت سفر به همین یهویی بودنشه . مثلا یهویی به خودت بیای ببینی تو دل ِ کویری یا تو یه جاده ی سر سبز جنگلی ! 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۷
  • ** آوا **
۲۷
شهریور
۹۷

* صـبح اومدم اینجا بنویسم چشمم به گوشیه تا اسمس واریز دریافت کنم و اینطور حس میکنم که هر چی بیشتر به این گوشی فسقلی نیم وجبی نگاه کنم اسمس مربوطه زودتر به دستم میرسه ... وسط نوشتن گفتم نه ! با اینجا نشستن و زل زدن به گوشی مشکلی حل نمیشه بهتره برم تو بانک ، به نیت انتظار زل بزنم به گوشی . 

سریع خودم رو به بانک رسوندم . فیش های مربوطه رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن ... برداشت 50 میلیونی از حسابی که فقط یه میلیون موجودی داشت :(  نمیدونستم برای شرایط پیش اومده بخندم یا گریه کنم ... به برگه ی نوبتم نگاه کردم 305 ... هنوز چهل و خورده ای نوبت قبل از من باقی بود . یهویی صدای دلنواز و گوشنواز نیم وجبی در اومد و با دیدن اسمس واریز گل از گلم شکفت :))) حالا هی این پا و اون پا میکردم که واااای چرا نوبتم نمیشه :)))) 

خلاصه 305 رو به باجه ی 3 فراخوندن و بنده تونستم چک مربوطه رو بگیرم ... 

خیلی لذت بخشه وقتی گره ای تو کارت میفته کسایی دور و برت باشن که بتونی روی رفاقتشون حساب کنی ... و خیلی عالی تر اینه که وقتی برای تشکر باهاشون تماس میگیری در جوابت میگن تو خودت برام باارزش بودی و انقدر انقدر اعتبار داری که بدون نیاز به واسطه کمک حالت باشم و کلی قربون صدقه ی دیگه ... خدایا این آدمهای خوب رو برامون حفظ کن . کسی که وقتی بهش میگم واقعا نمی دونم محبتتون رو چطور جبران کنم میگه یه عمو بهمون دادی تا دنیا دنیاست مدیون شمام ... جون هم بخواد براش میدم و البته اعتیار خودتون هم به اندازه ی خودش زیاده ... 

انشالله فردا کلید خونه رو تحویل میگیریم ... 

** یـارو ( مالک قبلی خونه ای که خریدیم ) با محمد تماس گرفته میگه خانمم به خانمت گفته چهارصد تومن بدهی ساختمون به عهده ی شماست . وقتی شنیدم چشمام گرد شد گفتم وااااا کی همچین حرفی زده . روزیکه رفتیم خونه رو  ببینیم خانومه بهم گفته قرار بود هر واحد یه میلیون برای تعمیرات کف پارکینگ بدیم که ششصدش رو دادیم باقیش رو هم خودمون تا زمان تخلیه تسویه میکنیم ( مامان حاجی هم کنارمون بود وقتی میگفت ) 

دوباره محمد باهاش تماس گرفته گفته همچین حرفی رد و بدل نشده و شما هم تو بنگاه جلوی پنج نفر دیگه گفتین تمام بدهی های ساختمون رو تسویه میکنیم . اونم گفته حالا اگه قراره ما پرداخت کنیم پس میرم جاکفشی و رخت آویز داخل هال رو برمیدارم . محمد هم گفته خب برو بردار ... 

میگم باباجان الان میگی برو بردار اون بی صاحاب رو بردارن پشتش کلی پیچ و سوراخ سنبه / سمبه هست همون یه تیکه رو بخوای فقط کاغذ دیواری کنی که سوراخاش رو بپوشونه باید یه میلیون پیاده شی ! میگه خب چهارصد رو تو میدی ؟! گفتم انتخاب بین بد و بدتره . دَرَک . اینهمه این مدت ضرر کردیم اینم روش . بگو برندارن فقط بهش بگو خانمم گفته به خانمت بگو تو باداری بفهم چی میگی . یارو هم تو جواب محمد گفته این یعنی ما دروغ میگیم ؟! اون دنیایی هم هست . محمد هم گفته تو میگی اون دنیا ، من میگم بدی کنی همین دنیا سرت میاد ... هیچی دیگه ! بحال خودشون و وجدان خفته ی خودشون رهاشون کردیم . چهارصد تومن هم اینجا زیر بار رفتیم ...  

+ و در نهایت اینکه من 28 ساعته نخوابیدم ... 

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۳۱
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۷

بعد از شش روز گوشی رو تحویل گرفتم . مشکل از باطریش بود ولی متاسفانه موقع تعویض باطری تاچ گوشی خراب شد . دیگه با تعویض باطری و تاچ 700 تومنی هزینه گذاشتن رو دستم . اومدم خونه کمی با گوشی ور رفتم دیدم ای داد گوشه ی چپ بالای ال سی دی لک افتاده . تا صبح رنگش بیشتر و بیشتر شد . ظهر با یارو تماس گرفتم گفت  دلم خوش بود ال سی دیش سالمه . بیار درستش کنم . هیچی دیگه قرار شد فرداش ببرم . شب با گوشی کار میکردم که دیدم گوشی مثل یه تیکه آجر داغ تو دستم حرارت میده . حرارتش به حدی بود که گوشی هنگ کرد و برای خودش بیش از بیست بار ریست شد . طوری که اصلا بهم فرصت نمیداد قفلش رو باز کنم و گوشی رو آف کنم . احساس میکردم هر لحظه ممکنه توی دستم منفجر شه . آخرش به ذهنم رسید دور گوشی پارچه ای بپیچم و اونو داخل یخچال بزارم . کمی که دمای گوشی از نقطه ی جوش پایین اومد قفل رو باز کردم و گزینه ی خاموش رو زدم . البته بعد از این عملیات باز گوشی سه بار ریست شد و در نهایت رضایت به خاموش شدن داد . 

امروز گوشی رو بردم پیش یارو. براش توضیح دادم و اون می خندید . حس ابله بودن بهم دست داد . گفتم من اغراق نمی کنم . دقیقا گوشی بقدری داغ بود که مجبور شدم کاورش رو در بیارم و حتی تو یخچال بزارم . پوزخند به لب گوشی رو روشن کرد یه ال سی دیش نگاه کرد گفت باید عوض شه . گفتم حرف من الان از باطری ای هست که عوض کردین ... بعد گرفتم تو دستم دیدم در حال داغ شدنه گفتم ببین چقدر داغ شده . گرفت تو دستش گفت اوه اوه اشکال از باطریه ... خلاصه قانع شد که من اغراق نکردم . بلافاصله گوشی رو خاموش کرد گذاشت روی پیش خوان (خوان؟ خان؟) . لیوان چای ای که کنار دستش بود رو گرفت و رو به همکارش گفت " اه ! چاییم سرد شده " ... منم خیلی جدی گفتم گوشیمو روشن کن لیوان چاییت رو بزار روش برات داغش میکنه :) یارو آی خندید . گفت خلاصه واسه هر چیزی جوابی داری . هیچی دیگه و این چنین شد که یه تومن دیگه رفت تو لیست خرجهای مزخرفی که یهویی موند رو دستم ... 

  • ۲ نظر
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۱
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۷

سلام ...

شده بود مدتهای نسبتا مدیدی ننویسم ولی نشده بود که بخوام گرد و خاک روی سیستم رو بزدایم تا بیام و بنویسم ... 

بعد از گذشت سه ماه و اندی نداشتن گوشی دلیلی شد تا حالا اینجا تایپ کنم . چقدر بی معرفتم من :) 

گوشیم در دست تعمیر هست و هزینه ای نسبتا گزاف رو دستم گذاشته . 

این روزها اُورت پول خرج میکنم . نه اینکه بگم پول دارم . نه به خدا ... پوله که به راحتی از دستم در میره و من با چشمانی اشک بار باهاش وداع میکنم و اشک چشمانم بدرقه ی راهشه . ولی تهه همه ی اینها میگم خدایا شکرت ...  

روزهای آخر سربار منزل باباحاجی بودن رو می گذرونم و اگه خدا بخواد تا آخر این ماه به منزلمون نقل مکان میکنیم . نمیدونم شما هم اینطور هستین یا نه ! ولی خب تجربه به من ثابت کرده من هر چقدر در طی روزهای عادی زندگی دنبال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم روزها آخر بی خیال همه چی میشم . همچین وقتایی برام مهم نیست که لباس تا شده چند روز متوالی روی مبل اتاقم بیفته و جلد خالی قرص روی میز ... بی خیال همه چی میشم و سعی میکنم کمی تو این دنیای بی غمی مثلا شاد باشم . 

واسه همینه که الان مجبور شدم از سر و روی سیستم گرد زدایی کنم تا بتونم رغبت کنم این چند سطر رو بنویسم . 

این روزها استرسهای زیادی دارم ... چه مالی و چه روحی ... خدا بُعد مالیش رو حل کنه روحیش خودش حل میشه :)))))))))))) 

یه چیزی میگم اگه خوندین لطفا نخندین :) از این گوشی نوکیاها دارم که هر دکمه ش رو باید چند بار فشار بدی تا یه حرف تایپ شه :)))) این دو روز که به اجبار به این گوشی رو آوردم مچ دستم درد گرفته ولی یه جورایی حس خوبی بهش دارم ... چون کار منو راه میندازه . 

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۳
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۷

* درست در این تاریخ من متولد شدم و درست در این لحظه تنها برای خودم نشستم و این کلمات رو تایپ میکنم . از ماه قبل تولدم رو مرخصی گرفتم تا برای خودم خوش باشم و از همه ی روزهای خدا حداقل یک روز رو برای خودم زندگی کنم ولی حالا می بینم که به روز مرخصیم رسیدم و هیچ ایده ای براش ندارم . سال قبل میلاد ( خواهر زاده م که سربازه) پیشم بود و من به این شدت تنها و بی انگیزه نبودم . 

پاور سیوینگ گوشیم رو فعال کردم تا فقط اسمس و تماس دریافت کنم . به بقیه گفتم فردا عصر و شبم و این دروغی شاخ دار بود  . می دونم دقیقه به دقیقه ی یک خرداد رو تو خونه برای خودم تنها سر میکنم ولی دلم نمی خواد کسی خلوتم رو بهم بزنه . برای همین دروغ گفتم ( من آدم خوبی نیستم . خودم خبر دارم ) 

نیاید شعار بدین که تاریخ تولد هر کسی یه روزی هست مثل باقی روزها . این هم یک دروغ خوش آب و رنگه . همه دوست دارن روز تولدشون برای افرادی که توی زندگیش مهم هستن بُلد باشه .

امروز خیلی سعی کردم کامنتهای اینستاگرامم رو غیرفعال کنم ولی نمی دونم چرا نشد . تنها نظرات پنج پست انتهایی رو بستم ، برای علی منتخب و مارال [دوستان مجازی و با مرام چندین ساله م] پیام تبریک تولد گذاشتم  و نت گوشیم رو دیس کانکت کردم و گوشی رفت روی پاور سیوینگ ... 

** بـه سال گذشته فکر میکنم . تو پادگان منتظر میلاد بودم تا بیاد و ببینمش . وقتی منو دید کلی ذوق کرد . گوشیم زنگ خورد و اسم کتایون افتاد روی گوشیم ... از زیر مقنعه گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و صدا آهنگ میومد ... هپی بردز دی تو یو .... و صدای دوست داشتنی کتایون که از پشت خط تولدم رو تبریک میگفت . این دل نشین ترین تبریک تولدم بود . امیدوارم که حالش خوب باشه . می دونم ! من آوای همیشه همراهه خوبی براش نبودم . 

  • ۴ نظر
  • سه شنبه ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۲
  • ** آوا **
۲۳
ارديبهشت
۹۷

* بـیمار مذکور در پست قبلی شکر خدا بهتره . هنوز تو بخش مراقبتهای ویژه به ونتیلاتور وصله ولی هوشیاریش خوبه .البته به خوبی میدونم بیماری که هوشیاره چقدر مبارزه میکنه برای پس زدن اون دستگاه کمک تنفسی لعنتی و این خودش بزرگترین شکنجه ست ... 

**دیشب با یکی از همکارا پشت استیشن پرستاری نشسته بودم و من مشغول نوشتن دستورات تلفنی بودم که یکی از همراه ها اومد و خطاب به یکی از ما گفت " خوشگل خانم یه سئوالی داشتم " من بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم " بفرما عزیزم ؟" هنوز حرفش رو شروع نکرده بود که دوباره گفتم " حالا با کدوم یکی از این خوشگلا بودی ؟ من یا همکارم ؟ " انقدر سر همین حرف سه نفری خندیدیم که بنده ی خدا دیگه نمی تونست تمرکز کنه بگه حرفش چیه ! 

بعد از اینکه خنده هامون قابل کنترل شد گفت شما تک تکتون زیبا هستین و چهره هاتون نور میده و ... از این جور حرفها ... هیچی دیگه کلی هندونه زد زیر بغلمون الان ما مدل اون پسرایی که میرن بدن سازی (!) اون مدلی راه میریم تا هندونه ها نریزه و به فنا نره . 

*** راستی ! دیروز روز جهانی پرستار بود . پس روزم مبارک :) 

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۷

* واقعا نمی دونم تو رشته ی کار ما پرستار شاد هم وجود داره یا نه ! پرستاری که غم و غصه ی بیمارهاشو بزاره پشت در خونه ش و یا اصلا از در بخش بیرون نبره و بی خیال عالم وارد خونه و زندگی شخصیش بشه ... 

هر روز که می گذره از اتفاقهایی که دور و برم میفته افسرده و افسرده تر میشم . تمام ساعاتی که تو بخش مشغول کارم تماما فکر و ذهن و توانم رو برای بیمارها میذارم و وقتی از بخش بیرون میام تا ساعتها و گاهی حتی تا شروع شیفت بعدی باز به ساعتی که باهاشون گذروندم فکر میکنم . 

امروز بعد از پایان شیفت شب کاری درست در لحظاتی که در حال تحویل دادن بخش به مسئول شیفت صبح کار بودم یکی از بیمارامون بد حال شد . سریعا با پزشک بیهوشی تماس گرفتم ! پزشک مربوطه که بالای سر بیمار حاضر شد در حال معاینه و بررسی علائم بیمار بود که من از همکارا خداحافظی کردم و راهی شدم . بین راه همکارم از ماشین پیاده شد و من موندم و جاده ای که منو به سمت خونه می رسوند و دلی که پر از درد بود . در حد جنون با سرعت اومدم . مطمئنم که تو مسیر خلاصه دوربینی بوده که خلافم رو ثبت کرده باشه . اشک میریختم و یه جاهایی فریاد کشیدم ... خیلی زودتر از هر زمانی رسیدم خونه و اونایی که تو خونه انتظار اومدنم رو در اون ساعت نداشتن هاج و واج نگاهم میکردن . 

یه لیوان شیر خوردم و به خلوت همیشگی خودم پناه بردم . به دختر جوونی فکر میکردم که هیچی از زندگیش نفهمید . به دختری که تا به خودش اومد فهمید کلیه هاش جوابش کردن و رفت زیر دیالیز ... چند وقت بعد با بدبختی کلیه ای بهش پیوند زده میشه و تو دوره ای که داروهای سرکوب کننده ی ایمنی واسه جلوگیری از پس نزدن عضو پیوندی می خورده سرطان معده خودش رو نشون میده . با شروع شیمی درمانی و خطر پس زدن کلیه ی پیوندی درد و مرض بعدی عود میکنه . لنفومای پس از پیوند ... این همه درد واسه یه دختر جوون که تنها سه دهه عمر کرده واقعا اجحافه ! حالا که شیمی درمانی لنفوما رو شروع کردن کلبولهای سفیدش به قدری کم شدن که عملا بدن هیچ دفاعی از خودش نداره . هیچ !!! 

پلکهام به شدت سنگین میشن و می خوابم . صدای تیک تاک ساعت رو می شنوم و چشم رو که باز میکنم تنها 5 دقیقه ست که خوابیدم . گوشی رو برمیدارم به همکارم اسمس میدم ... 

میگه اینتوبه شد و به ویژه منتقل شد ...

** امیدی ندارم که پاش به خونه برسه ! می دونم فرداشب که پام به بخش برسه خبر تلخ تری رو می شنوم . کاش یه فکری بحال ما میکردن . کاش وقتی برای رفرش فکری ما میکردن تا توان ادامه ی کار رو داشته باشیم . کاش انقدر قوی بودم که بتونم مشکلات کاری و آسیب های عاطفی ناشی از شغلم رو پشت در بخش بزارم و با خیال راحت به خونه و خلوت خودم برگردم .  

  • ۳ نظر
  • شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۴
  • ** آوا **