MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۶
بهمن
۹۰


+ ۲۵ بهمن ماه :

عصر کارم ! ظهر زودتر رفتیم تا در ارتباط با اختلالت دریچه ای قلب کنفرانس برگزار شه !

اینم شغله ما داریم ؟ هنوز دلهره ی امتحان و کنفرانس همراهمونه . اه !

بدتر از همه "حاکمیت بالینی" ! اصلا معلوم نیست از ما چی میخواد .

عصر پرکاری بود . یه مریض بدحال داشتیم که در نهایت موفق شدیم بفرستیمش سی سی یو ! :)

شب وقتی کارم تموم شد محمد تماس گرفت که زودتر بیا خونه تا برای شام بریم خونه ی مامان !

ساعت ۹ شب در حالی رسیدیم خونه شون که همه سر سفره ی شام بودن و مشغول خوردن :)))

تازه جالبه که باباجون میگه " مادر کجا بودی تا حالا ! دیر کردی "

خواهرزاده بزرگه مریض شده و سه تا جنتامایسین به فاصله ی دوازده ساعت داره . براش تزریق میکنم . اونم کلی خودشو لوس کرده و نمیخواد به روی خودش بیاره که جنتا چقدر درد داره ولی خودم میدونم دردش در چه حده :)

بعد از بفرمایید شام اومدیم خونه . البته یاسی مونده خونه ی مامان ( امروز تعطیل بودن )

+ ۲۶ بهمن ماه :

نیمه های شب یهویی یادم اومد که امروز تو شلوغی کار دو تا اسمس داشتم که جوابشون رو ندادم !

یکی " شادی جون " بود که کلی شرمنده ش شدم و اون یکی هم "روشنک چشم قشنگم" !

از اینکه دیر وقت بود مزاحم شادی جون نشدم ولی چون روشنک بهم گفته بود اومده خوابگاه فهمیدم باید بیدار باشه . آخه خوابگاهی ها شبها خواب ندارن :))) جوابشو دادم ! دیدم بلهههههههههه بیداره .

امروز صبح مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده بوده و اونم دعوت بود . حالا اگه بشه شاید عصر افتخار بده و بیاد بیمارستان تا ببینمش . خیلی دلم براش تنگ شده . از تیر ماه دیگه ندیدمش :(((

+ برای ۱۳ و ۱۴ اسفندماه درخواست مرخصی دادم . اگه موافقت بشه عالیه ! احتمالا با دوستان میریم خونه ی محجوبه ! تا هم بچه ش رو ببینیم و هم دیدارها تازه شه . دلم برای بچه ها عجیب تنگ شده . ایکاش درخواستمو قبول کنه :(

صبح میلاد ( خواهر زاده بزرگه) اومد و آمپولشُ زدم . میگه خاله خبر داری زن عمو ... ! میگم زن عمو چی ؟ دست میکشه رو شکمش ! میفهمم که بارداره ! میگم به به پس داری پسرعمو میشی ...

کلی ذوق کرده ! میگم خب دختر باشه یا پسر ؟ میگه دختر باشه :)))

بعد میگه بچه ی عمو حمید و زن عمو رو از الان میدونم چه شکلی میشه . قد بلند و لاغر :)))

بعد میگه ایکاش منو عمو صدا کنه ! میگم چرا عمو ؟

میگه خب دوست دارم عمو شم .

میگم دایی چی ؟

میگه آره ! مامانی منم که دیگه بچه نمیاره ! :)))))))

حسابی بوسیدمشُ بهش گفتم انقدر سر بابا و مامانت بلا آوردی که دیگه ریسک نمیکنن بچه دار شن .

میگه چرا ؟

گفتم از بس که تو شر بودی میترسن اون یکی هم به تو بره !

محکم بغلم کرده و میگه ای خاله آوای نامرد :))))))))

.

.

.

بعدا نوشت ۱۱:۱۹

یادتونه یه پستی در مورد بچگیام که هم بازیام پسر بودن نوشته بودم ؟!

این پست ==> http://love-sound-88.blogfa.com/post-195.aspx

دیشب به طور اتفاقی لا به لای صحبت های شوهر خواهرمون فهمیدیم که یکی از اون چند تا پسرُ می شناسه .

مجتبی ! :)

این روزها همش تو شرایطی قرار میگیرم که یاده همون روزها میفتم .

مجتبی الان ابزار یراق داره ! به دومادم میگم مجتبی یه زمانی همبازیم بوده و من از اون سال دیگه ندیدمش . یعنی چیزی نزدیک به ۲۵ سال قبل !

باهاش تماس گرفت و میگه " مجتبی تو این خونواده رو میشناسی ؟ "

اونم میگه آره بابا ! همسایه مون بودن . چطور ؟

گفت دومادشونم :))))

بعد هم مامان گوشیُ برداشت و کلی با مجتبی حرف زد و گفت آوا و آبجی بزرگشو یادته ؟

اونم گفته آره که یادمه مگه میشه یادم بره . گفت خب این آقا شوهر دختر بزرگمه :)))

آخی ! کلی دیشب حسرت اون زمانها رو خوردم . یادش بخیر .

بچه های اون موقع خیلی صاف و ساده بودن . خیلی ...

چند روز قبل هم رفتیم پرده سرای حامد ! سفارش پرده دادیم . حامد هم یکی از بهترین همبازیهای اون دورانم بود . اول مامان وارد شد و اون به محض اینکه مامان رو دید باهاش گرم احوالپرسی شد و پشت سر من وارد شدم . همچین ذوق کرد و گفت " به سلااااام ... " !

به دومادمون میگم " آرش ، حامد و رضا و مجتبی " دوستای دوران طفولیتم بودن :)

الان فقط از رضا خبر ندارم . ایکاش اونم هر جا هست موفق باشه .

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۲
  • ** آوا **
۲۵
بهمن
۹۰


دوشنبه ۲۴ بهمن ماه :

امروز صبحکار بودم ولی به دلیل بازدید از بخش سرپرستار ترجیح داد برنامه رو تغییر بده و پرسنل با سابقه رو تو بخش بذاره تا از امتیازش یه وقتی کم نشه و این چنین شد که بنده عصر کار شدم :)

صبح مامانی تماس گرفت که بیا بازار تا بریم پارچه پرده ای ببینیم ! رفتم و مجدد برگشتم خونه ناهار درست کردم و اطراف ۱۲ بود که مجدد رفتم سمت بیمارستان !

از شانسم دیدم برای اولین بار شدم مسئول شیفت :( ! استرس از همون اول افتاد به جونم . ترالی و مخدرهارو تحویل گرفتم و بعد هم کل بخش و بیمارهارو تحویل گرفتم . حالا این بین به همکارم میگم تو رو خدا هوای منو داشته باشیا ! اونم میخنده و میگه دارم غصه شو نخور :دی

بیمارها شدیدا بد حال هستن ! ناگفته نمونه که بخشمون به بخش آنکولوژی بیشتر شباهت پیدا کرده تا ... ! ( ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی )

.

 + سه شنبه ۲۵ بهمن ماه (بعدا نوشت ۱۰:۱۲ )

امروز صبح تازه یادم اومد که دیروز یکی از همکارای آقای بخش اورژانس اومد بهم گفت " خانم ... امروز عصرکاری ؟ "

گفتم "بله . چطور؟ "

گفت "باهاتون یه کاری داشتم بعدا بهتون میگم " و رفت !

منم دیگه بقدری تو بخش کار داشتم که کلا این ماجرا یادم رفت و اونم دیگه نیومد سراغم که بگه کارش چی بوده (اینم حواسه که ما داریم ؟؟؟ )

حالا چیزی که خودم حدس میزنم اینه که احتمالا میخواد منو واسطه قرار بده . از صبح هر چی با دوستم تماس میگیرم تا اونو در جریان قرار بدم تا بهم بگه اگه صحبت از اون بوده در جوابش چی بگم اونم تماسهامو جواب نمیده :) !

الان دارم از کنجکاوی میمیرررررررررررررم :)))


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۱۵
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۰


امروز تولد دوست خوبم " مهسا "ست ! اولین دوستی که تو دوران دانشجویی باهاش آشنا شدم و الحق و الانصاف تا آخرین روز هم ازش هیچ بدی ندیدم ! از اون دست افرادی هست که فقط تو ذهنم خاطرات خوب و خوش هک کرده !

به محض اینکه فارغ از یه شب کاری واقعا خسته کننده رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که یه اسمس بهش بدم و بهش تبریک بگم ! اما اگه شما جوابی دریافت کردید منم دریافت کردم :)

مهساجون تولدت مبارک ! 

مشکلم همچنان پابرجاست ولی دیگه نمیخوام ذهنمو اذیت کنم . امید زیادی دارم که حل میشه . انشالله که امیدم ناامید نشه . احتمالا فردا مشخص میشه ! :)

+ امروز صبح وقتی از بیمارستان خارج شدم دیدم تموم خیابونا بسته هست و این در حالی بود که پاهام دیگه هیچ کششی برای برداشتن "حتی" یک قدم بیشتر رو نداشتن ! تو دلم خیلی چیزها گفتم ... !خیلی ! 

وقتی دقایقی که جلوی بیمارستان معطل موندم سپری میشد قیافه ی م*ض*ح*ک آدمی که راه رو بسته بود و هی نیشخند میزد بیشتر لجمو در میاورد . حتی ذره ای حس عذاب وجدان تو چهره ش ندیدم .

به لطف سه تا از بیماران ! دیشب یه شب کاری پر درد سری رو تجربه کردم . جونشون سلامت :))


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۱
  • ** آوا **
۲۰
بهمن
۹۰


تو حال و هوای پارسالم !

بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۸۹ ...

مراسم فارغ التحصیلیمون ...

دوست داشتین اینجا بخونین !

 یادش بخیر !

امسال ولی ... 

امیدوارم دوستانم هر کجا که هستن موفق باشن .

پارسال تو اون روز سالروز ازدواجمون بود که یادم رفته بود :)

امسال ولی یادم نرفته ! به خودمون تبریک میگم :)))

یه مشکلی برام پیش اومده که سه روزی هست اعصابمو حسابی بهم ریخته ! طوریکه از روحیه ی داغونم صدای اطرافیانم در اومده ! حتی همکارام . دعا کنین که مشکلم رفع شه . نمیتونم بگم چی شده ! ولی اگه زیادی بهش گیر بدن برام درده سر ساز میشه . فقط دعا کنین تا همین مرحله که پیش رفته ختم پیدا کنه !

.

.

.

نیمه شب نوشت : ۰۲:۳۹ جمعه

عاقبت لیلی ما مثل گلهای گلخونه

تو قاب سرد شیشه ای پژمرده و دلخونه

حکایت عشق اونا مثل برف زمستونه

اومدنش خیلی قشنگ ، آب کردنش آسونه ...

.

.

ترانه ای که الان دارم گوش میدم .

+ دلم خیلی خیلی گرفته ! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۱۷
  • ** آوا **
۱۹
بهمن
۹۰


وقتی باد آروم آروم موتو نوازش میکنه

طبیعت وجودتو انقدر ستایش میکنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد

برای داشتن چشمای تو خواهش میکنه

این همه عاشق داری چطور حسودی نکنم ...

.

.

گاهی ... ! که گاهی اوقات این گاهی ها زیاده از حد میشن دلت هوایی میشه . برای چی ! نمیدونم ...

دارم این ترانه رو گوش میدم . قشنگه !

.

.

وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو

خورشید از خواب پا میشه تنها واسه دیدن تو

وقتی که چشمه حریصه واسه لمس تن تو

یا که پیچک آرزوشه که بشه پیراهن تو

این همه عاشق داری .......

.

.

چه حس خوبیه همچین معشوقی بودن . نه ؟؟؟

+ خونمون تا حد ممکن در حال حاضر جمع و جور شده . منتظرم تا یه همت عظیم دیگه ای داشته باشم تا بریم سراغ تنها خواب خونمون و آشپزخونه ی فینگیلیمون !

پریشب طی یک حرکت کاملا احمقانه کتف چپم دچار مشکل شده و هنوز هم درد دارم عجیب !

+ یاسی تا تویوتا کمری میبینه میگه مامانی " ماشین تو " ! میگم حالا چرا این ماشین ؟! میگه آخه هم مثل خودت توپولیه :) و هم اینکه چراغاش مثل چشمای تو می مونه :)))

حالا قرار شده پولدار که شدم بخرم . چون بهم میاد :)))))))))))

+ سریال " ششمین نفر " که شروع شد باز اصرار اطرافیان شروع شده که " مریم " ( همون ستایش معروف ) خیلی شبیه توئه . هر کی هم میگه یاسی سریع میگه مامانی دیدی گفتم :))) جدیدا همکارای بیمارستان هم با یاس هم نظر شدن .

+ رنگ خونه خوب شد . خوشم اومد ! البته اگه سقف خونه حالمونو نگیره . 

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۱۶
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۰


پناهم باش ...

خسته ام ! خیلی هم خسته ام !

درست مثل همون وقتایی که ض..دایجون بهم میگه " بَه ! سلام خسته " اوناییکه شنیدن می دونن چی میگم !

فقط یه فرق بزرگی داره ! اونم اینکه جسمی خوبم . تموم خستگی من روحی هست !

این مدت چیزای زیادی برای نوشتن داشتم . البته در قالب روزمرگی ! ولی حس تایپ کردن نبود .

امشبم بی دلیل اومدم و دارم می نویسم .

یه دلیلش اینه که ...

تو دنیای مجازی نت ، خیلی چیزها می تونه وجود داشته باشه .

واقعیت هایی که از شفافیت شیشه و آب هم شفاف ترن . ولی خیلی ها اونارو دروغ می پندارن .

دروغهایی که در قالب واقعیت در میان و خیلی ها تحت تاثیرش قرار میگیرن . غافل از اینکه اونور ماجرا فردی نشسته و به تموم حسهایی که قلقلکشون داده می خنده .

روابطی که گاهی خیلی خیلی صمیمی می شه . به طوری که دلت میخواد این روابط رو به حقیقت تبدیل کنی . مثل دوستایی که واقعا دلم میخواد تو روابط واقعیم به واقعیت در بیان ! حالا خودشون میدونن منظورم به چه افرادی هست .

اینارو چرا گفتم ؟!

دلیلش اینه امروز یکی از وبلاگهایی که میخوندم به حال رکود در اومد و آرشیوش رو بست و با یه جمله ی کوتاه تموم خوانندگانش رو تو بهت گذاشت و رفت ! بهار عزیز ! اگه بازم اینجا میای بدون باز هم اومدم . این بار تو نبودی . اینکه رفتی صد در صد با دلیل بوده . ولی فقط خواستم بگم اولا برات آرزوی موفقیت دارم و دوم اینکه ایکاش باور داشتیم علیرغم اینکه نت دنیای مجازیه ! دوستیهاش گاهی واقعی هستن ... می فهمی حرفمُ ؟! ایکاش برگردی .

شب کاری ها داره روحمُ کسل میکنه ! رنگ پوستم به سمت تیره شدن رفته ! چشام هم از هر زمانی بی نور تر شده . تازگیا وقتی میرم برنامه ی شیفتمُ نگاه کنم قبل از هر چیزی به تعداد شیفت های شب کاریم توجه میکنم که چند تاست ! . این به شدت آزارم میده .

+ تصمیم گرفتیم برای فردا هال خونه رو رنگ کنیم . البته من که از صبح زود میرم تا دیروقت سر کارم .

امشب هم موندم هال رو خالی کردم . حالا صدا توش می پیچه و یاسی راه به راه داد میزنه ! از اینکه صداش می پیچه خوشش میاد .

الان دقیقا تو اتاقی نشستم که دور تا دورم پر از وسیله هست ! مجبورم آپ کنم ؟؟؟

برای اینکه فرش رو از زیر بخاری بکشیم بیرون مجبور شدیم که کمی بخاری رو به عقب هُل بدیم . مجدد که بخاری رو خواستم روشن کنم انقدر تو فضا گاز جمع شده بود که با صدای وحشتناکی روشن شد . شعله از بخاری زد بیرون ! همینطور از سوراخی که باید شمعکُ از اونجا روشن کرد . همونجایی که پیچ تنظیم شعله هست و دستم روش بود .

در کل خدا بهمون رحم کرد . ترسیدیم . هم من و هم یاس ....

هنوز خونه بوی گاز میده و شعله همچنان نارنجی و زرد می سوزه !

موندم با این همه کار که برا خودم درست کردم ، اونم تو ایامی که یه دونه آف هم ندارم باید چیکار کنم !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۱۹
  • ** آوا **
۰۷
بهمن
۹۰


بر گیسویت ای جان ، کمتر زن شانه

چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه

بگشا ز مویت گره ای چند ، ای مه

تا بگشایی گره ای شاید ، ز دل دیوانه

دل در ، مویت ، دارد ، خانه

مجروح گردد چو زنی هر دم شانه

در حلقه ی مویت بس دل اسیر است

بینم خونین دل این و آن سر هر دندانه

بینم خونین دل . . .

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۵
  • ** آوا **