MeLoDiC

می نویسم ... با ذهنی آشفته ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

می نویسم ... با ذهنی آشفته !

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۱۹ ب.ظ


پناهم باش ...

خسته ام ! خیلی هم خسته ام !

درست مثل همون وقتایی که ض..دایجون بهم میگه " بَه ! سلام خسته " اوناییکه شنیدن می دونن چی میگم !

فقط یه فرق بزرگی داره ! اونم اینکه جسمی خوبم . تموم خستگی من روحی هست !

این مدت چیزای زیادی برای نوشتن داشتم . البته در قالب روزمرگی ! ولی حس تایپ کردن نبود .

امشبم بی دلیل اومدم و دارم می نویسم .

یه دلیلش اینه که ...

تو دنیای مجازی نت ، خیلی چیزها می تونه وجود داشته باشه .

واقعیت هایی که از شفافیت شیشه و آب هم شفاف ترن . ولی خیلی ها اونارو دروغ می پندارن .

دروغهایی که در قالب واقعیت در میان و خیلی ها تحت تاثیرش قرار میگیرن . غافل از اینکه اونور ماجرا فردی نشسته و به تموم حسهایی که قلقلکشون داده می خنده .

روابطی که گاهی خیلی خیلی صمیمی می شه . به طوری که دلت میخواد این روابط رو به حقیقت تبدیل کنی . مثل دوستایی که واقعا دلم میخواد تو روابط واقعیم به واقعیت در بیان ! حالا خودشون میدونن منظورم به چه افرادی هست .

اینارو چرا گفتم ؟!

دلیلش اینه امروز یکی از وبلاگهایی که میخوندم به حال رکود در اومد و آرشیوش رو بست و با یه جمله ی کوتاه تموم خوانندگانش رو تو بهت گذاشت و رفت ! بهار عزیز ! اگه بازم اینجا میای بدون باز هم اومدم . این بار تو نبودی . اینکه رفتی صد در صد با دلیل بوده . ولی فقط خواستم بگم اولا برات آرزوی موفقیت دارم و دوم اینکه ایکاش باور داشتیم علیرغم اینکه نت دنیای مجازیه ! دوستیهاش گاهی واقعی هستن ... می فهمی حرفمُ ؟! ایکاش برگردی .

شب کاری ها داره روحمُ کسل میکنه ! رنگ پوستم به سمت تیره شدن رفته ! چشام هم از هر زمانی بی نور تر شده . تازگیا وقتی میرم برنامه ی شیفتمُ نگاه کنم قبل از هر چیزی به تعداد شیفت های شب کاریم توجه میکنم که چند تاست ! . این به شدت آزارم میده .

+ تصمیم گرفتیم برای فردا هال خونه رو رنگ کنیم . البته من که از صبح زود میرم تا دیروقت سر کارم .

امشب هم موندم هال رو خالی کردم . حالا صدا توش می پیچه و یاسی راه به راه داد میزنه ! از اینکه صداش می پیچه خوشش میاد .

الان دقیقا تو اتاقی نشستم که دور تا دورم پر از وسیله هست ! مجبورم آپ کنم ؟؟؟

برای اینکه فرش رو از زیر بخاری بکشیم بیرون مجبور شدیم که کمی بخاری رو به عقب هُل بدیم . مجدد که بخاری رو خواستم روشن کنم انقدر تو فضا گاز جمع شده بود که با صدای وحشتناکی روشن شد . شعله از بخاری زد بیرون ! همینطور از سوراخی که باید شمعکُ از اونجا روشن کرد . همونجایی که پیچ تنظیم شعله هست و دستم روش بود .

در کل خدا بهمون رحم کرد . ترسیدیم . هم من و هم یاس ....

هنوز خونه بوی گاز میده و شعله همچنان نارنجی و زرد می سوزه !

موندم با این همه کار که برا خودم درست کردم ، اونم تو ایامی که یه دونه آف هم ندارم باید چیکار کنم !


  • چهارشنبه ۹۰/۱۱/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">