رفتم لباس کارمو پهن کنم بالای بخاری تا برای فردا خشک بشه ! زدم دستمو جیلیزو ویلیز کردم :(
به شدت می سوزه ولی اثری از سوختگی نیست !
بعد خیلی ریلکس رفتم تو آشپزخونه و به اندازه ی یه لیوان شیر ریختم تو شیر جوش و کمی هم نسکافه بستم تنگش و گذاشتم رو اجاق و همینجوری نگاش کردم تا خوشگل به جوش بیاد !
جای همتون خالی الان کنار دستمه و ازش بخار ماهی بلند شده و الساعه قصد نوشیدن دارم .
حباب کجایی ؟! نمیخوری !!
نه اینکه این مدت روزمرگی نداشته باشماااااااااا ! داشتم ولی نیست همش رو هم تلنبار شد دیگه مغزم نمیکشه چی شد و چی نشد :)
خب بذارین کمی بنوشم بلکه چیزی به مغزم خطور کنه !
+ جمعه ۲۵ آذر ماه :
روزی که گذشت عصرکار بودم ! یاسی از روز قبل (پنجشنبه ) با مامانی رفته بود زادگاه مادرجونش و از همونجا هم برای شب رفت خونه ی مادرجون ! منم امروز صبح تا چشم باز کردم دلم هوای مامانمو کرد و گفتم بریم اونجا و این چنین شد که از اونجا سر در آوردیم . البته من ناهار نخورده رفتم بیمارستان و وقتی مامان فهمید باید برم و اونا هنوز غذاشون آماده نیست دقیقا اینو گفت " خاک می سر می کیجا ناهار نخارده ) " اینو باید به زبان شمالی بخونین " ( خاک به سرم دخترم غذا نخورده ) میگم آخه مادر من چیزی نشده که ! انقدر انقدر ذخیره دارم که تا صد سال هم چیزی نخورم هیچیم نمیشه :))))))))))
خلاصه میگه تو برو سر کار من ساعت ۲:۳۰ میام ملاقات و غذاتو میارم ! میشه بیارم که . آره ؟ میگم اوهوم میشه !
و این چنین میشه که ساعت ۲:۳۰ یاسی به اتفاق محمد و مامانی میان بیمارستان هم برای عیادت دوستان و هم رسوندن غذا به منه گشنه :)
برای اولین بار بود که منو تو لباس کارم و تو بخشم دیدن و کلی ذوق کردن . مخصوصا یاس که دقیقا این شکلی شده بود ! من هم خیلی ریلکس دست دخملی نازمو گرفتم رفتیم تو اتاق رست و حسابی بخودمون رسیدیم ! به به ... غذای مامان ها عجیب خوشمزه هست ! مخصوصا که سبزی تره ( نرگسی ) هم کنارش باشه ! اونم چی ؟ به همراه ماست ... یاده یه چیزی افتادم . به قول یکی از اقوام من کباااااااااااااااااااااااااااااااااب میخوام ! :))))) حالا جریانش سکرته !
+ شوهر خیاط خونوادگیمون بستری بود . به همراهه مادربزرگ دوماد بزرگمون ! هیمممممم ! گاهی میگم ایکاش تو این بیمارستان مشغول نمیشدم . گاهی توقعات بی موردی از آدم دارن که عجیب دست آدم برای انجامش بسته هست و اگر هم بخوای انجام ندی به حساب قیافه گرفتن میذارن !
+ به لطف حضور همین آشناها تموم بیمارستان فهمیدن که اسم کوچیک من چیه ! :( طوری که یه بیمار دیگه هم امروز منو به اسم کوچیکم صدا زد که بهش گفتم لطف کنین فامیلیمو بگین ! آخه کی تو محیط کاری طرفشو به اسم کوچیک صدا میزنه ؟! زن و شوهر هم که با هم تو یه شرکت خصوصی کار میکنن فامیل همو صدا میزنن . حالا همچین جایی که دیگه ... :( امان از دست بعضیا !
+ امروز عمه ی دومادمون که بچگی های من خوب یادشه وقتی رفتم بالا سر مامانش تا سرمش رو وصل کنم دست انداخته رو دوشم و دقیقا مثل همون بچگیام شروع کرده به قربون صدقه رفتنم و ناز کردنم . تازه رو به داداشش ( همسن بابامه البته ) میگه داداش بچگیش اگه بدونی چقدر بامزه بود . هنوزم ماهه ! هــــــــــــی ! ( این هی هم ایشون مرحمت فرمودن ! یه جور آه بود ) منم از خجالت داشتم تو کف اتاق فرو میرفتم !
+ شیر نسکافه م تموم شد ! عجیب چسبید بهم !
+ دقیقا به همین شکل منتظر یه اتفاقم !