متاسفم ...
حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود
اما افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند !
و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند !
+ امروز عصر کار بودم و مسیر خونه تا بیمارستانُ ( هم رفت و هم برگشت) پیاده رفتم ! حالم از خیلی چیزها بهم خورد ...
+ همچنان صدای بامب و بوم طبل میاد !
تو ذهنم فقط و فقط چهره هایی هست که تا چند دقیقه قبل تو خیابون میدیدم ! کدوم دل شکستگی ؟!
کدوم عزاداری ...
کدومشو باور کنم !
شال نخی سیاه و چفیه ای که به طرز جالبی به دور گردنشونه ؟!
یا آرایشهای ... !
امسال برای اولین بار بود که مسجد زادگاه مادری نبودم !
برای اولین بار بود که روز عاشورا تو خیابونهای شهرم قدم زدم ...
امروز فقط از سر تاسف سر تکون دادم ...
میدون اصلی شهرمون محل تجمع ا*و*ب*ا*ش ...
+ تابلوی بوق زدن ممنوعی که جلوی بیمارستانها گذاشتن برای جلوگیری از سر و صدایی هست که باعث آزار روحی و جسمی بیماران میشه ! اونوقت چرا باید این روزها و شبها هیئت بیاد درست رو به روی بیمارستان و همونجا دخیل ببندن و نیم ساعت با اون سرو صدا مثلا عزاداری کنن ؟! چی تو سرشونه ؟!
+ زدیم به بیراهه ! خدایا یه راهنما بفرست ...
+ امروز وقتی داشتم اسپری های بیماری رو میزدم ( آقا بود ) شنیدم که هم تختیش با دل و جون داشت دعام میکرد ! میگفت دخترامون بهمون اینجور خدمت نمیکنن که این بندگان خدا انجام میدن !
به کسی نگید ! از خجالت سرخ شدم اون لحظه ... !
- سه شنبه ۹۰/۰۹/۱۵