بدترین بخش کارورزی مدیریت اینه که ساعت ۲:۴۵ با جون خسته میام میدون شهر و تازه از اون به بعدش پیاده رویم شروع میشه ٬ به پله های ساختمونمون که میرسم دقیقا حس میکنم پشت درب بهشتم !
این دو روز یه بیماری داریم که خداییش ده تا پرستار هم براش کمه ! دم به دقیقه داره خودش رو یه گوشه مچاله میکنه و باید بریم مرتبش کنیم . جالبش اینه همراه که داره اصلا از اونها نمیخواد هیچ کاری براش انجام بدن و فقط هی چپ و راست همدیگرو می بوسن ولی به محض خروج همراه از بخش شروع میکنه به دستور دادن ... اونم تو بخش سی سی یو که باید سکوت حاکمیت کنه ! امروز هم باید میرفت به یه بیمارستان مجهز تر که براش پیس میکر بذارن ولی از اونجا که دومادش تازه فوت شده و خودش خبر نداره پسرش گفت تا مجلس هفتم دومادشون همینجا بمونه ! تازه دو شنبه ( امروز ) میشه مجلس سوم ! خدا رحم کنه !
موقع غذا خوردن نمی تونست بشینه و بهش کمک کردم و قاشق قاشق غذارو گذاشتم تو دهنش ! آخرش وقتی رفتم تا به کارهای خودم برسم دیدم هی صدا میزنه " عروس عروس عروس " می دونستم منظورش من هستم ولی دیگه تقاضاهاش بی مورد بود و دور از وظایف نقشی و حتی عاطفی من . واسه همین دیگه توجهی نکردم . انقدر گفت که سرپرستار بهش گفت ما اینجا عروس نداریم ! با کی کار داری ؟ منو نشون داد گفت با عروسم ! منو میگییییییی پرستار گفت این خانوم فلانیه و پرستاره ! برای خودش هم کلی کار داره دیگه انقدر صداش نزن .
اینم شده داستانی برای ما !
+ دو سه تایی وبلاگ دیدم که گاهی میرم و می خونمشون ! وای که مردم چه درگیری هستن با روحشون ! یعنی اگه زیادی غرق نوشته هاشون شی باید خودتم بری پیش یه روان شناس تا روح و روانتو پاکسازی کنه ! یه سری بیمار روحی هستن واقعا
- ۰ نظر
- دوشنبه ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵