در تدارک عروسی پسردایی جان
این چند وقت رفت و آمدهای جالبی داشتیم ولی حس نوشتن نداشتم و برای همین چیزی رو ننوشتم .
امروز صبح محمد زودتر بیدارم کرد که بریم خونه ی یسنا اینا تا کمی برای تدارک مراسم عروسی داداشش کمک کنیم ... مثلا !
حدودای ۹:۳۰ خونشون بودیم و به محض ورود ما آقایون یورش بردن سمت محوطه ی روبه رویی تا پاکسازی رو از اونجا شروع کنن . پسر خالم علف تراش اورده بود و یک تنه افتاد به جون بوته های چای ! چند دقیقه بعد جمعیت به سه برابر تعداد اولیه رسید و کم کم رفتیم تا براشون صبحونه اماده کنیم در نهایت نشون به این نشون که سه تا موتور علف تراش اومد برای کمک ولی آخرش پاکسازی نصفه نیمه رها شد و رفت . دو تا از موتورها تعطیل شدن یکی هم خوده صاحب موتور تعطیل کرد و رفت !
بعد از ظهر با باباجون تماس گرفتم و هماهنگ کردیم بیاد دنبال یاس تا این چند وقت بره خونشون و انقدر اسیر ما نشه ! کلی هم بهش سفارش کردم که مامانی رو اذیت نکنه و رو اعصابش نره . خدا به خیر بگذرونه
بابام داشت میرفت بهم میگه آوا خوب خودت رو راحت کردی ! بهش میگم آره خب ... خودمو راحت کردم و شمارو ناراحت ماشالله از رو که نمیرم . غروبی هم با محمد برگشتیم خونمون !
وای ، این قسمت از سریال ستایش خیلی بهم چسبید . هر بلایی سر این انیس گردن شکسته بیاد حقشه ... ای بر ذات بد لعنت چه حالی داد وقتی انیس متوجه ی عطر ادکلنش رو لباس دختره شد ! من که کیف کردم ...
بعد از اینکه ستایش تموم شد مستاجر طبقه پایینی اومده درب خونه ی مارو زده و به محمد میگه آقای ... یه سوسک اومده تو خونمون ، اگه میشه بیاین بگیرینش ... محمد هم رفته و سوسکو گرفته و انداخته بیرون ! پسر داییم و پسر خالم نیستن که سر به سرم بذارن ...
راستی ! امروز درصد توهمات خان و خان بازی پسر خالم زده بود بالا و کلی در توهماتش شریک شدیم ...
میگه اگه اون دوران بود یه نخجیرگاه میدادم به محمد تا بره توش یه دل سیر شکار کنه ! البته شرطش اینه که اول باید راضی بشه که منو که مثلا دختر خاله ی خان هستمو رضایت بده که زن محمد که فرهنگی هستش بشم ...
آخره همین هفته عروسی داریم ! کنکور هم همون روز هستش ! من نمیدونم چرا برنامه ی کنکور رو با عروسی پسر داییم هماهنگ نکردن
- جمعه ۹۰/۰۳/۲۷