MeLoDiC

بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۱
ارديبهشت
۹۵

* یِ همکاری دارم که توی سرویس با هم ، هم مسیریم و بعد از پیاده شدن از سرویس دست به دست هم عرض خیابون رو طی میکنیم و با ماشین خطی بعدی به سمت خونه میریم . این مدتی یه سفر به ترکیه داشته ! به منظور دوچرخه سواری و غواصی گروهی . دیروز ( یکشنبه) از سفر برگشت و دیشب وقتی دیدمش ناگفته نمونه ذوق کردم . همونی که توی اولین برخورد وقتی فهمید خردادی هستم ، بهم گفته بود خردادی ها خونگرم نیستن و مدتی بعد که بهش یاداوری کردم تو برخورد اول بهم چی گفته بود اینبار تصحیح کرد که " اگه یه خردادی با کسی دوست شه دیگه معرکه ست " ! همون ... 

امروز ( دوشنبه ) وقتی برمیگشتیم ، دیدم پکره ! گفتم اتفاقی افتاده ؟ با همون چهره ی پکر گفت " تنها تا آخره این ماه با همیم... سرپرستار بخش دستور دادن شیفت مخالف برم سره کار " گفتم خب اینکه بد نیست . یِ تجربه ی جدیده با همکارای جدید . دستمُ تو دستش گرفت و آروم فشار داد و گفت " آخه دلم برای تو یکی خیلی تنگ میشه آوا . اینطوری ممکنه ماهها بگذره و من نتونم ببینمت " خندیدم و گفتم نگران نباش ! آدم خیلی زود توی محیط جدید حتی شده به اجبار عادت میکنه . نگاهش بغض داشت . اینکه میگفت دلم تنگ میشه یه حس واقعی بود . سعی کردم خیلی منطقی آرومش کنم . اصلنم بهش نگفتم منم دلتنگ میشم . دارم یاد میگیرم حس و حالمُ درون خودم نگه دارم چون بارها و بارها دیدم با بیانش نه تنها هیچ اتفاق ِ خوشایندی نیفتاد بلکه برعکس ....سرسختانه حسمُ سرکوب کردم و سعی کردم نفهمه که منم تمام ِ این مدت از همنشینی با اون به واقع کیف کردم . یه همچین آدمی شدم من .... زندگی گاهی درسهای نامربوطی به آدم میده . امیدوارم که تبدیل به سنگ نشه " دلم " ... 

  • ۱۵ نظر
  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۵
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۵

* سه شب قبل وقتی تو برنامه ی تلویزیونی فرزاد حسنی چاه بست توالت رو گرفت تو دستش و اونو به دریچه ی کاردیای مری -معده تشبیه کرد ، همون لحظه فهمیدم باز شعورش تعطیل شده ... و پشت بندش تست شخصیت شناسی و گزینه ی مری بارت ... حتی به زبون آوردم این بشر خیلی بی شخصیته که دایی جون در جوابم گفت "چرا میگی بی شخصیت؟؟" در عوض برنامه شون جالبه و ملموس ... 

خلاصه که از دیشب تو تلگرام و چی و چی و حالام وبلاگها میبینم خیلی ها همون برداشت رو داشتن که من داشتم ... حالا نمیدونم مشکل از ماست یا اون آقای .... فلان . تو یه برنامه ی کودک واسه تشبیه شت توالت شور به مسواک همچون آشوبی به پا میشه و پشت بندش اون همه عواقب ، اونوقت تو برنامه ای که مخاطبینش بزرگسالن میان چاه بست توالت رو جهت کارکرد کاردیا مثال میزنن و میگن اونجا فضولات و فلان و فلان میره تو چاه اینجا لقمه های غذا ...

همیشه باید حرف رو سنجید و زد ... 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۵

گر گها جام شب را می شکستند و تو می ترسیدی ... 

اینک انتظار ، فرسایش ِ زندگی ست . باران فرو خواهد ریخت . باران شب و روز فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگوئی ....

زمین ها  گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید ... 

+ نویسنده : نادر ابراهیمی 

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۳
  • ** آوا **
۱۸
ارديبهشت
۹۵

* چهارشنبه ای که گذشت آقا محمد و یاس خیلی یهویی اومدن کرج . تا هم دیدارها تازه شه و از طرفی از حمیده جون عیادتی کنن . خیلی زود برگشتن شمال ولی خب عالی بود . از طرفی دیروز دایی و زندایی و مادر زندایی و خاله صغری به اتفاق از شمال اومدن و امروز همه شون برگشتن شمال و خاله مونده . 

دیشب شیفت خیلی خیلی بدی داشتیم . بقدری بد که از نیمه های شب پهلوی راستم از شدت فشار کار گرفت و هنوزم که هنوزه اذیتم میکنه . وقتی برگشتم خونه با نگاه ِ دلسوزانه ی جمع بالا رو به رو شدم . بعد از صرف صبحونه رفتم که استراحت کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد . نهایتش چشمهامُ با شال بستم و تونستم یه ساعتی با خواب ِ سبک استراحت کنم . جالب ِ وقتی خواب بودم خبر فوت یکی دیگه از زندایی های مادرشوهرُ بهشون میدن . لابه لای حرفاشون من کابوس بدی از فوت یکی از اقوام نزدیک ِ خودمُ دیدم . یعنی در واقع اون یه ساعت هم به کابوس دردناکی تبدیل شده بود ... 

بعد از اینکه ناهار خوردم و آشپزخونه رو سر و سامون دادم حالا وقت بیدارباش ِ من رسیده . باقی خوابن و من تنها بیدار ... هوا گرم تر از دیروزه ولی باز خوشاینده حال و روزمه ! لپ تابُ میزنم زیر بغلم و میرم کنار این درختچه ی سرسبز میشینم . به حرکت تند و سریع مورچه های کارگر نگاه میکنم . تصمیم میگیرم پستی درج کنم . ولی از کار خودم خنده م میگیره . یهویی یاده اون دورانی میفتم که شیر ایت نبود . حتی بلوتوث هم موجود نبود . شماها شاید یادتون باشه نسل دوم گوشی ها قابلیتی داشتن به نام مادون قرمز . یه جور لقاح مستقیم بین گوشی ها بوده . مثل الان گرده افشانی نمی کردن که! باید تماس مستقیم در راستای زاویه ی قائم تشکیل میدادن تا بتونن نقل و انتقال فایلها اونم با سرعتی بدتر از دایال آپ انجام بدن . خلاصه که مکافاتی بود . ولی حالا ؟! من تو حیاط نشستم . وای فای در حال جون کندن ِ تا بتونه آنتن دهی کنه و لپ تاب و گوشیم در حال دریافت امواج وای فای مورد نظر ... عکس میگیرم با شیر ایت به روش گرده افشانی ارسال میکنم تو لپ تاب و فرتی پستی ثبت میکنم . و باز به این فکر میکنم با این پیشرفت تکنولوژی ما قراره به کجا برسیم ؟ مثلا ده سال دیگه ممکنه من به چیزی نگاه کنم و با چشمام ازش تصویری بگیرم و زارپ بذارم تو وبلاگم ؟ یعنی دیگه از روش گرده افشانی هم استفاده نشه . دقیقا مثل ماری که ماده ست و از خودش بارور میشه عمل کنم !!؟ :))))) چه جالب . خُل شدم به گمونم . به نظر میاد شب کاری دیشب بخش عظیمی از مغزمُ تعطیل کرده باشه . نه ؟؟؟ 

P.S:  از سری پستهای " همین الان یهویی " :))) 

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۷
  • ** آوا **
۱۷
ارديبهشت
۹۵

* قـدم زدن تو همچین پیاده روی سرسبزی مملو از درختهای چنار به همراه خیسی ِ بارون و عطر تلخ و شیرین گلهای بهاری روح آدمُ جلا میده . اینارو کسی میگه که زاده ی سرزمین ِ همیشه سبزه شمال ِ :) 

خوشی ِ حاصله در اون حد نیست ، ولی خب دمی هم غنیمته :) 

+ از سری پستهای اینستاگرامی ... 

P.S : جمعه ، هفدهم اردیبهشت ماه 95

.

.

.

بخش اضافه شده :

میرم تو بخش . پنجره ی تریتمنت بازه و باد خنکی در حال وزیدن ِ ! از اون بادها که طراوت و سرزندگیُ به جون آدم تلقیح میکنه ... چندتایی نفس عمیق میکشم ... همکارم می خنده و میگه " آوا تو که ندید بدیده این آب و هوا نیستی ، ما همچین هواییُ آرزو میکنیم . تو چرا ؟!" گفتم " خانم فلانی ، روح و جسمم با هم طالب ِ این هوای نابِ . حتی اگه بقول شما ندید بدید ِش نباشم " 

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۶
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۵

* از دیگر معظلات شب کاری این ِ که تهه شیفت وقتی میخوای بیمارهارو به صبح کار تحویل بدی همچین خوشگل بالا سر بیمار میگی بیمار " فوند سولی" و کنترل I &O داره ... بعد خودت میگی " فوند سولی ؟ " پشت بندش میگی " سوند فولی " و میخندی . اونوقت بیمار می خنده . همکارت که میخنده و میزنه روی شونه ت گلوت رو صاف میکنی و میگی " روتُ زیاد نکن ، دستتُ بکش " و بعد دو تایی می خندین ... 

شب کاری ِ دیگه ! دم صبح مُخ آدم هنگ میکنه . حالا چه ایرادی داری بگی " فوند سولی ؟ " والله ... 

+ اگه نمی دونین فوند سولی ، آخ ببخشید " سوند فولی " چیه گوگل کنید بهتون نشونش میده . 

+ I & O میزان جذب و دفع 

  • ۴ نظر
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۴
  • ** آوا **
۱۳
ارديبهشت
۹۵

* این مدت دائم با خودم فکر میکردم چرا نمی تونم مثل سابق بنویسم ؟! نه اینکه حالا مثلا بگم ادعا دارم به نویسندگی . نه ! همون روزمرگی هایی که برای نوشتنشون مشتاق بودم ... حالا دیگه اون اشتیاق در من مُرده . درست ِ کارم سخته و زمانم مثل سابق آزاد نیست ولی خودم به خوبی می دونم وبلاگ نویسی برام چقدر با ارزش بوده و هیچ چیزی جلودار نوشتنم نمی شد . بخش اعظم اون حس خوشایند رو زمانی از دست دادم که بی اعتمادی در من شکل گرفت . از افراد حقیقی گرفته تا مجازی . و باز بخش مهم دیگه ی این رخوت و سستی در نوشتن دقیقا مربوط میشه به ، به فنا رفتن تمام پستهای رمز دارم که به لطف بلاگفا برای همیشه از بین رفتن . نقل و انتقالم به بیان . محدودیت هایی که در بیان هست و اینکه می دونم در نهایت روزی سهم پستهای من در این وبلاگ به انتها میرسه و اونوقت باید برای نوشتن بهای مادی پرداخت کنم . مثل همین حالا که واسه مواردی مجبور به پرداخت مبلغی شدم . با اینکه بیان انتخاب خودم بود ولی باز نتونست منُ اونطور که باید راضی نگه داره . البته ناراضیتی شخصی ازش ندارم . هر چی هست گلایه و شکایت همه ی کارابرانش ِ که تماما مربوط به اون محدودیت های مادیش میشه و لاغیر . وگرنه جورای دیگه شدیدا" تاییدش میکنم . ناگفته نمونه وقتی این دو دلیل ( از دیدگاه من بزرگ ) رو کنار هم میذارم می بینم سومین دلیل این رخوت چیزی نیست جز نبود دوستانی که قبلترها بودنشون ملموس تر بود . البته از بین اونها تعدادی همه جوره رفیق باقی موندن و من هر لحظه شرمنده تر از قبل به محبتشون نگاه میکنم و حتی گاهی با خودم میگم " آوا ! انقدر که اونها بهت محبت دارند و رفیق موندن ، تو براشون رفیق بودی ؟ " ولی خدایی اون بالاست که از هر کسی به قلب و دل و روح آدمها آگاه تره و اون به خوبی می دونه که نبودنهای من همه واسه شرایط بوجود اومده توی زندگیمه ! وگرنه وقت آزاد کمی ندارم . ولی چیزی به اسم دل و دماغ باید باشه که اون نیست . در کل اینطور بگم که دماغم چاق نیست ... 

یه حس دلتنگی خفه کننده همراه همیشگی ِمنه . چیزی که بارها بیانش کردم و هر بار بودند افرادی که از این جمله م ناخوشنود شدن و تصمیم گرفتم دیگه حتی از دلتنگیم ننویسم . حتی یه وقتایی تصمیم گرفتم بیام و امکان درج نظرُ غیر فعال کنم تا هم کار همراهان رو آسون کرده باشم و هم خودمُ از انتظار بودن کسانی که کم هستن و یا حتی نیستن آزاد کنم ولی نتونستم . نه اینکه انجام این کار سخت باشه . نه ! اتفاقا خیلی آسون ِ ولی خب دلم نیومد . چون می دونم تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانم هستن که براشون مهم هستم و نمی خوام به هیچ قیمتی دل اونها رو برنجونم و اسباب نگرانیشون رو فراهم کنم . باری بهر جهت امشب تصمیم گرفتم کمی درد دل کنم . لطفا اگه قمه و دشنه ای به نیت ضربه زدن بیرون کشیدین غلاف کنین . باور کنین تاب و تحمل حرف و سخن شنیدن رو ندارم . 

گاهی اوقات آدم بین ده ها و بلکه صدها انسان زندگی میکنی و در رفت و آمده ولی دلش خوش ِ بودن یکی ِ که باید باشه ، اما نیست . دلخوش بودن به حضور کسی که نیست ، چیزی نیست که به این راحتی قابل درک باشه . نه ؟ پس من اگه می نویسم دلتنگم ، می نویسم دلگیرم ، می نویسم غروبهای این شهر برام خفقان آوره نیاید بگید تو قوی هستی ، تو می تونی . آره من به خوبی می دونم که قوی هستم . به خوبی می دونم که میتونم چون حداقل به خودم ثابت کردم که می تونم . چون تونستم . چون روزی که قدم در راه انتخاب این برهه از زندگیم گذاشتم به خوبی می دونستم که بزرگنرین و سخت ترین خان ِ زندگیم همین حس دلتنگی برای عزیزانم ِ . با دونستن قدم در چنین مسیری گذاشتم ولی این دونستن دلیل بر این نمی شه حالا نگم این خان حال دلمُ بهم میزنه ............... باقی سکوت اجباری ........ 

** امروز با حوصله تمام درایو عکسهامُ دسته بندی کردم . یعنی اگه الان یکی بیاد و بهم بگه فلان عکس کجاست دستشُ میگیرم و صاف می برمش سراغِ همون عکس . این نظمُ خیلی دوست دارم . خیلی وقته دنبال این بودم که فایلهام رو مرتب کنم . یه مرضی دارم که نمی دونم وسواس ِ یا هر چیزه دیگه ای . اگه تعداد آیکون های دسکتاپم از یک ستون تجاوز کُنه باید باید دومین ستونُ کامل کنم . ناقص باشه انگار میخواد بخوردم :)))) یاده طنز دکتر افشار در ساختمون پزشکان افتادم . همسر دکتر افشار " نازنین " از بیماری رنج می برد که حاصل اون بیماری گیر دادن به شرایط ناهمگون بود . مثلا وقتی یه سمت میز وسیله ای بود باید اون سمت دیگه ی میز هم تقارن و تعادل برقرار میکرد :) حالا شده کار من . و جالب تر اینکه الان سومین ستون آیکونهای دسکتاپم نیمه رها شده . دنبال حذف کردن آیکونهای اضافه م ولی هر چی نگاه میکنم می بینم نمی دونم کدوم یکی رو باید حذف کنم :( ملت درگیری های ذهنی دارن اونوقت درگیریهای ذهنی من چیاست :)))) البته در مورد بند دوم عرض کردم . 

*** داشت یادم می رفت . علت اصلی که تصویر بالا رو ثبت کردم ( اطلاعیه ی بیان ) این ِ که بگم ، ظاهرا اینبار بلا از بیخ ِ گوش ِ آرشیو شش ساله ی وبلاگم گذشته . خدا بخیر کنه ... اینبار اگه بخواد اتفاقی بیفته کلا دور وبلاگ نویسی ُ احتمالا خط میکشم :( نه اینکه دلم اینُ بخواد . نه ! همی حالا ذوقم ریز سو سوءی میکنه . اون یه نقطه ی باقیمونده از ذوقم نخشکه صلوات :)))) 

  • ۶ نظر
  • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۱۶
  • ** آوا **
۱۲
ارديبهشت
۹۵

* یکی از سختی های شب کاری اینه که مجبور باشی تهه شب کاری بشینی تو نوبت دندون پزشکی واسه یه کار فسقلی کلی معطل شی ... 

خوابم میاد شدید ....

روز معلم به تمامی معلمان زحمتکش بخصوص آقا محمد خودمون مبارک باشه :-)

همینطور روز کارگر بر همه ی کارگران سختکوش مملکتمون مبارک . قدر زحمت شما عزیزان رو می دونیم . 

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۳
  • ** آوا **
۰۹
ارديبهشت
۹۵

* امشب بعد از سه شب متوالی بی خوابی و در محیط بیمارستان بودن ، همچنان بی خوابم با این تفاوت که الان نه تنها در بیمارستان نیستم بلکه در منزلی متفاوت سکنی گزیده ام ....

بله!!!طی یه سفر کاملا یهویی امشب سرم رو روی بالش خودم گذاشتم و زیر پتوی گرم و نرم خودم خوابیدم اونم کجا؟ در پاریس کوچولوی خودم. یه همچین آدم خوشبختی هستم :-) یه آدم خوشبخت در چهارمین شب زنده داریش به سر می بره . راستی ما برای خوابیدن چیکار میکردیم که من الان یادم رفته ؟؟؟ گوسفند می شمردیم ؟؟؟ تو رویاها سیر میکردیم ؟؟؟ 

  • ۷ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۲۵
  • ** آوا **
۰۶
ارديبهشت
۹۵

* نمیدونم بگم خوشختانه یا بگم بدبختانه .... خلاصه ی کلام بیمار مذکور آقا محمد نبوده ، بلکه آبجی کوچیکه ش بوده که روز شنبه تحت عمل جراحی سنگینی که حدودا چهار ساعت و نیم طول کشید ، بعد از اونهمه انتظار و چشم براهی تک تک اعضای خونواده ، دکتر با ابراز خرسندی از نتیجه ی عمل ما رو بی نهایت خوشحال کرد. تا به این لحظه هنوز بستری و از ترخیص فعلا خبری نیست .  این بند صرفا جهت روشن سازی ابهامات ایجاد شده هست و مخصوصا اینکه در مواردی فکر کردن مشکل مربوط به محمد. بهر حال از توجهتون ممنونم. شکر خدا حال عمومی بیمارمون خوبه و انشالله خوبترم میشه . 

امشب من در سمت همراه بر بالین بیمار مذکور ادای وظیفه میکنم . با خودم فکر میکنم واقعا ما چه آدمهای با شعوری هستیم. خودم و بیمار مظلومم رو با (بعضی از ) بیمارها و همراهان بخشمون که مقایسه میکنم واقعا برای بار هزارم میگم فرهنگ داشتن چیز خیلی خوبیه . متاسفانه حمیده خیلی زود تحت تاثیر عوارض بعده عمل دچار ترشحات شدید ریوی شده که مستلزمه حرکت بیشتره. تشویقش کردم که راه بره. درن (لوله ی مخصوص جهت تخلیه ترشحات محل جراحی) رو کلمپ کردم و با کمک از تخت خارج شد . دستشو گرفتم و چند دوری توی بخش قدم زد. تشویقش کردم به سرفه کردن. در نهایت قسمت بیست و ششم شهرزاد رو دید و مسکن گرفت و خوابید انطفلی انقدر ریه ش ترشح داره که به حالت نیمه نشسته خوابیده :-(

حالا چرا میگم فرهنگ چیز خوبیه؟!چون وقتایی که مثلا من بالین بیمار بدحالی هستم یه همراه دیگه میاد میگه بیا سرم مامان رو جدا کن راه بره. میگم کمی صبر کن این بیمار حالش خوب نیست میام. نرس بعدی رو میبینه بهش میگه تو بیا همکارت که بین بیمارها بده و خوبه میکنه . این یه مثال ساده از بی فرهنگیه. چون ما اولویت کارهامون رو به خوبی بلدیم. میدونیم تاخیر چه کاری چه عواقبی داره. حالا همون همراه شاکی میشه و میگه شماها جای ما نیستین درکمون کنین. خب الان ما جای اون . البته این صرفا یه مثال خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده ست . صرفا جهت درک وضعیت موجود مطرح شده :-) 

دیشب شبکار بودم ، امشبم اینجا شبکارم ، فردا شبم باز بیمارستان خودمون شبکارم. به نظرتون ازم چیزی باقی می مونه؟ با توجه به اینکه علائم شدید یه سرماخوردگی ناخونده با دوز بالا در من حلول کرده. همین الان تب دارم. باقی علائم بخوره تو فرق سرم. اینم شانس من ...

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۸
  • ** آوا **
۰۴
ارديبهشت
۹۵

* او مدتی از درد کمر بخصوص پهلوها و باز هم بخصوص درد اول صبح شکایت داشت که پیرو همین دردها جهت پیگیری نزد متخصص کلیه مراجعه کرد و از او اصرار که درد کلیه هست و از دکتر انکار که این درد مربوط به ستون فقرات هست و لاغیر . با اصرار او ، دستور سونوگرافی کلیه و مثانه و مجاری ادراری نوشته شد و خیلی زود با جواب کتبی در مطب منتظر نظر دکتر ماند. بله ! کلیه ی چپ علاوه بر بزرگ شدن و هیدرونفروز ، مملو از سنگهایی به قطر بیشتر از چهارده میلیمتر طوری روی هم سوار شدند که انگار دیوار چین دومی شکل گرفته باشد ، بعلاوه ی تنگی مجرا .... نظر دکتر مذکور : جراحی در فلان بیمارستان . خلاصه که  بعد از کسب تکلیف از چند فوق تخصص جراح کلیه شنبه (امروز) صبح او جهت جراحی باز کلیه ی چپ در فلان بیمارستان بستری میشه. ا

لتماس دعا برای "او" لطفا ....

  • ۴ نظر
  • شنبه ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
  • ** آوا **