MeLoDiC

بایگانی بهمن ۱۳۹۶ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۴
بهمن
۹۶

من که می گویم 

وقتی عاشق شدی 

باید روزی هزار وعده دوستش بداری

هزار وعده قربان صدقه اش بروی

صدایت کرد ، با تمام وجود و جانت بگویی " جان دلم" 

همیشه آغوشت را برای دلتنگی هایش باز کنی 

مبادا شوی کوله بارش

باید شوی آرام جانش

مبادا از قصد برنجانی

باید دلیل خندیدنش باشی

باید طوری باشی که وقتی 

از خستگی های زمانه به آغوشت پناه آورد 

یک دفعه و یکجا 

در آغوشت همه را فراموش کند 

پا به پای هم پیش بروید

تازه آنوقت است که قشنگی های زندگی را میفهمید

چه دنیای زیبایی داریم و 

خیلی هایمان خودمان را از آن محروم کردیم ...! 

 [متن کپی ]

* اگر نوشته های بالا براتون ملموس بود ، اگر کلمه به کلمه ش رو تجربه می کنید پس شما یک آدم خوشبختید .

* یـکروز اسکرین شاتی از نوشته هاشون رو دیدم . اسم عشق خودش رو " لعنتی جان منی [قلب]" سیو کرده بود :) و جالب اینجاست خودش می خوند " لعنتی ، جانِ منی "

به نظر من اون " لعنتی " عاشقانه ترین کلمه ی ممکن بود برای کسی که بشه صاحب تمام روح و جسم و احساست :) 

  • ۲ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۲۴
بهمن
۹۶

* چـند شب قبل داشتم به ماجرایی فکر میکردم که در یک زمان و مکانی برای ساعاتی فکرم رو مشغول کرده بود . بدجور ... 

ولی جالبه هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر یادم اومد ( بهتره بگم اصلا یادم نیومد) که سر چه موضوعی اون اتفاق افتاد . آقا ما هی فکر کردیم و به نتیجه نرسیدیم که نرسیدیم . اصلا انگار یه بخشی از ذهن و مغزم با هم دیلیت شده بود . تنها درس مهمی که از این سردرگمی گرفتم این بود که ما آدمها گاهی یه سری از افراد رو تو زندگی خودمون خیلی بزرگ می کنیم . در واقع نه اینکه اونها بزرگ باشن . نه !!! ما اشتباها بزرگشون می کنیم، بعد یهویی مثل یه بادکنکی که بادش کم کم می خوابه هی کوچیک و کوچیک و کوچیک تر میشن و در نهایت می بینی بود و نبودشون با هم فرقی نداره . که اگر داشت حداقل بعده این همه فکر کردن یادت میومد سر چه موضوعی تصمیم گرفتی دیگه نباشه . 

خلاصه ی کلام اینکه " در دوستی ها [حتی ] ، واقع بین باشیم " .

من که تصمیم گرفتم دیگه روی هر کسی اسم دوست و رفیق نذارم . و یادم باشه ارزش هر کسی به خودش برمیگرده و نه واسطه ها . تامام ... 

** پـیرو پست قبل ( بند وسطش البته ) : خرج ماشین بیشتر از حد انتظارم بود و جالب اینجاست من هنوز ماشینم رو دوست دارم و براش خوشبو کننده هم خریدم حتی :) 

*** بـیمارستان ما هر سال برای راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس از در اصلی بیمارستان اتوبوس میزاره برای ایاب و ذهاب پرسنل جهت این واجب شرعی :) اون بین هر از گاهی کارت هدیه ای هم به شرکت کنندگان تقدیم میکنن تا راهپیمایی ها گرم و پرهیجان باشه و تعداد شرکت کنندگان بیشتر و بیشتر . مدیونین مدیونین فکر کنین من تا بحال شرکت کرده باشم ( کلا از وقتی فهمیدم [شنیدن نه ! فهمیدن ! من به راحتی هر چیزی رو قبول نمیکنم مگر اینکه بهم ثابت بشه] پرسنلی که در نماز جمعه شرکت میکنن بهشون اضافه کاری تعلق میگیره اونجا هم دیگه نرفتم و نمیرم ) ! اونوقت امسال هدیه ای ندادن که هیچ حتی اتوبوس هم نذاشتن و اذعان داشتن که با توجه به احتمالاتی که در رابطه با شلوغی مخالفین میدن هیچ گونه مسئولیتی رو متقبل نمیشن . 

**** بـچه ی یکی از اقواممون به آمریکا میگه آملیکا ! اونوقت از همین حالا بهش یاد دادن که تو راهپیمایی ها بلند بگه ملگ بل آملیکا . طفل ِ خدا هنوز نمی دونه بغیر از شعار راه های بهتری هم برای پیشرفت و خودساختگی و استقلال هر کشوری هست .

  • ۱ نظر
  • سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۲
  • ** آوا **
۲۱
بهمن
۹۶

* تـو سرویسم در راه برگشتن به خونه. خسته م. خسته ی شب کاری و البته کلی فکر آشفته که مثل یویو توی سرم بالا و پابین میره. جدیدا برای نوشتن توی وبلاگم دچار مشکل شدم. شاید واسه خاطر این هست که زمان کمتری رو توی خلوت خودم تنها هستم. نمیدونم! میشینم پشت سیستم تا بنویسم ولی یهویی میبینم حسش نیست ... 

** بـه لطف برف شدیدی که چند روز قبل باریده و به لطف جهالت و بی تجربگی من و البته کم لطفی اطرافیان آگاهم ماشین دچار یه خرج اساسی شد و الان در تعمیرگاه به سر میبره. تصمیم گرفتم از این به بعد حتی جای بنزین تو باکش هم ضد یخ بریزم  :-))) الان خنده های من نشان از سرخوشیمان است :-))))

*** از چهارشنبه یاس به اتفاق باباش اومدن کرج و درست همین چند دقیقه قبل از مدرسه تماس گرفنن که چرا دخترمون یاس مدرسه نیومده:-) خلاف ملت سنگین شده والا اون زمان ما یا غیبت نمیکردیم یا اگرم قرار به غیبت بود لزوما باید حضوری والدین اقدام میکردن برای اطلاع به اولیای مدرسه. اونوقت این پدر و دختر حتی زحمت یه تماس تلفنی رو نکشیدن. واقعا عجب دوره و زمونه ای شده :-)))

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۸
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۶

* Room [اتاق]

ژانر : درام 

محصول مشترک کانادا و ایرلند بریتانیا -2015

کارگردان : Lenny Abrahamson

بازیگران :                                        

Brie Larson...Ma

Jacob Tremblay ... Jack

Sean Bridgers ... Old Nick

Wendy Crewson ...Talk Show Hostess

فیلم قشنگی بود و من خوشم اومد . تمام مدت زمانی که فیلم رو تماشا میکردم احساس خفقان داشتم و اینکه چقدر راحت میشه دنیای دیگران رو تا این اندازه محدود کرد .

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۱۹
  • ** آوا **
۱۲
بهمن
۹۶

* دیشب خیلی دلم هوای روژین رو کرده بود . رفتم به وبلاگش سر زدم . نوشته هاش رو کمی مرور کردم . به پیج آبجی خانوم ( خواهرش) سر زدم و عکسهاش رو نگاه کردم ، محو زیبایی لبخند بی نظیرش شدم و در آخر انقدر به صداش گوش کردم تا کم کم چشمام سنگین شد و خوابیدم . یه سری آدمها خیلی یهویی میان تو زندگیمون . کم کم عزیز و عزیزتر میشن و باز خیلی یهویی ترکت میکنن . طوری که انگار هیچ وقت نبودن . روژین یکی از همون آدمها تو زندگی من بود . چطور یک آدم می تونه انقدر با ظرفیت باشه ؟ چطور می تونه انقدر راحت با این همه درد و رنج باز بیاد و از مهربونی بنویسه ؟ دلم برات تنگ شده روژین ! من هر روز با افرادی از جنس بیماری تو سر و کله میزنم . به خیلیهاشون وابسته میشم و همین حالا که دارم اینا رو تایپ میکنم نگران یکی از اون ناب ها هستم . خدایا تو فکر کن من بنده ی زبون نفهم تو هستم که جز با معجزه قانع نمیشه . بیا و یه بار دیگه واضح و روشن معجزه کن ...# خانم حسینی عزیز :(

** چـند شب قبل تو راند بخش بودم که وارد اتاق 26 شدم . دیدم هر دو بیمار اون وقت شب روی تخت نشستن رو به روی هم و در حال گفتگو هستن . پرسیدم مشکلی دارین که بیدارین ؟ خندیدن و گفتن نه داریم درد دل میکنیم . صبح رفتم سراغشون دیدم مونا با لبخندی ملیح گفت خانم ( فامیلیم) داشتیم پشت سر شما غیبت میکردیم . گفتم چطور ؟ گفت با ایشون ( هم اتاقیش) میگفتیم چقدر شما مهربونی . ایشون میگن این خانم حرف ندارن هیچ وقت یادم نمیره شب یلدا چقدر با صبوری کارای من و بغل دستیم رو انجام میدادن و سعی میکردن قانعمون کنن که مشکلی نیست . راستی روزتون هم مبارک :)# مونا ق...ن

بارها گفتم و باز هم میگم ! روزی که من لبخند رضایت رو روی لب بیمارام نبینم و از بخش بزنم بیرون تمام روز غمگینم . 

و اجر شغل من دعای همون بیمارهاست ! امیدوارم که هیچ کسی مریض نباشه ...

*** مـتاسفانه دیروز یکی از جوونهای شهرمون تو سانحه ی تصادف فوت کرد . از دیروز تا بحال تو فکر مادرشم . اون تنها پسر و فرزند این زن بود ! مادری که دنیا دنیا امید و آرزو رو امروز همراه با پسر جوونش به گور سپرد :(((( 

#امیرحسین عزیز روحت شاد 

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۸
  • ** آوا **