از تنوع زیاد مغزمان متلاشی می شود ...
محبت زیادی اونم از نوع بی مورد و بیجاش باعث میشه طرف بهت شاخ بزنه !!!
این روزها ، کار ما هم شده هدف همون شاخ قرار گرفتن ...
به قول یکی از پسرای فامیل یارو این همه محبتی که تو فامیل ما یه جا دیده بود ، عمرا تو کل عمرش ندیده بود !!!
راست میگه ! اعصابم این روزها بهم ریخته هست و اصلا حس و حال آپ کردن نداشتم ...
دعا کنین مشکلمون زودتر حل شه !
به مامان میگیم غصه نخور همه چی درست میشه ... !!!
تو جوابمون میگه غم از دست دادن داداشم انقدر داغونم کرده که این یکی در برابرش هیچه !
+ روزهای اورژانس هر روزش با کلی ماجرا گذشت و تموم شد . دیگه به عنوان دانشجو تو بیمارستان شهرمون مشغول نیستم . بیمارستان شهرمون رفت تا وقتی به عنوان طرح مشغول به کار شم ! به قول خانوم " مینایی " رفتی تا هم لباس شی و برگردی خدا به خیر بگذرونه !
+ دو روزه که یه چیزی رو فهمیدم ! وقتی دلت با کسی باشه و به هر دلیلی قسمت هم نباشین ، وقتی طرفت میره ازدواج میکنه ( بدون اینکه حتی بدونه تو دوسش داشتی ) بعد از گذشت سالها هنوز فراموش نمیشه و سرنوشتش برات مهمه ! دلم براش سوخت وقتی از من حالشو پرسید و من فقط تو جوابش گفتم حالش خوبه ! با اینکه می دونستم دلتنگیه اون چیزی فراتر از یه احولپرسیه ساده ست ! ولی چه میشه کرد ؟
+دیشب خونه ی یسنا اینا بودیم و جای همگی سبز آبجی بزرگه و شوهر و پسرش هم بودن . قرار بود برای شام برگردیم خونه که به پیشنهاد محمد موندگار شدیم و شام جوجه کباب دعوت محمد بودیم . البته زحمت پخت برنج با یسنا بود ! گفتم تا یه وقتی شاکی نشه ...
+ اون پسر بچه بود که گفته بودم تصادف کرده بود و از اقوام دور مامان اینا بود ؟! بعد از چند روز فوت شد ! خدا به خونوادش صبر بده ...
+ دو روزه دستم درد میکرد و بسته بودمش ولی دیشب محمد گفت روغن خرس بمال و بانداژ کن ! دیشب انجام دادم و شکر خدا امروز درد نداره
+ چقدر پراکنده می نویسم !!!
+ آهان ! دیروز تو مراسم سالگرد حاج عیسی خدا بیامرز (یکی از پیر مردهای محل مامان اینا ) یه آقایی رو دیدم به اسم حیدر ! کنار بابام ایستاده بود و باهاش حرف میزد . رفتم با باباجون احوالپرسی کنم ، بابام منو به اون آقا معرفی کرد . حالا خودتون تصور کنین ، من نمیدونستم اون آقا کیه ولی اون بچگی هامو یادش بود ! کلی خجالت کشیدم ! حالا خاطره ای که از بچگیم تو ذهنم هست و دیروز فهمیدم با اینا بوده براتون میگم .
+ هوای شهرمون به شدت بهاری و مطبوعه ! تو آف کارورزی هستیم و من و مریم باید برای جبرانی دیالیز بریم بیمارستان . امروز هنوز از رختخواب بیرون نیومدم دارم مراحل پرایم دستگاه دیالیز رو با خودم مرور میکنم که فردا کمتر سوتی بدیم ، که محمد میگه چی میگی با خودت ؟! خل شدم آیا ؟!
+ آخره هفته چهلمه دایجونمه ! امروز قراره برای مزارش سنگ بذارن ! خدا به دل خونوادش صبر بده .
- يكشنبه ۹۰/۰۳/۱۵