چهلم هم تموم شد ! به همین راحتی ... :(
دیروز مراسم چهلمه م... دایجون بود و الحق به شکل آبرومندانه ای برگزار شد ! داغ از دست دادن دایجون یه بار دیگه تازه شد و کلی بی تابی و شیون ... ! وای ! این مرد چه دلهایی رو که تصاحب نکرده بود . وقتی روحانی مجلس اونطور ازش حرف میزد واقعا به اینکه این مرد دایی من بود افتخار میکردم . دیروز با فامیل کلی از خاطراتش رو باز مرور کردیم ... همش با لبخند بود و حسرت نداشتنش ! خدا رحمتش کنه ، انشالله که روح هر دو تا داییام شاد باشه و همینطور پدربزرگ و مادربزرگم !
بعد از شام ی... دایجون خواست تا همه بشینن تا مطلبی رو بیان کنه ! حدس میزدم چی باید باشه . همه نشستن و کاملا هم ساکت بودن . حرفهایی زده شد که همش بحق بود . اولیش در آوردن لباس مشکی بود که من واقعا بهم ثابت شد بد یمن هست ! و هیچ دلیلی نداره وقتی بیان شده خوندن نماز با لباس مشکی کراهت داره بخوای یه مدت طولانی مشکی پوش باشی که مثلا بگی من عزادارم . غم درونیه ما با پوشیدن لباس مشکی هیچ وقت تسکین پیدا نمیکنه و دلمون رو شاد نمیکنه جز اینکه روحیه ی اطرافیان خودمون رو کسل و خسته کنیم ... مخصوصا که دو هفته دیگه عروسیه پسر داییمه ( داداش یسنا ) و همه مون دلمون میگیره که عروسیش مصادف شده با فوت یکی از بهترین افراد خانوادمون . خب مسلما هم پسر داییم و هم خانومش دوست داشتن بهترین عروسی رو برای خودشون فراهم کنن ولی خب متاسفانه از دست دادن عزیز و دل شکسته ماها کمی شرایط رو سنگین کرده . هر چند م..دایجون خودش تا وقتی زنده بود این رو بی دلیل می دونست که برای عزایی که پیش اومده مجلس جشنی برگزار نشه یا حتی به شکل سنگین و خشک برگزار شه ! ایکاش تا وقتی بود کمی اینو بهتر تو مغزمون فرو می کرد تا حداقل عروسی اینا هم به خوبی برگزار میشد .
به هر حال دیشب آخره شب خداحافظی افراد با هم حال و هوای دیگه ای داشت و زن دایی (ز) یه تشت بزرگ رو روی سرش گرفته بود و همه مون رو برد تو حال و هوای سورتان عروسی و کمی دلمون باز شد ...
به قول داییم دو هفته دیگه عروسی در پیش داریم و بعد از اون هم عروسی ها ! و قرار نیست فوت دایجونم که بودنش همیشه مکمل شادی ما بود این روند رو مختل کنه و تجربه هم بهمون ثابت کرد یک سال عزادار موندن برای عزیزی که از دست دادیم و هی به تعویق انداختن مراسم های ازدواج و جشن عقدها و مجالس عروسی هیچ فایده ای نداره ! شاید ما دلمون بخواد روند زندگی رو تو دستمون بگیریم ولی در نهایت باز این خداست که همه چیز رو همونطور که مد نظرشه پیش می بره ! خدایا شکرت ...
بگذریم ! پریشب تو اتاق حباب دراز کشیده بودم و برای خودم فکر میکردم که دیدم ی... دایجون درب رو باز کرد و تو چارچوب درب قرار گرفت و گفت " آوا کنکورتون کی برگزار میشه ؟" گفتم امشب قراره برم سایت تا اطلاعیه رو بخونم ! چطور مگه ؟ گفت هیچ میدونی پنجشنبه دومه تیر ماه شیفت عصر برگزار میشه ؟
وای ! منو میبینی ! یعنی درست زمانی که کل فامیلمون تو مجلس عروسیه پسر داییم جمع هستن ، من و دختر داییم سر مجلس آزمون هستیم ... اولش کمی شوکه شدم ولی بعدش دیدم چاره ای نیست ! اومدم بیرون دیدم همه خبر داشتن جز من ... کلی مسخرم کردن . یه لحظه چهره ی دایجون اومد جلو چشام که می خنده و همراه با لبخند یه اخم شیرینی هم به چهر داره و میگه " شمام پاک شورشو درآوردین " وای ، چقدر برای این حرفهاش دلم تنگ شده ...
خب اینم از عروسیه پسر داییم ! یعنی من و دختر داییم تا حدودای ۵ - ۵:۳۰ سر ازمونیم و بعدش تازه باید از رشت برگردیم شهر خودمون :) چه شود !!!
+ شکر خدا یه روزنه ی امیدی برای کار برام باز شده ! دعا کنین که شرایط خوب پیش بره و بتونم نتیجه ی زحمات خودم و خونوادم رو ببینم
+ ای تُف به روحت (!) بلاگفا که قالب وبلاگمو پروندی ! این جناب علی شیرازی اصلا معلوم نیست داره چه کار میکنه ! الان تازه فهمیدم قالبم پرید
- جمعه ۹۰/۰۳/۲۰