بد نیست گاهی برای دل دیگری خرید کنی ...
بی خیال دنیا برای خودم تو خونه نشستم که می بینم یکی هی می کوبه به در ! اول فکر میکنم شاید یاس باشه که از خونه ی مامان اینا اومده ولی وقتی میرم پشت چشمی درب می بینم یه خانومیه که قدش کاملا خمیده شده و کمرش زاویه ی ۹۰ درجه تشکیل داده !
درب رو باز میکنم و اینبار می بینم میاد سمت من و نزدیک تر میشه ! یه پیرزن خمیده با یه ساک زنبیلی پلاستیکی که داخلش پر از شیشه ی ماسته ! به محض اینکه میرسه به من کلی قربون صدقم میره و میگه ماست بخر ! دلم میشکنه و اصلا دوست ندارم دست رد به سینه ش بزنم ... ولی من که اصلا ماست محلی استفاده نمیکنم ... بهش میگم مادرجان ما ماست محلی نمیخوریم . قسمم میده و میگه مریض دارم تو رو به جان عزیزهات بخر ! یهویی می ترسم ... از اینکه میگه مریض داره و منو به جون عزیزام قسم میده می ترسم ... پیر زن سه طبقه رو اومده بالا به این امید که یکی ازش ماست بخره ! از اینکه به چه امیدی اومده دلم هری میریزه !
میگم باشه چند لحظه بمون میام ... برمیگردم و از تو کیفم یه مبلغی رو برمیدارم . میخوام بهش بدم ولی می ترسم بهش توهینی قلمداد شه ! یه شیشه ماست کوچیک ازش میگیرم و پول رو بهش میدم . دست میبره تا از زیر چادرشبی که به کمرش بسته پولشو در بیاره تا باقیش رو بهم برگردونه . دست میبرم سمت دستش و میگم نمیخواد ! باقیش برای خودت ... نگام میکنه و میگه ایشالله خیر از جوونی و قشنگیت ببینی ! لبخندی میزنم ... جرات نمیکنم که دعوتش کنم داخل ولی ازش میخوام بمونه . برمیگردم و یه لیوان شربت آبلیمو براش درست میکنم و بهش میدم . اونم یه نفس تا تهش رو میخوره و باز برام دعا میکنه ... یه نگاه به سر تا پام می ندازه و میگه خدا ازت راضی باشه و آروم ساکش رو بر میداره و پاهاش رو میکشه روی سنگفرش راه پله و میره که از پله ها بره پایین ...
همینجور که من مشغول تایپه این متن هستم صداش از داخل کوچه میاد که زنگ آیفونه خونه ی روبه رویی رو زده و یه صدای " کیه ؟ " از آیفون . تو جوابش میگه مادرجان ماست نمیخری ؟! به خدا مریض دارم ... و خانومه از همون پشت میگه " نه "
+ شیشه ی ماست هنوز روی اپن باقی مونده و میدونم خورده نمیشه! ولی یه جورایی دلم راضیه به خریدنش ...
- چهارشنبه ۹۰/۰۳/۱۸