یه روز مثل خیلی از روزهای خدا
امروز بخش مثل میدون جنگ بود . انقدر بیمار بستری شده بودن که دیگه اتاق بستری خانوم ها و آقایون مشترک شده بود ... وای ! تصادفی پشت تصادفی !
از شانس بدم فقط من بودم که اتیکت داشتم و هم پرسنل و هم بیماران و همراهان دم به دقیقه اسم منو صدا میکردن ... آخه چند نفر به یه نفر ؟؟؟
بعدش اینکه هر بیمار چند تا همراه داشت و وقتی می خواستم خودمو به تخت بیماری برسونم باید از بین این همه جمعیت لایی می کشیدم و میرفتم و هی به این می خوردم و هی به اون یکی ... یه بارم پام گیر کرد به ویلچر که نزدیک بود نقش زمین بشم
امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که یه دونه بیمارستان واقعا برای این شهر هر چند کوچیک جوابگو نیست !
به هر شکلی که بود ۶ روز واحد تحت نظر اورژانسمون تموم شد و از شنبه میریم تزریقات و ای کی جی ! دیروز برای اولین بار تو بیمارستان لباسم به خون بیمار آغشته شد و وقتی می خواستم آماده شم که بیام خونه بقیه همراه ها یه جور خاصی نگام میکردن ... شاید با خودشون میگفتن این یارو چقدر کثیفه ! من که همچین حسی نداشتم
راستی قابل توجه یسنای عزیز ! امروز دختر نیلوجون تو بخش بستری بود . جزئیات رو بعدا برات میگم
با کلی تاخیر روز زن و روز مادر رو به تموم خانومهای خوب ایران زمین تبریک میگم .
۹ سال قبل روز تولد حضرت فاطمه الزهرا (س) مادر شدم ! پس به خودم یه تبریک ویژه میگم . با این حساب اگه به تاریخ قمری بگیریم پریروز تولد یاس نازه منم بود
البته بگم ! با این که دو روز پشت سر هم به من تعلق داشت ( تولد و روزمادر ) هیچ کادویی دریافت نکردم به جز یه دونه وبکم
+ فردا تولده روشنک عزیزمه ! ازتو خواهش میکنم برید بهش تبریک بگیم بچه مون افسردگی گرفته
روشنک جونم تولدت ۶۵۸ سالگیت مبارک باشه ننه جون ! وای یهویی یاده اون خانومه تو بخش داخلی افتادم . همونکه اسمش روشنک بود و تو می گفتی میری اسمتو عوض میکنی ! یادته چطور نشسته بود جلوی درب اتاق و دستشو زده بود زیر چونه ش و به رفت و آمدهای بخش نگاه میکرد ؟
چقدر اون روز از کار این موجود عجیب خندیدیم ... یادش بخیر ! دیگه داریم به روزهای آخر با هم بودنمون می رسیم . دلم خیلی می گیره وقتی میدونم چقدر سخته باز بتونیم دور هم جمع شیم . دوستون دارم ( این بخشش مربوط به همکلاسیام بود ... مخصوصا به گروه سوم کارورزی )
- پنجشنبه ۹۰/۰۳/۰۵