کارامون گره خورده !
چند روز دیگه مراسم عروسیه پسر داییمه ! داداش یسنا ... با این اتفاقی که برای دایجونم افتاده ( می شه عموشون ) کلا دل و دماغ عروسی برامون نمونده !
درسته که میگن عزا و عروسی برادر همدیگه هستن ولی خداییش بگیم ، زور عزا می چربه به هر چی عروسی و شادیه ! باید برم هم برای خودم و هم یاس خرید کنم ولی اصلا حوصله ش نیست . الان رسیدم به دقایق نود و هنوز هیچ کاری نکردم . حالا قراره اگه خدا بخواد فردا با مامان و یاسی بریم برای خرید بلکه چیزی نظرمون رو جلب کرد و خریدیم !
چند وقته شدیدا احساس میکنم افسرده شدم و دلم یه مسافرت توپ میخواد . به کسی نگینا ! از نوع مجردیش ، مثلا دانشجویی ! خدا نگذره از باعث و بانیش که باعث شدن ما برای اردوی شیراز نتونیم حتی برای قرعه کشیش اسم بنویسیم . آخرین ترم حقمون نبود اینجوری کنن باهامون . به هر حال به مسئولین ذیربط اعلام خطر میکنم . آوا در حال نابودی و انهدام است از بی حوصلگی
امروز بعد از ناهار قرار شد بریم خونه ی خالجون تا باقالی که برامون چیده بود رو بگیریم . وقتی رسیدم دیدم مامان هم اونجاست و البته خوده خاله جون رفته بود سر زمین کشاورزی . هیچ ! به اتفای دختر خالم و دخترش و شوهر خالم و پسر خالم کمی گفتیم ، غصه خوردیم ، غیبت کردیم ، خندیدیم و عصبانی شدیم ... به هر حال وقت گذشت ! غروبی داییم تماس گرفت که برن برای عیادت دختر خاله ی مامان اینا ، که مامان زرنگی کرد و باهاشون رفت .
یاسی هم از ناهار گرفته بود که ببریمش رامسر . هر کاری کردیم محمد راضی نشد و بچه دو ساعتی بغض کرده بود و از اتاق بیرون نیمومد . بعدش دیگه محمد دلش به حالمون سوخت و غروبی رفتیم رامسر و بچه کلی با وسایل بازی کرد ( ماشین برقی و دو بار اختاپویس و یه بار هم با باباش چرخ و فلک سوار شد ) و من هم نگاشون میکردم و میخندیدم . شام هم ساندویچ خوردیم و در نهایت ۱۰:۳۰ برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و بعد بردیمش خونه ی مامان اینا
+ اسمس معز/ذل بزرگی شده ! مامور چرخ و فلک تا صندلی محمد و یاس می رسید پایین می رفت تو گوشیش و یا اس میداد و یا می خوند و وقتی سر بلند میکرد اینا از سکو دور شده بودن . بعدش یه آقایی اومد ازش پرسید چرخ و فلک چند دوره ؟ گفت سه دور . ولی نشون به این نشون که یاس و باباش هفت دور چرخیدن
- دوشنبه ۹۰/۰۳/۱۶