دو روز گذشته
جمعه ۶ خرداد ماه
صبح تا حدود ۱۰:۳۰ می خوابیم و بعد که بیدار میشیم طبق معمول با یه سئوال سخت مواجه میشیم !
* کجا بریم ؟ اصولا این سئوال توسط یاس مطرح میشه ! این بار از محمد می خوایم که برای ناهار بریم به دل طبیعت . اونم قبول میکنه ... بعد میگه کجا ؟ من گفتم بریم دالخانی ! دیدم میگه الان شلوغه ! نمیدونم چرا یهویی حالم گرفته شد ! گفتم خداییش اگه همین الان دوستات و همکارات بهت زنگ بزنن بگن محمد بریم دالخانی بازم میگی شلوغه ؟ اینو که گفتم گفت باشه بریم ولی بعدش خودم به دلایلی پشیمون شدم و گفتم بریم همین دوهزار سه هزار خودمون .
خلاصه تندی برنجو آبکش کردم و وسایل رو آماده کردم و راهی شدیم . سر راه هم قرار شده بود کباب کوبیده بخریم و سه تایی بزنیم به دل جنگل ! دیگه تا کاملا مهیا بشیم حدودای ۱ شد . بر خلاف تموم وقتها که یه جایگاه مشخصی در سه هزار داشتیم اینبار جامون رو عوض کردیم و یه جای جدید رفتیم همون اول کاری چادر زدیم و بعدش ناهارمون رو خوردیم . بنده خدا یاس حوصله ش سر رفته بود و هی میگفت ایکاش تنها نمیومدیم ما هم برای اینکه اون خسته نشه گفتیم سه تایی نقطه بازی کنیم . اونم از شانس یاس همش یا من امتیاز میاوردم یا محمد هر چی هم میگفتم آقا به بچه چند تا امتیاز بده میگفت نمیدم ! خودش باید امتیاز بگیره ... خلاصه کمی غُر زد و در نهایت این من بودم که برنده شدم ...
بعد کمی دوز بازی کردیم که این بار به دلیل اینکه فکرم متمرکز نبود اکثرا می باختم و به این نتیجه رسیدم برم کمی بخوابم . کمی که دلم گرم رفته بود و چشمام سنگین شد یهویی دیدم این دوتا دعواشون شده و داد و بیداد میکنن ! از خواب بیدار شدم و دیدم سر اینکه برن قدم بزنن بحثشون شده و یاس میگه بریم قدم بزنیم و باباش میگه نه ! یاس رو کمی بغل کردم و کنارم دراز کشید ولی بچه اصلا آروم و قرار نداشت و همش میگفت یا بریم بازی یا بخوریم ! کمی چیپس و پفک و آجیل خورد و در نهایت بلند شدیم و چادرو جمع کردیم و وسایلمون رو داخل ماشین بار زدیم و سه تایی رفتیم که قدم بزنیم . کمی دورتر از ما چند تا جوون بودن که داشتن با هم بازی میکردن . اسم بازیش نمیدونم چی بود ولی خب با کمر بند همدیگرو میزدن و کلی هیجان داشت . ما هم نشستیم و نزدیک یه ساعت بازیشونو تماشا کردیم و یاس هم فقط می خندید . نامردها بدجوری بی رحمانه همدیگرو میزدن
حدودای ۶:۳۰ بود که راه افتادیم سمت خونه و بین راه هم رفتیم قلعه گردن و کمی هم اونجا موندیم . به محض برگشتن یاس رو بردم حموم و بعد هم شام درست کردم و بعد از شام رفتیم یاس رو گذاشتیم خونه ی مامان اینا و خودمون هم کمی موندیم و برگشتنی آبجی بزرگه رو هم با خودمون آوردیم رسوندیم خونشون . ض... دایجون هم خونه ی مامان اینا بود و هی پشه می کشت !
شنبه ۷ خرداد ماه :
امروز اولین روزمون تو واحد تزریقات و ای کی جی بود و نسبتا هم شلوغ بود . یکی از دخترای اقوام دور واسه معده درد بیمارستان بستری بود که برای ساعت صبحونمون رفتم و بهش سر زدم . برای امروز باید می رفت آندوسکوپی و شدیدا هم گشنه ش بود و باید ان پی او باقی می موند . سر ظهری هم محمد اومد دنبالمو اومدیم خونه ! به محض ورود به خونه مشغول آماده کردن ناهار شدم و بعد از ناهار هم خوابیدم ! غروبی هم آماده شدیم و رفتیم سر مزار ! بین راه به یسنا زنگ زدم گفت داره از سر مزار میره خونه ! گفتم زودتر برو شام درست کن برامون البته بماند که فحش هم خوردم ازش . دیگه تا حدودای ۱۲:۲۰ نیمه شب خونشون بودیم و تازه از راه رسیدیم .
مدرسه ی یاس تعطیل شده و محمد هم درگیر امتحانها و تصحیح اوراقه . منم که میرم بیمارستان و برای همین مامان گفت که یاس رو بفرستیم خونه شون و از دیشب اونجاست ولی هر روز بیش از ۲۰ بار زنگ میزنه و آمار میده و میگیره
- يكشنبه ۹۰/۰۳/۰۸