ما سه دونه خواهر همراهه برادر ... :)
+ سه شنبه اول آذرماه :
غروب فهمیدیم که رهاجون اینا اومدن خونه ی مامان ! تماس گرفتیم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم . بدو ورود اون مانی نازمو کلی بوس بوسش کردم و خوردمش ...
برای فردا آف هستم . و قرار شد بعد از شام رها اینا با ما بیان خونمون ! برای فردا ناهار می مونن . باباجون اینا هم ناهار میان پیشمون .
تا پاسی از نیمه شب بیدار بودیم .
+ چهارشنیه ۲ آذرماه :
صبح نسبتا زود بیدار شدم ! البته با صدای مانی که یکسره " آله آله " صدام میزد . محمد و یاس صبح زود رفته بودن مدرسه .
بعد از صبحونه تدارک ناهارُ دیدم . مرغ دم کباب + میرزا قاسمی :)
مامان خانوم حدودای ۱۰ بود که دیگه رسید خونه مون ! برای شام قرار شده مامان سوپ بذاره و وسایل سالاد ماکارونی رو بیاره تا درست کنیم و برای شام هر سه تا خواهر با خانواده بریم خونشون .
به خواهر حباب هم اسمس میدیم که برای ناهار بیاد خونمون تا دور هم باشیم . بعد هم وقت ناهار به هر شکلی بود راضیش کردیم که برای شام بیاد خونه ی مامان . اونم با کلی کلنجار رفتن خلاصه اوکی داد .
محمد برای شام خونه ی یکی از دوستانش دعوته ! به همراه دو تا دیگه از همکاراش و پسرخاله ی لگد خوره گونه فرو رفته ی ما :)))
حدودای ۴ بود که دیگه سالاد هم آماده شد ! من و یاس به همراه مامان خانومم و رها و مانی رفتیم خونه ی مامان ! بقیه هم رفتن دنبال کارای خودشون و محمد هم بعد از اینکه ماهارو رسوند خونه ی مامانی خودش رفت تا به مهمونیش برسه .
+ به مانی میگم " خاله رو بکش " انگشتش رو میگیره سمتم و میگه " بنگ " ( مثلا با اسلحه شلیک کرده اونم از فاصله ی دو سه متری ) . منم مثلا میشم آدمی که مرده و سرمو خم میکنم سمت شونه م ! دوباره از همون دور که ایستاده دستشو میاره بالا و در حالیکه انگشتهاشو با مهارت خاصی تکون میده میگه " گیلی گیلی گیلی ... " ( مثلا قلقلکم میده تا من باز زنده شم ) و به این ترتیب من باز زنده میشم و دوباره حرکت انگشت مانی و شنیدن صدای "بنگ " ... و این بازی ادامه دارد .
+ امشب دور هم از بچگی های نوه های خونواده میگفتیم و حرف رسید به یه سالگی خواهرزاده بزرگم (میلاد) ! که دیدم باباش با یه ذوقی به خواهرم گفت " زیتون خوردنش یادته ؟ " و اینجا بود که خواهرم جریان زیتون رو تعریف کرد .
مثل اینکه یه روزی موقع ناهار زیتون داشتن که میبینن این بچه دونه دونه زیتونارو میبره تو دهنش و بدون اینکه ذره ای از اونُ بخوره خیلی سریع در میاره و میندازه تو پیش دستی هسته ها ! و باز همین کارو تکرار میکنه و چشم از باباش برنمیداره ...
اولش متوجه نشدن که چرا اینجوری میکنه ! ولی بعد که نگاش کردن دیدن داره ادای باباشو در میاره . طفل معصوم فکر میکرد باباش زیتون رو میبره تو دهنش و بعد میندازه تو پیش دستی و اونم داشته از باباش تقلید میکرد :)))
- پنجشنبه ۹۰/۰۹/۰۳