روحش شاد ...
+ دوشنبه ۲۴ بهمن ماه :
امروز صبحکار بودم ولی به دلیل بازدید از بخش سرپرستار ترجیح داد برنامه رو تغییر بده و پرسنل با سابقه رو تو بخش بذاره تا از امتیازش یه وقتی کم نشه و این چنین شد که بنده عصر کار شدم :)
صبح مامانی تماس گرفت که بیا بازار تا بریم پارچه پرده ای ببینیم ! رفتم و مجدد برگشتم خونه ناهار درست کردم و اطراف ۱۲ بود که مجدد رفتم سمت بیمارستان !
از شانسم دیدم برای اولین بار شدم مسئول شیفت :( ! استرس از همون اول افتاد به جونم . ترالی و مخدرهارو تحویل گرفتم و بعد هم کل بخش و بیمارهارو تحویل گرفتم . حالا این بین به همکارم میگم تو رو خدا هوای منو داشته باشیا ! اونم میخنده و میگه دارم غصه شو نخور :دی
بیمارها شدیدا بد حال هستن ! ناگفته نمونه که بخشمون به بخش آنکولوژی بیشتر شباهت پیدا کرده تا ... ! ( ادامه ی مطلب با همون رمز قبلی )
.
.
+ سه شنبه ۲۵ بهمن ماه (بعدا نوشت ۱۰:۱۲ )
امروز صبح تازه یادم اومد که دیروز یکی از همکارای آقای بخش اورژانس اومد بهم گفت " خانم ... امروز عصرکاری ؟ "
گفتم "بله . چطور؟ "
گفت "باهاتون یه کاری داشتم بعدا بهتون میگم " و رفت !
منم دیگه بقدری تو بخش کار داشتم که کلا این ماجرا یادم رفت و اونم دیگه نیومد سراغم که بگه کارش چی بوده (اینم حواسه که ما داریم ؟؟؟ )
حالا چیزی که خودم حدس میزنم اینه که احتمالا میخواد منو واسطه قرار بده . از صبح هر چی با دوستم تماس میگیرم تا اونو در جریان قرار بدم تا بهم بگه اگه صحبت از اون بوده در جوابش چی بگم اونم تماسهامو جواب نمیده :) !
الان دارم از کنجکاوی میمیرررررررررررررم :)))
- سه شنبه ۹۰/۱۱/۲۵