باز هم روزمرگی + مروری بر گذشته ...
+ ۲۵ بهمن ماه :
عصر کارم ! ظهر زودتر رفتیم تا در ارتباط با اختلالت دریچه ای قلب کنفرانس برگزار شه !
اینم شغله ما داریم ؟ هنوز دلهره ی امتحان و کنفرانس همراهمونه . اه !
بدتر از همه "حاکمیت بالینی" ! اصلا معلوم نیست از ما چی میخواد .
عصر پرکاری بود . یه مریض بدحال داشتیم که در نهایت موفق شدیم بفرستیمش سی سی یو ! :)
شب وقتی کارم تموم شد محمد تماس گرفت که زودتر بیا خونه تا برای شام بریم خونه ی مامان !
ساعت ۹ شب در حالی رسیدیم خونه شون که همه سر سفره ی شام بودن و مشغول خوردن :)))
تازه جالبه که باباجون میگه " مادر کجا بودی تا حالا ! دیر کردی "
+ خواهرزاده بزرگه مریض شده و سه تا جنتامایسین به فاصله ی دوازده ساعت داره . براش تزریق میکنم . اونم کلی خودشو لوس کرده و نمیخواد به روی خودش بیاره که جنتا چقدر درد داره ولی خودم میدونم دردش در چه حده :)
بعد از بفرمایید شام اومدیم خونه . البته یاسی مونده خونه ی مامان ( امروز تعطیل بودن )
+ ۲۶ بهمن ماه :
نیمه های شب یهویی یادم اومد که امروز تو شلوغی کار دو تا اسمس داشتم که جوابشون رو ندادم !
یکی " شادی جون " بود که کلی شرمنده ش شدم و اون یکی هم "روشنک چشم قشنگم" !
از اینکه دیر وقت بود مزاحم شادی جون نشدم ولی چون روشنک بهم گفته بود اومده خوابگاه فهمیدم باید بیدار باشه . آخه خوابگاهی ها شبها خواب ندارن :))) جوابشو دادم ! دیدم بلهههههههههه بیداره .
امروز صبح مراسم فارغ التحصیلی بچه های دانشکده بوده و اونم دعوت بود . حالا اگه بشه شاید عصر افتخار بده و بیاد بیمارستان تا ببینمش . خیلی دلم براش تنگ شده . از تیر ماه دیگه ندیدمش :(((
+ برای ۱۳ و ۱۴ اسفندماه درخواست مرخصی دادم . اگه موافقت بشه عالیه ! احتمالا با دوستان میریم خونه ی محجوبه ! تا هم بچه ش رو ببینیم و هم دیدارها تازه شه . دلم برای بچه ها عجیب تنگ شده . ایکاش درخواستمو قبول کنه :(
+ صبح میلاد ( خواهر زاده بزرگه) اومد و آمپولشُ زدم . میگه خاله خبر داری زن عمو ... ! میگم زن عمو چی ؟ دست میکشه رو شکمش ! میفهمم که بارداره ! میگم به به پس داری پسرعمو میشی ...
کلی ذوق کرده ! میگم خب دختر باشه یا پسر ؟ میگه دختر باشه :)))
بعد میگه بچه ی عمو حمید و زن عمو رو از الان میدونم چه شکلی میشه . قد بلند و لاغر :)))
بعد میگه ایکاش منو عمو صدا کنه ! میگم چرا عمو ؟
میگه خب دوست دارم عمو شم .
میگم دایی چی ؟
میگه آره ! مامانی منم که دیگه بچه نمیاره ! :)))))))
حسابی بوسیدمشُ بهش گفتم انقدر سر بابا و مامانت بلا آوردی که دیگه ریسک نمیکنن بچه دار شن .
میگه چرا ؟
گفتم از بس که تو شر بودی میترسن اون یکی هم به تو بره !
محکم بغلم کرده و میگه ای خاله آوای نامرد :))))))))
.
.
.
+ بعدا نوشت ۱۱:۱۹
یادتونه یه پستی در مورد بچگیام که هم بازیام پسر بودن نوشته بودم ؟!
این پست ==> http://love-sound-88.blogfa.com/post-195.aspx
دیشب به طور اتفاقی لا به لای صحبت های شوهر خواهرمون فهمیدیم که یکی از اون چند تا پسرُ می شناسه .
مجتبی ! :)
این روزها همش تو شرایطی قرار میگیرم که یاده همون روزها میفتم .
مجتبی الان ابزار یراق داره ! به دومادم میگم مجتبی یه زمانی همبازیم بوده و من از اون سال دیگه ندیدمش . یعنی چیزی نزدیک به ۲۵ سال قبل !
باهاش تماس گرفت و میگه " مجتبی تو این خونواده رو میشناسی ؟ "
اونم میگه آره بابا ! همسایه مون بودن . چطور ؟
گفت دومادشونم :))))
بعد هم مامان گوشیُ برداشت و کلی با مجتبی حرف زد و گفت آوا و آبجی بزرگشو یادته ؟
اونم گفته آره که یادمه مگه میشه یادم بره . گفت خب این آقا شوهر دختر بزرگمه :)))
آخی ! کلی دیشب حسرت اون زمانها رو خوردم . یادش بخیر .
بچه های اون موقع خیلی صاف و ساده بودن . خیلی ...
چند روز قبل هم رفتیم پرده سرای حامد ! سفارش پرده دادیم . حامد هم یکی از بهترین همبازیهای اون دورانم بود . اول مامان وارد شد و اون به محض اینکه مامان رو دید باهاش گرم احوالپرسی شد و پشت سر من وارد شدم . همچین ذوق کرد و گفت " به سلااااام ... " !
به دومادمون میگم " آرش ، حامد و رضا و مجتبی " دوستای دوران طفولیتم بودن :)
الان فقط از رضا خبر ندارم . ایکاش اونم هر جا هست موفق باشه .
- چهارشنبه ۹۰/۱۱/۲۶