* دیروز محمد یه گلدون رُز خرید تا امروز یاسی اونُ با خودش ببره مدرسه . صبح دخترک آماده شد و بعد از اینکه از زیر قرآن عبور کرد کفشاشُ پوشید و راهی مدرسه شد . شور و نشاط کاملا تو چهره ی تک تک بچه ها موج میزد . یاسی منم چادر بسر تو مدرسه بالا و پایین میرفت و دوستای خودشُ پیدا میکرد . منم کنار دو تا از اولیا نشستم و کمی حرف زدیم . ساعت 07:20 زنگ مدرسه زده شد .
البته اینم بگم که امروز مراسم جشن شروع مدرسه بی شباهت به مراسم نظامی نبود :) دیگه سرهنگ و سرتیپ ... چند تایی لباس نظامی هم خیلی رسمی اومده بودن صدر مجلس نشستن و سخنرانی کردن . بماند که میکروفن بازی در آورده بود و همه از این ضعف شاکی بودن . تا جاییکه وقتی میخواستن از خونواده ی ایثاگران و جانبازان دعوت کنن تا برن روی سن صدا به صدا نمی رسید و در نهایت یکی از مسئولین حضورا رفت و ازشون دعوت کرد تا بیان روی سن تا هدایایی بهشون تقدیم شه :دی
اینم نشون دهنده ی ضعف مدیریتی مسئول تدارکات این مراسم بود . بگذریم . یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت بچه هامون توی صف ایستاده بودن و مسئولین و معلمین روی صندلی نشسته بودن . همینطور اولیا از جمله من . ولی وقتی مراسم به نیم ساعت رسید دلشوره ی من برای افت فشار بچه ها شروع شد . ایستادم و هر چقدر چشم چرخوندم وسط اون همه دختر چادری نتونستم یاسیُ پیدا کنم . یاس هم عادت به خوردن صبحونه ی اول وقت نداره و باید یه ساعت از وقت بیداریش بگذره تا کم کم احساس گشنگی کنه . یک ساعت که گذشت یکی از بچه ها بی حال شد و در حال افتادن بود که دور و بریاش متوجه شدن و بعد یکی از معلمین رفت و اون دختر بیچاره رو که رنگ به چهره نداشت و لبهاش به شدت سفید شده بودُ برد به دفتر ...
سر همین قضیه ی طولانی بودن مراسم و سرپا موندن بچه هامون اونم در یک نقطه ی ثابت انقدر حرص خوردم که خدا میدونه . من توی بخش هیچ وقت به دانشجوها نمیگم حق ندارین بشینین . جمله ای که در زمان دانشجویی از تمامی اساتید بالینیمون می شنیدم . دانشجو توی بخش حق نداره بشینه . ولی خودم باهاش مخالفم . دلیلی نداره وقتی جا برای نشستن هست سرپا موند . البته طوری هم برخورد کردم که تا وقتی خودم سرپا هستم کسی حق نداره بشینه مگر اینکه موردی داشته باشه که خب اون قضیه ش فرق میکنه .
امروز این مسئله واقعا ناراحتم کرد . بی شک اگه جلسه ای برگزار شه من اینُ بیان میکنم . این طفلان خدا گناهی ندارن که همچین فشاریُ متحمل شن . تازه اینا دخترایی هستن که پا به سن بلوغ گذاشتن و خیلی هاشون ممکنه مشکل جسمی هم داشته باشن :( حالا خوبه تمامی مسئولین خانم هستن . باز مرد بودن میگفتیم اونا شاید درک نمیکنن .
دیگه تا مراسم تموم شه و کلاس بندی ها انجام شه موندم و وقتی اسم یاسُ خوندن و راهی ِ کلاس شد حرکت کردم سمت خونه . بین راه یکی از دوستان دوران پیش دانشگاهیمُ دیدم . موندیم و کمی حرف زدیم . گفت 5 ماهی هست ازدواج کرده . اونم برای بیمارستان درخواست کار داده . تا ببینیم چی میشه . فعلا انگار تمام مردم شهرمون درخواست دادن :دی امروز شروع کار منم هست . شهر راهی ِ بیمارستان میشم تا اولین روز کاریمُ در سال تحصیلی جدید شروع کنم .
+ پست قبلی جدید ِ و البته طولانی :دی