سفرنامه ی تابستانی
هیچ کدوم از مدارک مورد نیاز همراهم نبود . جز عکس پرسنلی که داخل لپ تاپ داشتم . از طرفی یادمون نبود که کلید خونه مونُ به مامان بسپریم برای روز مبادا [یه همچین روزی مثلا :دی]
با مامان تماس گرفتم که تا کلید ساز ببرن و قفل خونه رو بشکنن تا بتونن به مدارک دسترسی پیدا کنن . از طرفی یکی از دوستان [جناب رهگذر] هم کلید خونه ی شمالشونُ در اختیار ما قرار داده بودن تا در صورت نیاز به خونه شون سرکشی کنیم و در واقع یه کلید یدک هم شمال داشته باشن . ایشون هم تماس گرفتن که آشنایانشون شمال هستن و قراره بیان برای دریافت کلید . محمد خدا خدا میکرد که کلیدُ داخل داشبور ماشین نذاشته باشه و با خودش کرج نیاورده باشه . شکر خدا کلید هم تو خونه بود . آدرس تک تک مدارک مورد نیازُ به مامان دادم اونارو به همراه کلید مورد نظر برداشتن و بعد از تعویض قفل در راهی ِ منزل شدن .
غروبی مامان رفت کافی نت تا مدارکُ بعد از اسکن برام ایمیل کنه . بنده خدا مامانم تا حالا همچین جایی نرفته بود :))) خداییش این مامان باباها نبودن حتی مایی که مثلا مادریم کارمون زار بود :دی خدا حفظشون کنه .
مدارک ایمیل شد ولی سه تا از مدارک ناقص اسکن شده و ارور میده . حالا من از اینور هی به مامان میگم اشکال نداره بی زحمت فردا مجدد برو کافی نت و بگو تک تک ارسال کنن و داخل یکجا داخل پوشه نذارن . مامان از اونور دلش آروم و قرار نداره و میخواد هر چه زودتر مدارکُ ارسال کنه تا وقت ثبت نام نگذره :دی ما هم برای شام مهمون برادرشوهر بودیم ، از اونجا مجدد ایمیلُ باز کردیم ولی باز همون مشکل بود . حالا باباجون با گوشیش هی از مدارک عکس گرفت و تو لاین و واتساپ ارسال کرد ولی کیفیت عکسها اصلا خوب نبود . در نهایت قرار شد مامان فرداش بره کافی نت .
** چـ هارشنبه 26 شهریورماه :
مامان مهمون داشت [برادرزاده هاش + خواهر زاده ش] . صبح باهاش تماس گرفتم و گفتم قراره به اتفاق محمد و زنداییم بریم بازار بزرگ برای خرید لوازم التحریر بچه ها . تا غروب که برمیگردم کافی نت [سر شهرک شون] نره تا اومدم خونه خبرش کنم که بره تا بطور همزمان من به نت دسترسی داشته باشم ایمیلُ دریافت کنم و بعد از اطمینان از ارسال فایلها مامان از کافی نت خارج شه . قرارمون این بود . ساعت 10 صبح سه نفری حرکت کردیم به سمت بازار بزرگ . بقول یکی از دوستان دنیای مترو سوای از دنیای بیرون ِ . حالا از اونا فاکتور میگیریم .
بازار بزرگ هم بی نهایت شلوغ . تمام مسیر محمد دستمُ گرفته بود تا توی این ازدحام و شلوغی از هم جدا نشیم و به زبان کودکانه در واقع همدیگه رو گم نکنیم :)))))))) از تفاوت قیمتها همینقدر بگم که دفتری که شمال برای یاس خریدیم 4800 اونجا 2500 میدادن . دفتر صد برگ سیمی با جلد فانتزی تلقی . و جلد جادویی که ما برای یاس بسته ای 8 هزار تومان خریدیم اونجا 4500 بود . تعدادی دفتر و باقی لوازم و حتی مجددا دو بسته جلد جادویی خریدیم . زنداییم هم برای بچه هاش خرید کرد . دیگه رفایم کوله و کیف هم خریدیم با همون درصد تفاوت قیمت با شمال .... در واقع مغزم داشت سوت میکشید :((( همه ش حسرت میخوردم که چرا ما در شهری زندگی میکنیم که انقدر گرونیش درش بیداد میکنه . حالا هزینه ی ایاب و ذهاب بماند که ما از این سر کرج تا اون سر تهران با مترو رفتیم و نفری 1000 تومان کرایه رفت و برگشتمون شد :((( اونوقت تو شهر ما در ماشینُ باز و بسته کنی در کوتاهترین مسیر باید کم کم 750 تومن بدی :( هیممممم
تا ساعت 4 بعد از ظهر مشغول گشتن و خرید بودیم بعد از اون دیگه از خرید کردن انصراف دادیم و رفتیم یه گوشه ای موندیم تا چیزی برای خوردن تهیه کنیم . جالب اینجاست رفتنی بین جمعیت افرادیُ میدیم که هر کدوم گوشه ای سرپا یا نشسته توی خیابون به چیزی گاز میزدن . یکی ساندویچ ، یکی پیتزا ، یکی لقمه ای که با خودش آورده بود . تو دلم گفتم اینا چطور روشون میشه ؟ اونوقت خودمون شده بودیم بدتر از اونا :دی
محمد برای ناهار برامون کباب ترک خرید . از بس ساندویچش بزرگ بود که هر گازی بهش میزدیم گونه هام هم سسی میشد . با اینکه به سختی خوردمش ولی عجیب چسبیدا . عجیب :) هم خوشمزه بود هم بی نهایت گشنمون شده بود . برگشتنی توی مترو مامان تماس گرفت که پشت درهای بسته ی کافی نت ِ ! انقدر بهم ریخته بودم که خدا میدونست . حالا گوشیامون به سختی آنتن میداد و وسط صحبت تند و تند آنتشون می رفت . مامان اونور کلافه ، منم اینور کمی تا قسمتی عصبانی که چرا مامان خانم به حرفم گوش نداد تا وقتی رسیدم خونه خبرش کنم تا بره کافی نت . حالا رفته پشت در بسته ش منتظر مونده منم هنوز به خونه نرسیدم تا ایمیلمُ چک کنم .
بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که رمزمُ در اختیار پریسا قرار بدم تا از خونه ایمیلمُ چک کنه . این بین مامان تماس گرفت که کافی نت باز شد . صاحبش یکی از اشناهامون بود شماره تماسشُ بهم داد گفت اگه ایمیل مشکل داشت و یا مدارک کامل ارسال شد به ایشون خبر بدم . ساعت نزدیکای هفت غروب بود که رفتیم خونه . مجدد ایمیلُ چک کردم که دیدم شکر خدا اینبار دیگه مدارک به طور کامل سند شده . به کافی نت دار هم خبر دادم و ازش تشکر کردم . بیچاره مامانمُ کشتم تا مدارک ok شد !
آخر ِ شبی بعد از اینکه کلی مدارکُ اینور و اونور کردم و به حجم مورد نظر رسوندیم به همراه پریسا ثبت نام نحسمونُ انجام دادیم . و نتیجه ی این ثبت نام از راه دور برامون با ضرر مالی بابت کلید ساز و کافی نت و از طرفی زحمتی که به دوش مامان و باباجون افتاد بود :)
*** پـنجشنبه 27 شهریور ماه :
قرار بر این شد که برای شام بریم پارک چمران . ولی از طرفی ایلیا [برادرزاده ی محمد] حالش بد شد و به این ترتیب تصمیم گرفتیم که بریم و بگردیم و برای شام برگردیم خونه تا ایلیا هم زیاد تو سرما نمونه . به اتفاق دایجون اینا و پدر و مادر محمد و الباقی رفتیم پارک چمران . عموی یاس تماس گرفتم که ایلیا رو میبرن دکتر و دیگه نمیتونن بیان . ما هم تا ساعت 10 شب تو پارک چمران و شهر بازیش گشت زدیم و برگشتیم خونه و شام خوردیم و لالا :دی
البته اینم بگم ! از اونجا که مادر شوهرم سر قضیه ی خونریزی معده ش و بالطبع کم خونیش بی حال بود ، دیگه زنداییم تمام وقت اونجا بود تا علاوه بر کنار هم بودنمون ، کمک حال مادرش هم باشه . این شد که این مدت دائم با هم بودیم و کلی خوش گذشت .
**** جـ معه 27 شهوریور ماه :
تولد زنداییم بود . برای ناهار برادر محمد به همراه خونواده ش اومدن و دور هم بودیم . بعد از ظهر رفتیم تا کمی تو بازار محلشون ولخرجی کنیم :دی از طرفی به وسوسه ی اقوام بنده هم مواد رنگ و مش گرفتیم تا این چند تا شِوید خودمونُ مثلا خوشگلاسیون کنیم . خرید اونروزمون علاوه بر مواد لازم مذکور دو عدد مانتو برای یاس بود و یه عدد شال که هدیه شد به زندایی عزیزمون :*
ساعت 9 شب رفتیم زیر زمین خونه ی مادرشوهر و بساط رنگ و مش براه شد . رنگ که عالی بود . تو مراحل دکلره کردن بودیم که برق رفت ... حالا من استرس اینُ دارم که قراره سه صبح حرکت کنیم سمت شمال تا به شلوغی جاده نخوریم . هنوز چمدونا رو نبستم و این بین رفتن برقُ کم داشتیم . بماند که کلی خندیدم ولی واقعا اعصابم بهم ریخته بود . دیگه دیدم دارم سکته میزنم :دی مخصوصا بابت موهام این شد که بی خیال شدم و گفتم اصلا حالا که اینجور شد دیگه رفتنُ بی خیال میشیم . یکشنبه برمیگردیم :دی حالا تنهایی تصمیم گرفتمااا ! محمد بی خبره و سر شب خوابیده تا صبح زود رانندگی کنه :دی
چیزی حدود 45 دقیقه تا یه ساعت طول کشید تا برق بیاد . ما هم با چراغ قوه کار میکردیم . شانس آوردیم آب قطع نشده بود :دی از شانسم دکلره به خوبی رنگ مومُ باز نکرد و مش به اون رنگی که انتخاب کرده بودیم در نیومد . در واقع دفعه ی قبل خیلی بهتر شده بود ولی برای تنوع باز خوبه . حالا یه مدت اینطور بمونه تا بعد یه بلایی سرش بیارم . دست دست اندرکاران درد نکنه :) ساعت دو و نیم بود که کارمون تموم شد و رفتیم بالا . به محمد گفتم تخت بخواب که من نای اینُ ندارم نیم ساعت دیگه راه بیفتیم . اونم از خدا خواسته :)))))))
***** شـنبه 29 شهریور ماه :
یادم نمیاد چیکار کردیم :دی انقدر میدونم که غروب وسایلمُ جمع کردم و بعد از شام هنوز 9 نشده بود که زندایی اینا خداحافظی کردن و رفتن خونه شون . ما هم وسایلمونُ ریختیم تو ماشین . برای ساعت ده خاموشی زده شد ولی من و یاس نشستیم فیلم دیدیم . اونم چی ! شام آخر . مسخره نکنین لطفا ... من این فیلمُ ندیده بودم و کلی هم از داستانش ناراحت شدم .
****** یـکشنبه 30 شهریور ماه :
ساعت سه و نیم صبح حرکت کردیم به سمت شمال و ساعت 7 صبح خونه ی مامان اینا بودیم . بعد از خوردن صبحونه کلید جدید خونه مونُ تحویل گرفتیم و رفتیم سمت خونه مون . اینبار مامانی خودش یه دونه جدا کرد و برداشت تا دیگه همچین ماجرایی تکرار نشه :دی
- سه شنبه ۹۳/۰۷/۰۱