شام بصرف آبگوشت ، به به ! تو این هوای خنک پاییزی عجیب می چسبه ...
* پـنجشنبه ای شام خونه ی مامان بودیم به صرف آبگوشت :) ! رها هم صبح همون روز به اتفاق همسرش و گل پسر اومد تا یه شبُ دور هم جمع باشیم . ولی بعد از ظهر به خاطر ضعفی که داشت اومد بیمارستان . دکتر هم براش سرم و دارو نوشت . بهش سپرده بودم وقتی اومدی بیا بخش تا خودم کارای تزریقتُ انجام بدم . تماس گرفت و به سرپرستار گفتم یه تخت برای دو ساعت میخوام .البته اگه امکانش هست . آنچنان مشتی حواله ی دست راستم کرد که دردش تا گردنم تیر کشید :دی در نهایت وقتی به رها گفتم برو داروخونه و بعد از خرید داروها بیا بالا گوشیُ از دستم کشید و گفت این خواهرت هر چی میگم حرف خودشُ میزنه . نسخه تُ بگیر بیا بالا هیچی هم نمیخواد . هر چی گفتم خانم ... بیت المال ِ اینجوری راضی نیستم . گفت تو اینجا کم کمک حال ِ مایی . این حرفارو نزن ناراحت میشم .
وقتی خواهرم بالا اومد بعد از احوالپرسی دستمُ کشید و برد توی انبار دارویی . گفت هر چی نیازه بردار . راحت نبودم ولی خب چیزایی که نیاز بودُ برداشتم و کارای خواهرمُ انجام دادم . حالا بماند که دانشجوهام برای رگهای خواهرم نقشه های شوم می کشیدن ولی من گفتم " خواهشا این خواهر ما رو از باقی بیمارا فاکتور بگیرین :دی " و خودم کاراشُ انجام دادم . ده دقیه بعد مامانی اومد بالا پیش رها. منم سرم به دانشجوها گرم بود . خانم سرپرستار بعد از احوالپرسی با مادرم در حالیکه همینطور دست منُ تو دستاش داشت گفت من دخترتونُ خیلی دوست دارم ولی نمیدونم این چرا از ما دوری میکنه :)))))) من مُرده بودم از خنده ! خلاصه کلی حرف زد که اینجا قابل گفتن نیست . بعد از پایان کارش از مامان و رها خداحافظی کرد و رفت .
بعدا نوشت : پست قبلی حذف شد . از دوستانی که همراه اون پست نظراتشون حذف شد معذرت میخوام .
- شنبه ۹۳/۰۷/۰۵