برنامه ی همنوازی ...
یاس ِ عزیزم ، گل نازم ما به وجود ِ تو افتخار می کنیم ...
* امروز اولین روز از گروه دوم بود که مجموعا این گروه 15 نفرن . یعنی بیشتر از دو برابر ظرفیت استاندارد . متاسفانه دانشگاه آزاد فقط دانشجو میگیره و اصلا برنامه ریزی بابت کیفیت آموزش ندارن . من تمام تلاش خودمُ میکنم تا هر چه میتونم به بهترین نحو با گروه خودم کار کنم و آموزش بدم ولی گاهی اوقات حتی جمع کردن این تعداد برای ذکر یک نکته میشه سخت ترین کار . برای همین بهشون گفتم که خودشون باید حواسشون باشه تا وقتی نکته ای میگم حاضر باشن و اینطور نباشه که من دنبالشون بفرستم و یا احیانا خودم صداشون بزنم . خلاصه که امروز یکی از روزهای خیلی بد کاری برای پرسنل و دانشجوهام بود . از صبح زود لباسهای یاسُ برای اجرای برنامه شون اتو کشیدم و مرتب کردم . بچه ها بین خودشون تصمیم گرفتن که لباسشون مشکی باشه . در واقع تیپ سیاه پوشان زدن . البته من خودم با تیره پوشیدن بچه ها اونم در این سن موافق نیستم ولی خب دیگه تصمیمی بود که خودشون بین خودشون گرفتن و منم دیگه تابع تصمیم اونها کوتاه اومدم و لباسشُ مرتب کردم . دوربینُ شارژ کردم و رم گوشیُ خالی کردم و کلی سفارش کردم که حتما فیلم و عکس بگیرن . غذای ظهر آماده بود که محمد منُ رسوند بیمارستان و خودش رفت دنبال یاس .
شروع برنامه شون طبق برنامه ریزی از ساعت 4 عصر بود ، البته یاس قرار بود ساعت 3 اونجا باشن برای تمرین نهایی و من نهایتا فکر میکردم تا ساعت 6 به کل برنامه تموم شه . ساعت 17:45 دانشجوها رو مرخص کردم و همون وقت محمد تماس گرفت که گروه ویلون هنوز برای اجرا نیومدن میتونی خودتُ برسون . نفهمیدم چطور آماده شدم . دم رفتن تو بیمارستان یه فوتی هم داشتن که اقوامشون کلی گریه و زاری میکردن و من حالم کمی دگرگون شده بود .... از طرفی بین کار پای راستم گرفته بود و به سختی راه می رفتم ... سریع آژانس گرفتم و خودمُ به سالن آمفی تئاتر رسوندم . بمحض ورود یاسیُ دیدم که با دوستانش روی سن در حال حس گیری هستن و آرشه رو کنار گذاشته و ویلونُ مثل گیتار توی دستش گرفته و با انگشتاش در حال نواختن ِ . عاشق این کارشم . مخصوصا که با ذوق میاد بهمون میگه مامان اینجوری هم خیلی خوب میشه ویلون نواخت :) از استادشون یاد گرفته . وقتی وارد شدم به اطراف نگاه انداختم که دیدم مامانم به همراه عموجون و زن عموم . آقا رضا [یکی از آشنایان دور که واقعا برامون دوست داشتنی ِ] به همراه چهار تا از دخترداییام و نوه ی داییم و آقای سادات [همکار محمد] به همراه دختر و پسرش تشریف آوردن . که واقعا شرمنده شون شدم . مخصوصا دختر داییام که مسافتی نسبتا دور اومده بودن . خداییش از کسی انتظار نداشتم هر چند حضورشون حتی به من دلگرمی داده بود چه برسه به یاس . وسطای اجرای یاس بود که از محمد سراغ آقا یزدان ُ گرفتم که بهم اشاره کرد کدوم سمت نشستن و از همون راه دور احوال پرسی کردیم .
پایان برنامه شون برای تقدیر از زحمات استادشون گلی که تهیه کرده بودیمُ به یاس دادیم تا به استادشون تقدیم کنه و بعد سهم خودشُ از مادرجون و دایی یزدان دریافت کرد . برنامه شون عالی بود .با اینکه من دیر اومدم و اجرای باقی گروه هارو ندیدم ولی از دور و اطراف می شنیدم که میگفتن برنامه ی ویلون نوازیشون از همه بهتر بود و مردم با نواختن ویلون به وجد اومده بودن . نزدیک ما یه دختر بچه ای بود که دیگه می رقصید :) این نشون میده که مردم ما دنبال شادی هستن !
بعد از پایان برنامه از نزدیک با آقا یزدان و آقای مرادی سلام و احوالپرسی کردیم و چند تایی عکس گرفته شد . انقدر که همه در رفت و آمد بودن اکثرا تار شد ولی باز بد نبود .محمد از اجرای یاس فیلمبرداری حسابی نکرد و در واقع سپرد به فیلمبرداری که خودشون گرفته بودن تا سی دیُ ازشون بگیریم و آقا رضا هم تماما فیلم برداری کرده بود که حالا باید از ایشون هم بگیریم :) بعد از کمی صحبت و تقدیر و تشکر هم از عزیزانی که یاسیُ همراهی کردن و هم از استادش که واقعا براشون سنگ تموم گذاشته بود راهی ِ منزل شدیم . دختر داییامُ برای شام دعوت کردیم منزل تا بعد از شام محمد برسوندشون تا اون وقت شب تنها برنگردن خونه :) تو خونه هم کلی از برنامه تعریف کردن . از حس و حال بچه ها . از اینکه حتی خود قاصدک میگفت وقتی بچه ها میومدن روی سن من از دلهره داشتم می مردم که نکنه یکی خراب کنه و الباقی هم روحیه شونُ ببازن و از این جور مسائل ...
وقتی خدا بخواد جور کنه جور میکنه . قسمت این بود که گروه ویلون بشن آخرین گروه تا آوا ساعت 17:55 به سرعت خودشُ برسونه تا دخترک هنرمندشُ ببینه که چطور روی سن هنرنمایی میکنه . با اینکه در طول برنامه یاس لبخند به لبش بود ولی با این وجود وقتی منُ بین تماشاگران دید گل از گلش شکفت . برام دست تکون داد و منم در حالیکه دست تکون دادم هوایی براش بوسه فرستادم و دعا کردم که اجراشون عالی باشه که شکر خدا همینطور هم بود . دست دختر نازم درد نکنه که امروز سرافرازمون کرد .
آقا یزدان باز هم از شما تشکر میکنم که دل دخترمُ با حضورتون شاد کردین . واقعا ممنون .
- چهارشنبه ۹۳/۰۷/۲۳