موش تو سوراخ نمی رفت ... جارو ...
* چهارشنبه یاسُ گذاشتم خونه ی مامان اینا چون محمد برای پنجشنبه قرار بود به اتفاق دوستاش برن اشکور [ییلاقات] ! صبح زود روز پنجشنبه راهی شدن و منم تا ظهر کمی مباحثی که قرار بود توی بخش مطرح کنمُ مرور کردم و مطالبُ دسته بندی کردم تا چیزی از قلم [ذهنم] نیفته . نزدیکای ظهر بود که " هیچکس" دوست خیلی خیلی صمیمی م باهام تماس گرفت و حدودا نیم ساعتی صحبت کردیم و در نهایت قرار شد که اگه تونست برای شام بیاد خونه ی مامان اینا تا آخر شب با هم برگردیم خونه . بمحض اینکه گوشیُ گذاشتم تماس گرفت و گفت " آوا هستی من همین حالا راه بیفتم سمت خونه تون " ؟؟؟ نیم ساعت بعد من و هیچکس در حالیکه همدیگه رو محکم در آغوش گرفته بودیم اظهار دلتنگی میکردیم :) ! مجبور بودم که تنهاش بذارم و خودم برم بیمارستان دیگه سفارشهای لازمه رو کردم و خودم راهی شدم .
غروبی برگشتیم و به اتفاق رفتیم دنبال یاس تا از کلاس زبان بگیریمش و بریم سمت خونه ی مامان اینا . [لازمه همینجا بگم که یاس از ساعت 6 تا هفت و نیم غروب کلاس زبان داشت که مامانی زحمت بردنش به کلاس زبانُ کشیده بودن و برگردوندش دیگه به عهده ی خودم بود] دست مامان گلم درد نکنه که انقدر هوای بچه هاشُ داره :***
هر دو خواهر عزیزم به اتفاق همسر و فرزندانشون خونه ی مامان بودن که ما هم بهشون ملحق شدیم . کلی حرف زدیم و در نهایت در مورد اسم پیشنهادی برای آرایشگاه به ترتیب اولویت اینها انتخاب شد " پارادایس ، آمیتیس [خودم اینُ خیلی دوست داشتم] ، مینیاتور ، فارا ، حباب " ( جا داره همینجا از دوستان عزیز بابت نظراتشون در رابطه با اسم آرایشگاه تشکر کنم ) ... آخره شبی برگشتیم سمت خونه . بین راه از داروخونه یه آمپول ویتامین و سرم و متعلقاتشُ گرفتم و هیچکسُ سوراخ سوراخش کردم ، البته نیمی از سرمُ نگه داشتیم برای فرداش . بعد از اون کلی حرف زدیم و دقیقا تا ساعت 6 صبح بیدار بودیم :) البته ناگفته نباشه که به علت اینکه هوا کمی گرمتر شده پنجره ی اتاقُ باز میذاریم و ساعت 03:00 بود که از شدت بوی سیگار که نمیدونم کار کدوم خدا نشناسی بود آنچنان بیقرار شدم که حد نداشت . تا وقتی که بخوام بخوابم و حتی توی خواب یکسره سرفه میکردم و سینه م درد گرفته بود . اسپری هم باعث شده بود گلوم به شدت تحریک بشه و دچار سوزش شدیدی شده بود :(
روز جمعه رو تا لنگه ظهر خوابیدیم :) هر سه نفرمون . باز دم ظهر بود که از شدت بوی سیگار بیدار شدیم اینبار باز با اینکه باعث تنگی نفسم شده بود ولی خدا خیرش بده بیدارمون کرد :دی ! همون وقت از آبجی شادی یه فایل تصویری دریافت کردم که منُ تا مرز سکته برد . دچار وحشت آخر الزمانی شده بودم :)))))))))
عصر افتادیم به جون سیستم و ف ب ! و این حرفا ولی یهویی نمیدونم چرا همچین ویرمون گرفت که هیچکس عکس پروفایلشُ عوض کنه . زدن فلشش به سیستمم همانُ ویروسی شدن کل درایوها همان . حتی فلش خودمم که بعدا وصل کردم اونم ویروسی شد . تا ساعت 19:00 حسابی سرچ کردیم بلکه چیزی دستگیرمون شه ولی خب دریغ از نقطه ی روشنی . فقط انقدر فهمیدیم که همون لحظه شخصی که آفریننده ی این ویروس ِ لعنتیه میتونه در حال دریافت تمام اطلاعات شخصی ِ ما باشه و از اونجا که شانس نداریم همه ش حس میکردم دقیقا بیکاره و مشغول ِ کپی برداری از فایلهای من ِ :))))))))))) بطور همزمان ی پد و دو تا لپ تاپُ زدیم ترکوندیم :) البته بنده مقصر نبودم . هیچکس هم فکر نمیکرد قضیه ی ویروس سیستمش انقدر جدی باشه . بنده هم ایضا" ! البته این بین سرم باقی مونده رو هم بهش تزریق کردم .
همون وقتا محمد از ییلاق برگشت . و بعد از شام اومدن هیچکس عزیزمُ بردن و ما از این فراق کلی محزونیم :((( امروز هم قرار بود که برن سمت تهران - کرج .
- شنبه ۹۳/۰۷/۲۶