من، از اون شبهای مهتابی می خوام ...
* چـند روزی هست که شمال بارونی ِ و من دورادور حسرت اون هوا رو می خورم . امروز به مامان میگم بهش بگو کمی بند بیاد وقتی اومدم اونوقت سر ریز کنه . میگه اونوقت تو که جایی نمی تونی بری !!! میگم شماها باشین و بارون برای من کافیه . دیگه چی میتونم بخوام ؟؟؟
پنجشنبه نوبت دندون پزشکی دارم و بعد از اون جمع میکنم و چند روزی میرم شمال . از الان دچار حس خوشایند سفرم .
** پـریشب که شب کار بودم اصلا نتونستم استراحت کنم . دیروز بعد از اینکه برگشتم خونه ( خونواده ی محمد خونه نبودن ) از شدت سر درد دچار تهوع شدم و در نهایت انقدر بهم فشار اومد تا گلاب به روتون بالا آوردم ... بعد چند تایی مسکن یکجا خوردم و با ح (خواهر محمد ) تماس گرفتم و گفتم به مامان اینا بگو برای ناهار بیدارم نکنن تا خودم بیدار شم . نزدیکای ده صبح بود که چشمام بسته شد . چشم باز کردم ،سرم به شدت سنگین و گنگ بود ... به اطرافم دست کشیدم تا گوشی اومد تو دستم . ساعت 14:20 ... دوباره چشمامُ بستم و اینبار که باز کردم ساعت 17:25 بود . دیگه از اون سنگینی و گنگی خبری نبود . چشام باز بود و درد نمیکرد . از جام بلند شدم و روزم تازه شروع شد . بعد از مدتهاااااااا ساعت 17:40 تازه ناهار خوردم :)))
+ عنوان : ترانه ی " آسمون آبی ، سیمین قانم "
- سه شنبه ۹۴/۰۶/۱۰