عصر جمعه ای که دلگیر نبود
* طـی چند روز گذشته من دو تا شیفت عصر و شب پشت هم داشتم که شکر خدا شیفت قبلی زدم کمرشُ شکوندم . البته شیفت بعدی هم عصر و شب بود که دیگه سرپرستار لطف نمودن و عصرمُ حذف کردن ! و این چنین شد که روح و روانم شاد شد . امروز بعد از برگشتن به خونه دیدم مامان حاجی تنهاست . ماشین هم نبود . دلم هُری ریخت که نکنه زبونم لال اتفاقی افتاده ولی وقتی چهره ی نگرانمُ دید سریعا گفت حمیده آزمایش ناشتایی داشت رفتن تا آزمایشگاه ! خیالم راحت شد . کمی بعد حمیده جون و باباحاجی با دو تا نون بربری خشخاشی داغ برگشتن خونه . یه صبحونه ی گرم و خوشمزه خوردم ! زمان خواب و استراحتم تازه شروع شد . سپردم برای ناهار بیدارم کنن تا بعد از چندین و چند روز دور هم ناهار بخوریم .
ساعت 15:00 دور سفره ی ناهار مشغول خوردن املت و ماهی (کولی) بودیم . حسابی هم چسبید ! شمالیهاش میدونن ماهی کولی چقدرررررر لذیذه ! مخصوصا با املت سیر و برنج ناب ِ شمال . جای دوستان خالی .
بعد از ناهار به اتفاق حمیده جون راهی مرکز خرید شدیم . ما اصولا به نیت خرید سه چهار قلم جنس میریم بازارگردی ولی بعد با کلی خرید و جیبی خالی برمیگردیم منزل . امروزم مثل همه ی روزها ! کمی لوازم خوشگلاسیون خریدیم و کمی هم سنجد و حلوا ارده ! در راه برگشت یهویی به نون داغ - کباب داغ رسیدیم . یه نگاه شیطنت آمیز به مکان مورد نظر کردیم و یه لبخند گنده هم رو لب جفتمون نشست و دست در دست هم قدم زنان عرض کانالُ طی کردیم و با سلام و خسته نباشید وارد محل مذکور شدیم .
دو سیخ جیگر ( میدنم درستش جگره ولی عشقم میکشه بگم جیگر ) بهمراه یک سیخ دل و قلوه ! بهمراه دوغ محلی - سنتی و نون داغی که خوشمزگیشُ چند برابر کرده بود . خلاصه که بقول حباب زدیم بر بدن و آخرِ کاری کمی لیمو ترش هم خوردیم بلکه معده ی متعجبمون کمی آروم و قرار بگیره :))) خداییش خیلی چسبید . لذت این سور و سات یهویی در حدی بود که احتمال زیادی میره که باز سر از اون مکان در بیاریم :)))) و همه ی اینا در حالی بود که وقت خروج از خونه از مامان حاجی خواستیم که برای شام غدا درست نکنه تا با معده ای سبک مثلا راحتتر بخوابیم . دیگه خودتون تصور کنین با چه رویی برگشتیم خونه خخخخخخـ :)
** چـند روز قبل در راه ِ رفتن به تهران بودم که اولین ایستگاهی که قطار ایستاد چهار تا خانم میان سال به همراه دختری فوق جوون اومدن و از بین تماااااام صندلی های خالی که موجود بود به محض دیدن ِ من گفتن " اینجا خانم نشسته ، بیاین همینجا بشینیم" و نشستن کنارم . و از همون اول ِ نشستن عطر انواع غذاها رو استشمام کردم . قورمه سبزی ! پیاز سرخ کرده و حتی بادمجون سرخ کرده . حالا این عطرهای قاطی پاتی به کنار . این پنج نفر از هر دری حرف زدن ، بلند بلند میگفتن و می خندیدن . به شدت کلافه شده بودم . مخصوصا از بوی پیاز خامی که تو هوا پخش میشد . تا حد زیادی هم عصبانی بودم و شدیدا داشتم خودمُ کنترل میکردم که چیزی نگم . واقعا نمی دونم با این همه صندلی یکدست خالی اینا چه اصراری داشتن که بیان جفت من بشینن ؟!؟!؟ کمبود جا هم که نبود . منم چپیده بودم به شیشه و دیگه حتی از دیدن مناظر هم لذتی نمی بردم . تنها راهکاری که به ذهنم خطور کرد این بود که قبل از رسیدن به ایستگاه بعدی از جام بلند شم و به بهونه ی رسیدن به مقصد میدون رو خالی کنم و از اونجا دور شم . با عذرخواهی از جام بلند شدم و اونها هم کمی یه ور شدن تا من از بینشون رد شم و خیلی سریع به سمت پله های روون شدم و اینبار ترجیح دادم وارد سالن واگن ها نشم و همون قسمت ورودی واگنها روی جفت صندلی خالی بشینم و از غروب زیبا و دلگیر خورشید لذت ببرم .
+ یه سری از افراد هستن که معطر بودن ِ زن ِ خونه به عطر غذا رو در واقع نشونه ی کدبانوگری می دونن . من کاری به افکار دیگرون مخصوصا در چارچوب منزلشون ( چارچوب شخصی ) ندارم ولی کسی حق نداره با افکار شخصی موجبات ناراحتی دیگرونُ فراهم کنه اونم در خارج از چارچوب شخصیشون . این دقیقا مثل سیگار کشیدن در یک فضای بسته مثل ماشین می مونه و شدیدا آزار دهنده ... تا حدی که دلم میخواد همچین با پشت دست بزنم تو دهنشون که سیگار طول مری و معده و روده رو یه کله طی کنه :((((((
- شنبه ۹۴/۰۸/۲۳