آخرین نفر از نسل خاندان مادری هم رفت ...
* امروز [یکشنبه] دوماد دایی جونم اومد و گچ کاری بالای پنجره رو انجام داد و نقاش هم خونه رو برای رنگ برانداز کرد و برای چهارشنبه به امید خدا کارشُ شروع میکنه . گفت حدودا 5 روز وقت می بره . برای شام دختر داییم به همراه آقاشون [گچ کار مربوطه] موندن و یه لقمه شام دور هم خوردیم و به دلیل خستگی زیاده همسرش خیلی زود رفتن . هنوز به حیاط نرسیده بودن که خواهرم گفت براش پیامک اومده که عموی مامان فوت کرده . مامان بعد از خداحافظی با برادرزاده ش وقتی برگشت داخل خبر فوت عموجون رو بهش دادیم ! کمی نشست و حسابی تو فکر رفت . با داداشش تماس گرفت و از صحت خبر مطمئن شد . من و مامان به اتفاق محمد راهی محل شدیم تا بریم خونه ی عموجون مرحوم . بزرگترین ِ خاندان ِ فامیل بود . علاوه بر اینکه عموی مامانم میشد ، شوهر عمه ی منم بود . خدا رحمتش کنه . بنده ی خدا چند سال ِ آخر عمرش به آلزایمر مبتلا شده بود ولی شکر خدا مرگ راحتی داشت . روحش شاد ...
- دوشنبه ۹۳/۱۰/۲۹