در ادامه ی ماجرای دیشب ...
این پست مربوط به شنبه ست ! که بعد از نیمه شب ثبت شده ...
* دیشب زمان اصلا نمی گذشت . تا خود صبح و تا همین لحظه چشم روی هم نذاشتم . هر بار چشمامُ می بستم و میگفتم خدایا یعنی ممکنه خواب باشه ؟! دوباره آروم چشم باز میکردم و باز صحنه ی جلوی روم برای چندمین بار بهم هشدار داد که زهی خیال باطل . از واقعیت هم واقعی تره ! حالا تصویر که هیچ . بوی گاز و دود واقعا داشت خفه م میکرد . داداشم بنده ی خدا در طول شب چند بار بیدار شد و اطرافُ چک کرد و منم همه ش میگفتم علی بخواب صبح باید بری سر کار . ساعت 08:00 شوهر خواهرم تماس گرفت که تو اداره ی بیمه ی مرکزی ِ و مشغول سر و سامون دادن به کارای بیمه ست و فرمُ پر کرده . منم برای خودم میچرخیدم و کم کم تمرکز کردم تا خلاصه از یه جایی شروع کنم . بین کار همسایه ی مامان اومد و بهم سر زد . خیلی اصرار کرد که بمونه و کمک کنه . مطمئنش کردم که تا کارشناس برای بازدید نیاد نمیتونیم هیچ کاری انجام بدیم . کمی بعد عموجون و زن عمو اومدن و ده دقیقه ای موندن و بعد زن عموم گفت ما هم زودتر بریم پلوپز روشن ِ ! بنده ی خدا یهویی استرس گرفت و رفتن .
رها به اتفاق همسر و پسرش اومدن و تماس پشت تماس . انقدر این ماجرای تکراریُ برای آدمهای غیر تکراری تعریف کرده بودم که دیگه واقعا خسته شدم . بندگان خدا نگران بودن و میخواستن زیر و بمُ ماجرا رو بدونن ولی فکر نمیکردن ما برای چند دهمین بار داریم ماجرا رو تعریف میکنیم . به شوخی به شوهر ِ رها گفتم یکی بشینه کل ماجرا رو تعریف کنه سیو کنیم هر کی تماس گرفت براشون پلی کنیم و خودمون به کارهامون برسیم :))))
آبجی بزرگه برامون ناهار درست کرد و دم دمای ظهر شوهرش با یه دیگ پر لوبیا پلو و کلی ابزار اومد . دیگه به کمک ماکروویو غذا رو گرم کردیم و ساعت 13:00 بود که مامورین بیمه هم اومدن و اسنادُ جمع اوری و ضمیمه کردن و رفتن . بعد از رفتنشون تازه اول کار ما بود . اول آقا سعید ( شوهر خواهرم بزرگم ) گازُ سر و سامون داد و ما بساط چای گرفتم . بعد لوله کشی ِ آبُ انجام داد و آب گرمُ وصل کرد . فرشهارو روونه ی قالی شویی کردن . من و رها هم اسباب برقی مامانُ شستیمُ از اشپزخونه می فرستادیم بیرون . آقایون شیشه های شکسته رو جمع کردن و قاب پنجره هارو در اوردن تا ببرن برای نصب شیشه ... صندلی هارو کف مالی کردیم و شستیم .... دیگه جهادی شده بود برای خودش :) اطراف 15:00 بود که مامان اینا هم رسیدن . شکر خدا مامانی و باباجون روحیه ی خیلی اروم و خونسردی داشتن . هر طرفُ که چک میکردن میگفتن خدارو شکر که شماها سالمین .... خلاصه بعد از اینکه ناهار خوردن مامان هم دست بکار شد . دست جمعی شروع کردیم به تمیز کاری و خالی کردن اشپزخونه ! و شستشوی مبلها ...
بعد از شام ض دایجونم به اتفاق خونواده ش اومدن . تمام روز کل اقوام تماس گرفتن و هر کدوم جویای احوال ما و چگونگی رخ داد این حادثه بودن . یه منشی تلفنی نیاز داشتیم تا وقایع رو اونطوری که بود شرح بده . دوماد داییم همونیکه 18 دی ماه جشن عقدش بود کارش گچ کاری ِ ! دیگه دوماد تازه به فامیل پیوسته مون اومد و برانداز کرد و قرار ِ از فردا کارُ شروع کنه :) بعد از رفتن مهمونها منم بعده شش روز شال و کلاه کردم تا برگردم خونه و فردا مجدد برم تا به مامان کمک کنم . همگی خسته شدیم . نای حرکت کردن نداشتیم ولی با تمام اوصاف گلایه ای نداشتیم . از هیچ کس و هیچ چیز . ذکر همه مون شده خدایا کرمتُ شکر ...
** نـسبت به دیشب خیلی بهترم . با برگشتن باباجون و مامانی دلهره های منم تموم شد . با اینکه می دونستم من هیچ مقصر نبودم و هیچ کوتاهی ای نکردم ولی تهه دلم عذاب می کشیدم که نتونستم امانتشونُ صحیح و سلامت بهشون برگردونم ولی باباجون و مامانی برخوردی نداشتن که من ذره ای حس کنم که شاکی هستن و ناراحت و این نوع ِ برخوردشون خیلی آرومم کرد . راه براه هم از تک تکمون تشکر میکردن بابت " زحماتی که میگفتن همه مون کشیدیم " :دی
- يكشنبه ۹۳/۱۰/۲۸