فقط دلتنگم ! همین ...
* نـمیخواستم بنویسم ولی حالا دلم داره میترکه ...
روز پنجشنبه ما کلا 3 ساعت در جشن بودیم . از این 3 ساعت به جرات میتونم بگم یک ساعت و نیم فقط به این فکر میکردم " آخ دایی جون چی میشد اگه تو هم بودی " ! گوشه به گوشه لابه لای جمعیت دنبالش میگشتم . خیلی حس بدی ِ حس این لحظه هام . انگار دقیقا توی یک حباب گیر کردم . زنده ام ولی از دنیا جدام . انقدر دلم هواشُ کرده که حد و حساب نداره . اشکام یه بند میاد ... اونروز وقتی برگشتم خونه دلم نمیخواست از این همه چشم انتظاری بی نتیجه م با کسی حرف بزنم ولی شب وقت خواب خیلی خیلی بیشتر بودنشُ حس میکردم . اینکه هست ولی قادر به دیدنش نیستم . براش فاتحه ای فرستادمُ چشمامُ بستم . شب خوابشُ دیدم . بعده این همه وقت خلاصه خوابشُ دیدم . دیدم وسط حیاط ایستاده . با اخمی که از هر قشنگی قشنگترش میکرد . دستشُ توی جیب شلوارش فرو برده و همینطور نگام میکنه . پرواز کردم سمتش . از ذوق نمیدونستم باید چی بگم. فقط محکم بغلش کردم و بوسیدمش . همیشه وقتی تعداد بوسه هامون بیشتر میشد سرشُ به عقب میکشید ولی مشخص بود فقط داره خودشُ لوس میکنه که مثلا بگه بسه . همینطور سرشُ به عقب کشید و من باز هم صورتشُ عرق بوسه کردم . بعد از کلی بوسیدن سرمُ گذاشتم روی شونه ش و گفتم داییجون اصلا معلوم ِ کجایی ؟ بی معرفت نمیخواستی جشن برادرزاده ت بیای و شادمون کنی ؟ سکوتش سنگین بود . چیزی نگفت . همونطور که سرم روی شونه هاش بود و اشک میریختم از خواب بیدار شدم . پهنای صورتم خیس بود .
+ این دل ِ بی صاحاب ، این من ِ زبون نفهم خیلی خیلی براش دلتنگ شده ....
- شنبه ۹۳/۱۰/۲۰