مراسم سوم ، حضور یسنا + خواندن رمان + سه هزار
+ چهارشنبه ۲۳ شهریورماه :
بعد از اینکه کمی به سرو وضع خونه زندگیمون رسیدم برای رفتن به مجلس سوم پدربزرگ دومادمون آماده شدم و نزدیکای ساعت ۱۲:۱۵ به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه هم آبجیمو از محل کارشون برداشتیمو رفتیم سمت مسجد ... حدودای ۳ بود که دیگه موفق شدیم کمی غذا میل کنیم و از اون رعشه های حاصل از کف و ضعف گرسنگی خلاص شیم
خدا رحمتش کنه ... ! اونجا اتفاقهای خیلی جالبی هم افتاد که به دلایل کاملا استراتژیکی معذوریم از بیانش
از اونجا حرکت کردیم و بین راه محمد بهم میگه میخوای ببرمت خونه ی خاله ت ؟ زنگ زدم کسی جواب نداد . گفتم نه میرم خونه !
گفت میخوای بری محل مادری خونه ی داییات ؟ گفتم نه ! میرم خونه ... گفت آخه من باید برم پیش دوستام تو خونه تنها می مونی ! گفتم نه میرم خونه خلاصه آوا یه جایی گیر داد که منو ببر خونه البته اینم بگما ! به قول اقوام وقتی میگم بریم دیگه یه سره میگم و حرفم دو تا نمیشه
خلاصه من اومدم خونه و محمد هم رفت پیش دوستاش . همون بین یسنا اسمس داد که خونه ای بیام ؟ گفتم بله تشریف بیاورید قربان ! غروبی یسنا اومد و بعدش آبجیم تماس گرفت که ما واسه شام می مونیم خونه ی بابابزرگ و به میلاد(پسرش) گفتم بیاد خونه ی شما تا ما برگردیم .
بماند که این بچه اون شب چقدررررررررررررر اذیت کرد ! یه جایی واسه اینکه بتونم مهارش کنم سر جاش مجبور شدم با دستهام قفلش کنم و نیم ساعتی به همون شکل نگهش داشته بودم و وقتی رهاش کردم دستهای خودمم درد گرفته بود . اون بچه هم انقدر که زور زده بود که از دستم فرار کنه خسته شده بود آخره شبی رفت خونه !
+ پنجشنبه ۲۴ شهریورماه :
برای امروز ناهار محمد عروسی دعوته و من و یسنا خونه می مونیم . بعد از اینکه محمد برامون کمی خرید کرد برای عروسی آماده شد و رفت . یسنا هم منو اغفال کرد که بریم تو یه سایتی که پر از رمان هست یه رمان انتخاب کنیم و بخونیم .
یه فیدبک میزنم به چیزی حدود ۱۵-۱۶ سال قبل ! اون وقتها هنوز مجرد بودم ! آبجیم که اون موقع عقد بود از دختر دایی دومادمون کتاب رمان میگرفت ومی خوند . یه شبی وقتی از خونه ی پدرشوهرش اومد یه رمان با خودش آورده بود به اسم " شب ایرانی " و گفت آوردم که تو و یسنا بخونین . یسنا اون شب خونمون بود . این شرط رو هم گذاشت که من فردا صبح باید برم و کتاب رو به مهین (دختردایی شوهرش) پس بدم . حالا ساعت ۱۲ شب هست و باباجون هم بهمون حکم کرده امشب باید قبل از خواب یه رج دیگه از قالی رو ببافی ! دیگه من و یسنا نشستیم پشت دار قالی و به ذوق خوندن اون کتاب تند تند گره میزنیم ...
خلاصه ! از ساعت ۱ شروع کردیم به خوندن کتاب ! از اونجا که وقت کم بود و باید سریع تمومش میکردیم نوبت به نوبت بلند بلند می خوندیم ! بنده خدا یسنا ... بیشتر حجمش رو اون خوند و کمتر من .
من که گلوم زخم شده بود و یه جاهاییش به قدری گریه آور بود که دو تایی زار میزدیم ... یه وقتی گشنمون می شد و نون و پنیر لقمه میکردیم و میخوندیم . خلاصه ! تا صبح بیدار بودیم و با کلی سانسور یه بخشهایی که فکر میکردیم زیاد مهم نباشه رمان رو خوندیم . و برای ساعت ۶ بود که دیگه کلا بستیمش و رفتیم تو رویای کتاب . واقعا کتاب زیبایی بود .
به جرات می تونم بگم قشنگترین رمان ایرانی بود که خوندم . با داستانی کاملا واقعی ! حیف که دیگه نشد پیدا کنم و بخونمش . دلم میخواد باشه تا یه بار دیگه با آرامش بخونم .
آبجی ما هم فردا تا ظهر از خونه بیرون نرفت و عصبانیت خاموش منو یسنا فقط تبدیل به خودخوری شده بود که چرا شب انقدر به خودمون عذاب دادیم . بگذریم !!!! اینو گفتم تا بگم سابقه ی ما دو تا در رمان خونی قدمتی دیرینه داره
+ پنجشنبه هم از ساعت ۱۱ صبح رمان اینترنتی به اسم همخونه رو شروع کردیم به خوندن . البته تا وقتی یسنا بود اون خوند و من گوش دادم . هر چی میگفتم بذار کمی من بخونم میگفت نه ! به گمونم خوندن منو قبول نداشته منم روی تخت یاسی دراز کشیده بودم و با دقت گوش میکردم . به زور رفتیم یه لقمه ناهار آماده کردیم و خوردیم و دوباره برگشتم و ادامه ی رمان ...
غروبی آبجیم تماس گرفت که میاد خونمون . این بین فقط یه ساعتی که آبجیم اومده بود یسنا استراحت کرد . برای شام هم محمد موند عروسی و نیومد . بعد از رفتن آبجیم باز ادامه ش رو خوند و ساعت ۱۱:۳۰ دیگه محمد اومد خونه و یسنا رو برد خونشون . و دقیقا از همون زمان من نشستم پشت سیستم و تا ساعت ۱:۳۰ نیمه شب جمعه رمان رو تموم کردم قشنگ بود ... فکر کنم یسنای بیچاره امروز صداش در نیومده باشه
+ جمعه ۲۵ شهریور ماه :
به علت دیر خوابیدن امروز تا حدودای ۱۱ خوابیدم و بعد خوردن صبحونه دیدم بدون یاس در و دیوار خونه انگاری داره خفمون میکنه ! این شد که ساعت ۱ تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . ولی محمد گفت که تنهایی خوش نمیگذره و قرار شد بریم محل و سه نفر دیگه رو هم همراه خودمون ببریم . با یسنا تماس گرفتم که داداشش گفت مهمون دارن و مطمئن بودم ممکن نیست بیاد . به بقیه دخترها هم که گفتم تو جشن عروسی هم محلیشون بودن و اینجوری شد که رفتیم با پسرخاله ی گرام رفتیم سمت جنگل سه هزار ... خوش گذشت ... ولی تنها بودن من باعث شد که دو تا محمدها همش کنار من بمونن ! فقط برای دقایقی رفتن اطراف قدم زدن و من تنها موندم .
قبل از اینکه فوتبال شروع شه رفتیم خونه ی خاله جون اینا . آقایون نشستن پای تی وی . خاله جون هم سر باغ بود . منم که دیدم تنهام رفتم تو اتاق دراز کشیدم و همونجا خوابم برد ...
وای این خاله ها چقدر خوبن . یه وقتی دیدم یکی پتو کشید سرم . اونم درست وقتی که لرز کرده بودم . چشم باز کردم دیدم خاله جونمه !!! منم که سردم شده بود حسابی رفتم زیر پتو و باز خوابم برد . نزدیکای ۹ بود که بیدارم کردن که بیا شام بخور . دقیقا ۱:۲۰ ساعت خوابیدم
بعد از شام هم دختر خالم از مهمونی برگشت و تا دیر وقت اونجا شب نشین کردیم ...
+ بُرد آبی ها رو هم بهشون تبریک میگم ... به خودم و امثال خودمم تسلیت میگم ....
البته قرمز فقط پیروزی که در عنفوان جوانی ما شکل گرفته بود . با این تیمهای جوان نوپا زیاد میونه ی خوبی ندارم .
+ امروز محمد با منزل پدری تماس گرفت که حال یاس رو بپرسه . اونوقت مامانش میگه امروز بعد از ظهر وقتی از خواب نیمروز بیدار شدم دیدم یاس نیست . تو آشپزخونه برای خودش مشغول بوده که وقتی مادرجونش رو میبینه میگه مادرجون ظرفهای ناهار رو شستم ! خدارو شکر . حداقلش یاس اونجا آبرو داری کرد ولله خونه ی خودمون که به زور باید ازش بخوام که لباسی که در میاره رو مرتب بذاره سره جاش
- شنبه ۹۰/۰۶/۲۶