بازم اومدم !
+ یکشنبه ۶ شهریورماه :
غروبش به اتفاق حباب رفتیم بازار و این بشر اغفالم کرد و کلی خرج رو دستم گذاشت ...
برای یاسی هم یه کتاب داستان درست و درمون و یه جامدادی شیک خریدم . حباب هم براش یه ظرف آب خوشگل و دفتر چه لوکس خرید .
شبش رفتیم خونه ی مامان اینا . زندایی و ابجی حباب هم بودن . به اتفاق خانواده ی یکی از دوستان خانوادگی باباجون اینا ! برای افطار هم محمد به همراه پسرخاله م با یه بغل آش اومدن خونمون . عجب آش خوشمزه ای بود ... (نذر یسنا اینا بود )
آخره شب به اتفاق حباب و پسرخالم اومدیم خونه ی خودمون . یاسی هم اونجا موند .
+ دوشنبه ۷ شهریورماه :
امروز تولد یاس هست و باباش بهش قول داده براش کیک میخره ! مامان خانوم هم با شصت بغل بادمجون برامون نقشه کشیده . صبح زود به اتفاق حباب و پسرخالم میریم خونه ی مامان اینا . بساط کباب کردن بادمجونهارو راه میندازیم . جهاد سازندگی داریم ما ...
باباجون هم درب ماشینش رو عوض کرده و قراره امروز ببره برای رنگ !
تا ساعت ۴ مشغول بودیم که باز این حباب منو اغفال کرد که بریم بازار ... حالا علت این همه بازار رفتن رو کمی پایین تر براتون توضیح میدم .
تا حدودای ۷:۳۰ بازار بودیم و یادم نیست چیزی خریدیم یا نه
شبش هم محمد رفت از قنادی برادرشوهر آبجیم کیک خرید و دور هم برای یاسی یه تولد کوچولو گرفتیم . عکس کیک یاسی هم اینجاست ... دنیای قشنگ یاسی
دایجونش هم براش یه عروسک باربی گرفت . خاله و شوهر خاله ش هم بهش پول دادن . چون خبر نداشتن تولدشه . مادرجونش هم قول داده براش یه کادو میخره .
مثلا خواستیم کسی رو تو خرج نندازیم ولی خب باز نشد ...
آخره شب محمد زندایی اینارو به اتفاق پسرخالم رسوند خونشون . منم به اتفاق دومادمون با یه بغل بادمجون سرخ کرده و میرزا قاسمی رفتم خونه ...
فرداش قرار بود برم یکی از دوستامو ببینم برای همین یاس رو گذاشتم خونه ی مامان اینا ....
که اونم به دلایلی کنسل شد
+ سه شنبه ۸ شهریور ماه :
از صبح یه غم سنگین نشست رو سینه م و همش بغض داشتم . تا ظهر به هر شکلی بود گذشت . حساسیت دستم باز عود کرده بود .
با روشنک تماس گرفتم کمی به جونش غُر زدم که چرا هر وقت میخوام برم خونشون گوشیو جواب نمیده و اونم بنده خدا کلی شرمنده شد . گوشیو که قطع کردم کلی ناله زدم و اشک ریختم ! خل شدم به گمونم ...
بعد از ظهر " هیچکس " باهام تماس گرفت که حالش خوب نیست و به دادش برسم . دیگه انقدر اصرارش کردم که راضی شد آماده بشه تا ببریمش دکتر . تا نزدیکای اذان مغرب درمونگاه بودیم و اونم زیر سرم بود . برای وقت اذان هم تو ماشین خودمون بودیم . بعد هم هیچکس رو بردیم خونشون رسوندیم و کمی نشستیم ! از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان اینا . شام اونجا خوردیم و یاسی رو آوردیم خونه ...
+ و امااااااااااااااااااااااا چهارشنبه ۹ شهریور ماه :
نزدیکای ظهر آبجی بزرگم اومد خونمون و یه ساعتی موند و رفت . محمد هم از صبح خونه نبود . برای ناهار که اومد خونه خبر داد که مادرشوهر دختر خاله م فوت شده و برای ساعت ۲:۳۰ باید بریم مراسم تشییع . تندی ناهار خوردیم و راه افتادیم . از وادی تشییع کردیم تا خونه شون و از اونجا تا سر مزار . دیگه تا مراسم تدفین انجام شه ساعت نزدیک ۵ شد . خدا رحمتش کنه ! راحت شد ...
از اونجا هم رفتیم محل !
و اما چرا محل ....
خبـــر خبـــــــر خبـــــــــــــــر
دیشب مراسم " بله برون " حباب عزیزم بووووووووووووووووووووود
دست ! سووووووووووووووووت ! هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا ...
اول رفتیم خونه ی یسنا اینا تا عید رو تبریک بگیم . صدیقه (دختر خالم ) هم باهامون بود .
از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و کمی سر به سرش گذاشتم . کمی موندیم ولی دوستاش اومده بودن خونشون روز نشینی واسه همین دیگه زیاد وقتشو نگرفتم . بهش گفتم میریم ولی آخره شب بعد از اینکه آقاشون رفتن میرم پیشش ... اونم گفت حتما بیاین
بعد رفتیم خونه ی اون یه داییم . از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جونم تا شام بخوریم و بعد از شام به اتفاق دختر خاله و پسر خالم بریم خونه ی حباب اینا ...
ساعت ۱۱:۳۰ بود که مامان تماس گرفت که دیگه میتونین بیاین که ما هم به چشم بهم زدنی آماده شدیم و رفتیم ...
هم خوشحال بودیم و هم ناراحت . ناراحتیمون فقط و فقط بابت عدم حضور جسم داییم بود . شک ندارم که دیشب روحش از بغل حباب تکون نخورد و کلی بهش قوت قلب میداده ...
وقتی وارد شدیم ی... دایجون رو که دیدم فهمیدم که اینا یه دل سیر اشک ریختن . دلم خیلی گرفت ولی خب تموم سعیمو کردم که بغضم نترکه و خلاصه موفق شدم . تا ساعت ۱:۱۵ نیمه شب اونجا بودیم و بعدش محمد خاله جون اینارو رسوند و بعد هم مامانی رو رسوندیم خونه شون و خودمون هم برگشتیم خونه .
دعا کنید که تموم جوونا خوشبخت شن و این دو گل نوشکفته ی تازه بهم رسیده ی ما هم خوشبخت شن
حالا فهمیدین چرا چپ و راست این حباب خانوم منو اغفال میکرد و میکشوند بازار ؟؟؟
بچه مون کلی استرس داشت ! انشالله قسمت تموم مجردها
+ پنج شنبه ۱۰ شهریور :
آبجی بزرگه برای ظهر اومد خونمون . خاله جون اینا هم باید شالی هایی که درو کردن رو جمع میکردن ( کر جمع کنی ) که محمد از صبح رفته بهشون کمک کنه . الان هم آبجیم به اتفاق یاسی رفتن دندون پزشکی و من تنهام ...
- پنجشنبه ۹۰/۰۶/۱۰