یک شب سخت ...
دیشب دم دمای صبح بود که با گریه از خواب بیدار شدم . بعد فوت پدربزرگ و مادربزرگم اولین بار بود که با همدیگه به خوابم اومده بودن . بابا بزرگ با کت و شلوار و جلیقه ی قهوه ای و پیراهن آبی راه راه با کلاه شاپویی که همیشه توی خونه به میخ کنار پستو آویزونش میکرد با اون سبیل هیتلریش .... مامان بزرگ هم با یه پیراهن گل درشت کمر چین دار با روسری که بصورت مندیل بسته بود ... ولی با چهره ای بسیار بسیار تکیده تر ..... یه کاف فشارسنج دور بازوش بسته بود بدون عقره و پمپ ... فکر کنم توی خواب هم از فشار بالا بودن واهمه داشت .... اولین نفر بودم که دیده بودمشون ! با ذوق و بلند بلند فریاد میزدم که مامان بزرگ و بابا بزرگ اومدن . وقتی همه شنیدن من از شدت ذوق دوون دوون به اتاقی رفتم و زار زار گریه میکردم و اشک میریختم ... عروس کوچیکه ی خاله خواست آرومم کنه و همش میگفت آوا چرا گریه میکنی ؟ میگفتم میدونی چند ساله ندیدمشوووووووون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم براشون تنگ شده خب .... بعد از اون رفتم دیدنشون ... اومده بودن خونه ی خاله م و میگفت بچه ی فرهاد رو ببینیم ... مامان بچه ی چند روزه رو روی دست بلند کرد و به سمتشون نگه داشت .... بابا بزرگ با لذت نگاهش میکرد ... ! رفتم و دستامو حلقه کردن دور کمر بابا بزرگ . نگاش میکردم و لبخند میزد ... منو شناخته بود . باورم نمیشد شناخته باشه .....
وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس از اشک بود .
صبح برای مامان تعریف کردم . با ذوق نشست جلوی روم و به حرفام گوش کرد ... میدونم که خیلی خیلی دوست داشت جای من خودش خواب بابا و مامانشُ میدید ....
- سه شنبه ۹۱/۱۲/۱۵