23 مرداد تولد جیگیلیه و فراموشکاری خاله کوچیکه ش :دی
وای ! یه جورایی لازم میبینم برای خودمون اسفند دود کنیم خب چیکار کنم ؟؟؟ فامیلامون مهربونن و ما هم دوسشون داریم و میریم پیششون دیگه ! غیر از اون خودمون هم بدمون نمیاد کمتر تو خونه بمونیم و لحظاتمون یکنواخت سپری شه . ضمنا محمد از اول تابستون همش با شوهر خواهرم میرفت سر کار و گاهی یاس نمیدیدش . خب الان که وقتش کمی آزاد شده وقتشو برای دل بچه میذاره . این کجاش بده ؟؟؟ البته منم این بین بی نصیب نمی مونم
+ به احتمال خیلی زیاد امسال مدرسه ی همسر گرام باید عوض شه و دیگه اون مدرسه نمیره و من از الان دقیقا غصه ی یاس رو دارم که با این همه وابستگی که به باباش داره باید چطوری بره یه مدرسه ی دیگه ! صبحی مدیر زنگ زده بود و با محمد صحبت کرد . اینم شاکی !!! (البته جونش به مدیرشون بسته هست و از اون سالی که از تهران اومدیم غیر از دو سال باقیش رو با این آقای مدیر بوده و الحق انسان خوبی هم هست ) آخرش گفت پرونده ی یاس رو آماده کن تا اونم ببرم جای دیگه . تا اینو گفت مدیر گفت قطع کن زنگ بزنم اداره ببینم میتونم کاری کنم نری یا نه ! دعا کنین همونجا بمونن . با این آلرژی که یاس داره دوست ندارم فعلا که میشه تو مدرسه ای که باباش تدریس میکنه اون مدرسه ی دیگه ای بره . با محمد که باشه خیالم راحته . مخصوصا که کار منم چند وقت دیگه شروع میشه
+ شنبه برای افطار رفتیم خونه ی حباب اینا . البته خیلی زود رفتیم و بعد بدون هیچ برنامه ی قبلی و دقیقا به اصرااااااااااااااار حباب برگشتیم اومدیم سمت شهر . حدودا ۲۰ کیلومتری فاصله بود و منم یه بند غر میزدم که گرمه و تشنه م میشه . ولی یه وقتی به خودم اومدم که دیدم دو تایی داریم طول جاده رو قدم میزنیم و میریزم سمت جاده ی اصلی ! حباب رفت مطب دکتر و منم رفتم تو یه پاساژ خنـــــــــــــــــــک منتظر اون موندم . کلی وسیله ی تزئینی و نقره جات و سی دی و موبایل و لوازم آرایش .... دید زدم و هی دلم میخواست همشو بخرم . بعد که حباب اومد رفتیم و یه کیف لوازم آرایش و دو تا رژ مارک دار خریدیم و برای من این واقعا حکم یه ولخرجی رو داشت . خسیس نیستم ولی واسه یه چیزایی پول نمیدم . این دیگه واسه من ولخرجی بود . برگشتنی هم کلی خرید کردیم و دستامون پر بود . بین راه یه آشنایی رو دیدیم که لطف فرمودن و مارو شرمنده کردن و تا سر کوچه ی حباب اینا رسوندن !
بعد هم که بیهوش شدمو تا افطار یه گوشه افتادم و موقع افطار همش آب میخوردم ! آخره شب برگشتیم خونه
+ یکشنبه تا نزدیکای ۱۱ ظهـــ ـــــر خوابیدم که محمد گفت بیا آبجی کوچیکت باهات کار داره ! تا روز قبلش یادم بود که ۲۳ مرداد تولد جیگیلیه منه ولی روزش که شد یهویی یادم رفت . دیدم ابجیم میگه کی میای اینجا ؟ گفتم فعلا نمیشه بیایم و بعد گفت " خجالت بکشین امروز تولد مانی هستش " خیلی حالم گرفته شد که یادم رفته بود . یهویی دلم هوایی شد و گفتم بریــــــــــم اونجا که با کلی زحمت محمد رو راضی کردم که بعد از اینکه نماز ظهر رو خوندیم بریم ولی بعدش ابجیم گفت که برای افطار و شام مهمون داره و شلوغه یه وقتی بریم که خلوت باشه و حرف به حرف برسه . منم که کم حرف حالا قرار شده که چند روز دیگه بریم خونشون
بازم تولد دو سالگی خواهرزادمو بهش تبریک میگم . آخ خاله قربونش بشه الهــــــــــــــــــی
مانی جون ناز من تولدت مبارک
+ دیگه موندیم خونه و دمه افطار هم آبجی بزرگه مستقیم از محل کارش اومد خونمون و کمی لوبیا خریده بود که با هم دون کردیم ! و بعدش رفت خونشون و ما هم بعد از دیدن سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رفتیم خونه ی خاله جون اینا ! چیکار کنیم خب ؟! تو خونه بند نمیشیم . حباب اینا هم اونجا بودن . به اضافه ی دختر یه دایی دیگه م به همراه شوهر و دخترش و همینطور دختر خاله م و بچه هاش . در واقع شب باز هم ددر بودیم ! برگشتنی هم علیرغم خساست پسر خالم چند خوشه غوره چیدیم و دون کردم و شور گذاشتم .
- دوشنبه ۹۰/۰۵/۲۴