آواجون خسته تباشی :× (دچار خودشیفتگی مضاعف شدم)
بالاخره کارم تموم شد و خونه مرتب شد ! غروبی انقدررررر خسته بودم که حد و حساب نداشت و یه وقتی دیدم دیگه نفسمم به سختی بالا و پایین میره ... رفتم تخت خوابیدم ! وقتی بیدار شدم باقی کارهارو هم انجام دادم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که سلیقه ی دخترم بد چیزی نبود .
فرشها که پهن شد تازه قشنگیش به دیدم اومد ...
و اما روزی که گذشت ...
از شب قبل هال رو تقریبا خالی کردیم که صبح دیگه معطل خالی کردن اتاق نشیم . صبح ساعت حدودای ۷:۴۵ از خواب بیدار شدیم و باقی وسایل رو هم ریختیم تو اتاق خواب و آشپزخونه و رفتیم دنبال خرید موکت ... دیگه نصاب اومد و تا حدودای ۱۰ اتاق رو موکت زد و رفت . محمد هم تنها کمکی که کرد این بود که بوفه رو گذاشت سر جاش و بعد با شوهر خواهرم رفتن سر کار . اونوقت من موندم و یه خونه ی پر از ریخت و پاش و یه دنیا کار ...
چند بار دل به دل کردم که به مامانم بگم بیاد کمک که میدونم میگفتم با سر میومد ولی بعد پشیمون شدم . دلم نیومد بندازمش تو زحمت ! وقتی هم تماس گرفت تا احوالمو بپرسه اصلا بهش نگفتم تو چه ریخت و پاشی نشستم دارم باهاش حرف میزنم .
خرد خرد کارامو انجام دادم و هال تمیز شده بود که دیدم درب خونه باز شد و محمد اومد خونه . اصلا به ساعت نگاه هم نکردم . دیگه اون رفت دوش بگیره و منم رفتم ناهار آماده کردم که وقتی رفتیم بخوریم تازه چشمم به ساعت خورد که دیدم ۳:۴۵ هستش ! اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت ...
بعد از ناهار باز رفتن سر کار و منم به باقی کارها رسیدم و تا غروبی که دیگه تموم شد
الان خونه تمیزه ! چقدر احساس راحتی دارم وقتی می بینم همه چی مرتبه و سر جاشه
به سحر (دوست دورانی که تهران زندگی میکردیم ) ایمیل دادم و شماره مو هم بهش دادم و یه جورایی منتظرم تا مستقیما باهاش حرف بزنم . نمیدونم این سالها چطور براش گذشته . از خودم که ام پی تری یه چیزایی براش تو ایمیل نوشتم ...
اولین چیزی که تو پیامش خوندمو منو برد به دوران گذشته این بود ... نوشته بود "آوا یادته از پله افتاده بودم و تا ایستگاه بهم کمک کردی و منو رسوندی ؟ " جالبش اینه که هر بار که من یاده سحر میفتادم با خودم میگفتم یعنی اون هنوز منو یادش هست ؟ بعد درست همین خاطره تو ذهنم تداعی میشد و میگفتم حتما یادشه . چقدر حس خوبی بهم دست داد وقتی دیدم اونم یادشه ...
با یاسی تماس گرفتمو میگه دلم برای بابایی تنگ شد . توجه کنین ! من بهش زنگ زدم اونوقت اون دلش برای کی تنگ شده ... همین چیزارو میبینن که میگن دخترا بابایی هستن دیگه ! محمد هم وقتی از سر کار اومده بهش میگم زنگ بزن به دخترت دلتنگت بوده . به محض اینکه تماس میگیره یاس گوشیو جواب میده و صداشو میشنوم که چطووووووووور داره قربون صدقه ی باباش میره و براش تند تند بوس می فرسته . ایشون هم همچین کیفشون کوک شده و هی میخنده و میگه قربون دخترم بشم من ...
این در حالیه که صبح من باهاش تماس گرفتم و وقتی پشت گوشی ماچش کردم اصلا عکس العملی ازش ندیدم فامیلامون حق دارن میگن کتک نخورده تا قدر بدونه ... وای دلم براش یه ذره شده !
اگه خدا بخواد برای سه شنبه میرم بابل و کارهای تسویه حساب دانشگاه رو رسما تموم میکنیم و بعد میرم ساری تا درخواست طرحمو هم کامل کنم و بعد میام که منتظر بشینم تا ازم رسما دعوت به همکاری کنن برای کار در بیمارستان کم شخصیتی نیستم که
راستی کسی آدرس ویولت ( وبلاگ نویس برتر ) رو نداره ؟؟؟ خیلی دوست دارم بخونمش
امروز با مهسا کلی حرف زدم و بهم میگه حتما برو بخش اطفال . احتمالا همین کارو هم انجام بدم . امیدوارم فقط شانس بیارمو جای خالی داشته باشه و مترون هم ازم نظر بخواد ... دعا کنین کارم خوب پیش بره
- دوشنبه ۹۰/۰۵/۰۳