چهار روز اخیر ... !!!
+ سه شنبه :
بارندگی شدید ! حباب تصمیم داشت که بعد از ظهر بره خونشون ولی همین بارندگی اونو از رفتن منصرف کرد و بهش قول دادیم بعد از افطار می رسونیمش ...
بعد از افطار رفتیم خونشون . زن دایی برای افطار سوپ درست کرده بود که رفتیم تو تراس نشستیمو جای تموم سوپ خوراش خالی حسابی خوردیم
بعدش به اتفاق حباب و خواهرش رفتیم خونه ی ض...دایجون اینا و تا حدودای ۱ نمیشه شب شب نشینی کردیم . کم مونده بود که تا سحر بمونیم ! بارندگی هم شدیدتر شده بود و کلی لذت بردیم ... علیرغم اصرار هر دو تا خونواده ، راهیه خونه شدیم و نزدیکای ۱:۳۰ دیگه خونه بودیم ...
+ چهارشنبه :
بعد از اذان ظهر تصمیم گرفتیم که برای افطار بریم خونه ی یسنا اینا ! کمی نون تازه و زولبیا بامیه خریدیم و راه افتادیم . البته این بین از حباب درخواست همراهی کردیم که بعد از کلی ناز کردن خلاصه جواب مثبت دادن ! موندم چقدر ناز کنه تا بله ی اصلی رو بخواد بده ... سر راه حباب رو هم با خودمون بردیم و اول رفتیم مزار . فاتحه ای خوندیم و حباب هم مزارهارو تمیز کرد ! بعدش رفتیم خونه ی یسنا اینا . جاتون خالی یه افطاری توپ هم اونجا خوردیم و تو دلم فاتحه ای برای دایجون فرستادم !
بعد از افطار هم محمد رفت دنبال مادر و خواهره حباب و اونهارو اورد اونجا تا شب نشینی داشته باشن و نزدیکای ۱۲ بود که راهیه خونه شدیم و سر راه زندایی اینارو رسوندیم خونه شون و خودمون هم اومدیم خونه ...
+ پنج شنبه :
من و یاسی تا نزدیکای ظهر انقدر هوا خنک بود که دل جدا شدن از بستر رو نداشتیم . محمد صبح کمی بیرون کار داشت و دمه ظهری تصمیم گرفتیم برای افطار بریم خونه ی مامان اینا . تماس گرفتم و دیدم ای وای ابجی کوچیکه رو صبح بردن خونشون رسوندن و من جیگیلیمو ندیدم تا ماچ ماچش کنم ! کلی حال منو یاس گرفته شد ولی باز گفتیم که میایم اونجا ! انقدر هوا خوب و خنک بودکه به محض ورودمون تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا . به اتفاق مامانی رفتیم ساحل . حالا مامان میگه الان وقتش نیست ( ساعت ۲) ! منم اصرار که اگه الان نریم من یهویی حسم می پره و دیگه نمیام . واسه همین دیگه "نه" نیارود و رفتیم . دو ساعتی اونجا بودیم . اولش کمی جدول حل کردیم و بعدش رفتم رو ماسه های خیس کمی خطاطی کردم ( خطاطیو خوب اومدم ) ! حالا محمد تنهایی نشسته و جدول حل میکنه و مامانی و یاس هم کمی رفتن تو آب . منم بعد از مدتها یهویی هوس کردم آب دریا به پاهام بخوره . رفتیم تو آب ! مثلا میخواستم لباسم خیس نشه . پاچه ی شلوارمو کشیدم بالا و با خیال راحت کمی رفتم جلو . تا برگشتم به مامان بگم منم تو آبم یهویی دیدم واییییییییییییییی تا کمرم کامل خیس شد ! حالا مامانی و یاس کلی خندیدن . لباسم که خیس شد دیگه واسم مهم نبود چند بار دیگه موج بهم بکوبه ! محمد هم میگفت تا لباسات خشک نشد نمی ذارم تو ماشین بشینی ! مامان هم گفت خونمون نگه ش میدارم !
حدودای ۴:۳۰ رفتیم سمت خونه و توی حیاط تموم لباسهامونو عوض کردم ! تموم بدنم پر از شن بود . با آب سرد شستمو بعدش رفتیم بالا . مامان هم موند تو حیاط و لباسهامونو شست !
برای افطاری هم به مامان گیر دادم که قیماق میخوام . اولش کمی ناز کرد ولی بعدش گفت باشه برات درست میکنم . موندیم و قیماق هم درست کردیم . برای ابجی بزرگه هم که قرار بود بیاد اونجا رفت تا آش بخره . دیگه افطاری هم اش خوردیم و هم قیماق ! چه شود ؟!
هر چی به مامان گفتیم ما دیگه شام نمیخوریم ولی باز جدا برای شام ماکارونی درست کرده بود که دیگه سهمیه خودمون رو آوردیم تا سحری بخوریم ! آخره شب هم به اتفاق آبجی بزرگه اومدیم سمت خونه و اونو رسوندیم خونشون !
+ جمعه :
قراره اگه خدا بخواد یه سر بریم سه هزاری دو هزاری ! جایی ! هوا انقدر خنک شده که همش دلم میخواد بریم بیرون
- جمعه ۹۰/۰۵/۲۱