افطاری پشت افطاری ...
دیروز صبح آبجی کوچیکه باهام تماس گرفت که میاین یا نه ؟! گفتم مگه قراره بیایم اونجا ؟ گفت ولله دیروز که به آقا محمد گفتم فردا (دوشنبه) بیاین . اونم گفت باشه ...
گفتم آخه الان خونه نیست . ما هم اگه بخوایم بیایم بعد از اذان ظهر حرکت میکنیم . خودت بهش بگو ببین چی میگه !
مجدد دیدم تماس گرفت که آقا محمد گفت عصر باید برم اداره واسه نقل و انتقالات نمیشه بیایم .
ظهر که محمد اومد خودش گفت جمع و جور کنین از اداره اومدم بریم خونه ی آبجیت ... دیگه ما هم زودی کارامونو انجام دادیم و منتظر که اقا بیان وقتی هم اومد گفت که از اون مدرسه به جای دیگه منتقلش کردن که اون مدرسه هم مختلط هست ولی میخوام یاس همون مدرسه ی قبلی بمونه و خودم ببرم و بیارمش . گفتم با خودت باشه بهتره . یه وقتی دیدی خارج از برنامه کاری بهت خورد و نشد به موقع بری دنبال اون . بعد یاس باید چیکار کنه ؟
گفت اینم یه حرفیه . حالا احتمال خیلی زیادی داره که یاس رو هم با خودش ببره اون مدرسه ی جدید . البته هنوز میگه تو این ماه آخری شاید بشه با کسی جا به جا کرد و از اونجا نرم . هنوز دلش با همون مدرسه و همکاراشه که عجیب به هم وابسته هستن ! بنده خدا حق داره . تموم تفریحات داخل شهری و خارج شهریشون با هموناست . همکاراشم حالشون گرفته شده که باید از اونجا بره !
حدودای ۴راه افتادیم سمت خونه ی خواهری ...
بین راه از قنادی برادرشوهر ابجی بزرگم شیرینی گرفتیم و منم افتتاح شیرینی سراشون رو بهشون تبریک گفتم . حالا وحید میگه چند ساله که زن دادش ( آبجی بزرگم) قول داده بیاد اینجا ولی هنوز نیومده ! میگم آخه وحید خودت مگه یه سال میشه که اومدی اینجا ؟؟؟ اونم میخنده (آخه تازه عقد کرده و با برادر خانومش قنادی زدن ! یک ماه هم نیست افتتاح کردنش )
بین راه یهویی گفتم منو میبری خونه ی روشنک چشم قشنگم ؟؟؟ گفت باشه بریم ! از وقتی دانشگاه تموم شد دیگه ندیدمش و حسابی دلم هواشو کرده بود ولی هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد و اسمس هم ارسال کردم که متاسفانه باز بی جواب موند . ادرس خونشون رو هم خوب بلد نبودیم واسه همین با حسرت از سر خیابونشون رد شدم و رفتیم خونه ی ابجیم اینا ...
به محض ورودمون دیدم لب مانی قلنبه شده و قرمزه که آبجیم توضیح داد خورد به چارچوب در کلی بوس بوسش کردم و اونم آروم لپشو چسبونده به لبم تا حسابی کیف کنم ! میگفتم مانی خاله رو ببوس اونم می بوسید و من دوباره دلم ریش میشد که لبش درد نگیره ! جیگرشو بخورم من ...
بعد به ابجیم یه سری از تجربیاتم رو تو ف.ب یاد دادم ! اونم کلی خوشحال شد که همچین خواهری داره ! بعد هم جاتون خالی یه افطاری با یه نفر روزه دار (اگه خدا قبول کنه ) و پنج عدد همراه خوردیم . ساعت ۱۱ شب هم شام خوردیم و برای ساعت ۱۱:۳۰ راهیه خونه شدیم و ۱۲:۳۰ هم رسیدیم خونه ! برگشتنی مانی نشسته بود تو بغل یاس و پیاده نمیشد . موقعی که باباش بغلش کرد بچه گریه می کرد که باهامون بیاد الهی خاله قربونش بشم . عشق میکنم این کاراشو میبینم
متاسفانه وقت نکردم برای تولد جیگیلی کادو بخرم و یه مبلغ ناچیزی دادم تا مامانش زحمت خرید کادو رو بکشه
+ امشب هم افطاری دعوتیم ... البته دعوت آموزش و پرورشیم و میریم مدرسه ی اسبق جناب محمد خان
+ یسنا اینا شله زرد نذری داشتن که مثلا قرار بود بریم برای کمک ولی از صبح تا ظهر محمد سر کار بود . منم که دستم تحمل هم زدن رو نداشت دیگه دیدیم جز مزاحمت چیز دیگه ای نیست بریم اونجا . بعد از ظهر هم قرار بود بریم که تو پخش کردن کمک کنیم که اونم مدیر با محمد تماس گرفت که زودتر بیا مدرسه تخت و میز و وسایل مورد نیاز رو بیاریم . اونم تازه رفت برای کمک ...
+ و این چنین میشود که دَدَری بودنمان به اثبات میرسد ... تا حالا کمی شک و شبهه وجود داشت !
+ کسی از ما یاد نمیکند ! ولی ایرانسل دم به دقیقه اس ام اس های عاشقونه ای نثارمان میکند
- سه شنبه ۹۰/۰۵/۲۵