از خواهر کوچیکت یاد بگیر ... :دی
از بیکاری هی دلم میخواد بیام آپ کنم .
یاس با مامانی رفت خونه ی آبجی کوچیکه و قراره چند روزی اونجا بمونه تا وقتی که رفتم بابل برم دنبالش و بیارمش خونه :)
خب میخوام باز خاطره بگممممم !!!
پدرم تو انباردار اداره ای بود و ما خودمون هم تو محوطه ی همون اداره خونه ی سازمانی داشتیم و همونجا زندگی میکردیم ...
از بس محوطه ش بزرگ بود که اغلب اوقات سگ داشتیم تا وقتایی که خوابیم یا خونه نیستیم هوای اون اطراف رو داشته باشه ...
اولیش صدام بود . بعد ماریا ، دنجر ، فیدل ، باز یه فیدل دیگه ، ببری ...
و اما ...
آبجیم همیشه از سگ می ترسید و بهش نزدیک نمیشد ولی من باهاش بازی میکردم و دلهره ای ازش نداشتم . آهان ! اینم بگم که این سگمون خانوم بود و اسمش هم جسارتا ماریا بود ... توله بود وقتی اورده بودنش و خودمون بزرگش کردیم و بهمون عادت کرده بود
یه روزی باباجونم به آبجیم میگه برو تو حیاط فلان کارو کن ولی آبجیم از ترس ماریا نمیره . بابام میاد بیرون و وقتی روی ایووون میاد میبینه من دراز کشیدم رو زمین و ماریا هم اومده رو سینم وایستاده و دمشو هی تکون میده و تند تند پارس میکنه و ظاهرا منم داشتم می خندیدم ...
اونوقت کلی به خواهرم سرکوفت زده که " از آوا یاد بگیر . ببین چطور داره با ماریا بازی میکنه "؟ خواهرمم اونروز کلی از کار من حرص خورد ...
تا اینجاشو خوندین ؟ حالا بیاین همین صحنه رو از یه دید دیگه ای نگاه کنین ...
اونروزی رفتم با ماریا بازی کنم ولی یهویی دمشو لگد کردم و اونم دردش اومد و شروع کرد منو دنبال دادن تا حد مرگ از این کارش ترسیده بودم و درست موقعی که رسیدم جلوی خونه ی خودمون یهویی پام گیر کرد به یه سنگ و نقش زمین شدم تا خواستم از جام بلند شم دیدم وای ماریا اومده و خودشو پرت کرد رو سینم . شانس آوردم که بهم حمله نکرد اون دمشو تکون تکون میداد و من چشامو محکم بسته بودم و داد میزدم . ولی انقدر که اون پارس میکرد کسی صدای جیغمو نمی شنید ...
اونوقت باباجون دلش خوش بود که من دارم با اون بازی میکنم . خبر نداره مرگ رو جلوی چشام دیده بودم ...
نتیجه ی این اتفاق این شده بود که دیگه تا مدتها نزدیک هیچ سگی نمیشدم و وقتی وارد حیاط خونمون میشدم مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه میدویدم تا خودمو به خونه برسونم که ماریا منو نبینه ...
البته این ترس بعدها از سرم رفع شد ...
- پنجشنبه ۹۰/۰۴/۳۰