عطا ....
آهان یادم اومد . دیروز عصر کار بودم و شب وقتی برگشتم خونه از شدت بیحالی بدون شام تصمیم گرفتم که بخوابم . از طرفی محمد رفته بود استخر و یاس هم خونه ی مامان اینا بود که بعدش همونجا یه لقمه شام خوردن و تا بیان من هم خواب رفته بودم . بعدم که اومدن کمی بیدار شدم ولی همچنان خواب آلود بودم :) ساعت 21:10 یکی از همکارای قبلیم که الان تهران مشغوله تماس گرفت و دقیقا تا ساعت 22:15 با هم از هر دری حرف زدیم . بنده خدا خیلی دل پری داشت . کمی اشک ریخت که سعی کردم آرومش کنم ولی میگفت آوا نگو گریه نکن . بذار دلم آروم شه و باز هق هق گریه میکرد ... ساعت 22:15 شارژش تموم شد که تماس قطع شد که مجدد ساعت 22:20 تماس گرفت و تا ساعت 22:55 حرف زدیم :دی و این بی سابقه ترین زمان صحبت تلفنی من بود :دی
حالا اینکه چی گفتیم بماند . گفتنی نیست . ولی خب خیلی چیزها برام روشن شد که مدتی بود ذهنمُ به خودش درگیر کرده بود .
ناقص ...
- شنبه ۹۲/۰۷/۰۶