MeLoDiC

واسشون تو بند دنیا جا نبود ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

واسشون تو بند دنیا جا نبود ...

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۰ ق.ظ



* یادم نیست چند ساله بودم ... ولی کمتر از چهار سال داشتم !!! اون روزی که دایجون از خونه ی ما راهی شد تا اعزام شه خوب به یاد دارم ! ( البته شاید یکی از مرخصی هاش بوده که به پایان رسیده بود و حالا وقت رفتن ) حتی مکان تجمع هم بیادمه . هنوزم که هنوزه به اون خیابون که میرسم خاطرات کم رنگ همون روزها برام تداعی میشه . یادمه از خونه مون تا همون مکان تجمع شاید کمتر از یک کیلومتر راه بود . و من تمام این فاصله روی دوش دایجون نشسته بودم و سر بندی که نمیدونم روش چی نوشته بود و حتی چه رنگی بود به پیشونیم بسته بودم و با دو تا دستای کوچیکم محکم پیشونیِ دایجونُ گرفته بودم که نیفتم ... با قد بلند دایجونم حالا من از تمام بچه هایی که روی دوش مردها نشسته بودن حتی بلند تر بودم . 

خوب یادمه وقتی دایجون منو آورد پایین یه سرود در حال پخش بود . یادمه مامانُ بغل کرد و بوسید . یادمه خم شد و منو بوسید . و باز یادمه بعد از بوسیدنم سربندُ باز کرد و به پیشونی خودش بست ... یادمه اکثر مردم گریه میکردن . یادمه حتی مامان گریه کرد . یادمه من هم گریه کردم ولی نمیدونم واسه گریه ی بقیه بود یا واسه گرفتن سربند از من ... 

یادمه همه سوار اتوبوس - یا شایدم مینی بوس شدن . یادمه از شیشه ها برای هم دست تکون میدادن . یادمه وقتی رفتن مامان دیگه حتی برای آروم شدن من هیچ نلاشی نکرد ... همه و همه خوب یادمه !!! 

خوب یادمه مردهای رشیدی که اون روز روونه شدن چطور با نگاهشون با عزیزانشون وداع کردن . یادمه مادری که دم رفتن چفیه پسرشُ گرفته بود و قسمش میداد که نامه یادت نره . خوب یادمه ... !!! و من اونروز با تعجب به اون جوون نگاه میکردم و با خودم میگفتم این آقا چرا روسری بسته به گردنش ... 

حالا تمام این سالها گذشت . اینکه چطور گذشتُ ... باید درک کنی . ولی خُب گذشت . 

حالا تمام بودن ها تبدیل به خاطره شدن . خاطراتی که گاهی با یاداوریشون زجر میکشی ... 

خاطراتی که گاهی آدمُ ( حداقل منُ ) به فکر فرو می بره که آیا داشتن این روزها ، ارزش این همـه از خود گذشتگیُ داشت ؟؟؟ 

دایجون من دیگه بینمون نیست ، مثل خیلی های دیگه ... 

ولی یاد و خاطرش همیشه زنده هست ، مثل خیلی های دیگه ... 

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد ... 

+ با هم برای سلامت تمامی ایثارگران و جانبازان هشت سال دفاع مقدس دعا کنیم !!!


  • پنجشنبه ۹۲/۰۷/۰۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">