واسشون تو بند دنیا جا نبود ...
* یادم نیست چند ساله بودم ... ولی کمتر از چهار سال داشتم !!! اون روزی که دایجون از خونه ی ما راهی شد تا اعزام شه خوب به یاد دارم ! ( البته شاید یکی از مرخصی هاش بوده که به پایان رسیده بود و حالا وقت رفتن ) حتی مکان تجمع هم بیادمه . هنوزم که هنوزه به اون خیابون که میرسم خاطرات کم رنگ همون روزها برام تداعی میشه . یادمه از خونه مون تا همون مکان تجمع شاید کمتر از یک کیلومتر راه بود . و من تمام این فاصله روی دوش دایجون نشسته بودم و سر بندی که نمیدونم روش چی نوشته بود و حتی چه رنگی بود به پیشونیم بسته بودم و با دو تا دستای کوچیکم محکم پیشونیِ دایجونُ گرفته بودم که نیفتم ... با قد بلند دایجونم حالا من از تمام بچه هایی که روی دوش مردها نشسته بودن حتی بلند تر بودم .
خوب یادمه وقتی دایجون منو آورد پایین یه سرود در حال پخش بود . یادمه مامانُ بغل کرد و بوسید . یادمه خم شد و منو بوسید . و باز یادمه بعد از بوسیدنم سربندُ باز کرد و به پیشونی خودش بست ... یادمه اکثر مردم گریه میکردن . یادمه حتی مامان گریه کرد . یادمه من هم گریه کردم ولی نمیدونم واسه گریه ی بقیه بود یا واسه گرفتن سربند از من ...
یادمه همه سوار اتوبوس - یا شایدم مینی بوس شدن . یادمه از شیشه ها برای هم دست تکون میدادن . یادمه وقتی رفتن مامان دیگه حتی برای آروم شدن من هیچ نلاشی نکرد ... همه و همه خوب یادمه !!!
خوب یادمه مردهای رشیدی که اون روز روونه شدن چطور با نگاهشون با عزیزانشون وداع کردن . یادمه مادری که دم رفتن چفیه پسرشُ گرفته بود و قسمش میداد که نامه یادت نره . خوب یادمه ... !!! و من اونروز با تعجب به اون جوون نگاه میکردم و با خودم میگفتم این آقا چرا روسری بسته به گردنش ...
حالا تمام این سالها گذشت . اینکه چطور گذشتُ ... باید درک کنی . ولی خُب گذشت .
حالا تمام بودن ها تبدیل به خاطره شدن . خاطراتی که گاهی با یاداوریشون زجر میکشی ...
خاطراتی که گاهی آدمُ ( حداقل منُ ) به فکر فرو می بره که آیا داشتن این روزها ، ارزش این همـه از خود گذشتگیُ داشت ؟؟؟
دایجون من دیگه بینمون نیست ، مثل خیلی های دیگه ...
ولی یاد و خاطرش همیشه زنده هست ، مثل خیلی های دیگه ...
هفته ی دفاع مقدس گرامی باد ...
+ با هم برای سلامت تمامی ایثارگران و جانبازان هشت سال دفاع مقدس دعا کنیم !!!
- پنجشنبه ۹۲/۰۷/۰۴